جدول جو
جدول جو

معنی میرآخر - جستجوی لغت در جدول جو

میرآخر
(خُ)
میرآخور. داروغۀ اصطبل. رجوع به میرآخور شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهرآذر
تصویر مهرآذر
(دخترانه)
مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + آذر (آتش)، از موبدان پارس در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرآور
تصویر مهرآور
(دخترانه)
آنکه موجب مهر و محبت شود، آورنده محبت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از میرآخور
تصویر میرآخور
سرپرست کارکنان اسطبل که اسب ها را خدمت و تیمار می کنند، متصدی اسطبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرخر
تصویر پیرخر
خر پیر، خر کهن سال، کنایه از سال خوردۀ نادان، پیر بی خرد، برای مثال کاروباری که ندارد پا و سر / ترک کن، هی پیرخر، ای پیرخر (مولوی - ۱۰۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارآخر
تصویر چارآخر
چهارآخر
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
دارای جای بزرگ و وسعت زیاد. کیرآورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(سَ خُ)
اسب سر طویله یعنی اسبی که بر سر همه اسبان مقدم بندند. و با واو معدوله هم آمده است که سرآخور باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) :
طویله زدند آخر انگیختند
بسرآخران بر علف ریختند.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
دهی است از دهستان قلعه حمام بخش جنت آباد شهرستان مشهد، واقع در 48هزارگزی جنوب باختری صالح آباد با 104 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
توپچی باشی و داروغۀ توپخانه. (ناظم الاطباء). داروغۀ توپخانه که قزلباش آن را توپچی باشی خوانند. (آنندراج). داروغۀ توپخانه. (غیاث) :
لشکر اهل سخن را خسروم
آرزو، میرآتشم شیخ آذری است.
سراج المحققین خان آرزو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
صفت و پیشه و شغل میرآخور. اصطبل سالاری:
کز پی میرآخوری در پایگاه رخش او
آخشیجان جان رستم را مکرر ساختند.
خاقانی.
میرآخوری تو چرخ را کار
کاه و جو از آن کشد در انبار.
نظامی.
و رجوع به میرآخور شود
لغت نامه دهخدا
رئیس تشریفات دربار، حاجب بار، آنکه مردم را برای آمدن به حضور پادشاه بار می دهد، (ناظم الاطباء)، آن که مردم را بار دهد برای آمدن به حضور و این را در هندوستان داروغۀ دیوانخانه گویند، (آنندراج) :
داری سپهر هفتم و جبریل معتکف
داری بهشت هشتم وادریس میربار،
خاقانی،
رحمت میربار جلال اوست و عزت پرده دار کمال او، (راحهالصدور راوندی)،
گفته ای ای میربار قصۀ شهری بشاه
حال غریبان بگوی نوبت ایشان رسید،
میرحسن دهلوی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
امیر بحر. (ناظم الاطباء). امیرالبحر. دریاسالار: از اعمال قبیحه اش یکی آنکه در الکاه کوه به تکلیف بورزه حاکم آنجاکه میربحر بنادر فرنگ است مهر اشرف از سر کتابت پادشاه اسپانیه برداشته. (عالم آرای عباسی ج 2 ص 863) ، مباشر باج و خراج بحری و مباشر کشتیها. (ناظم الاطباء). داروغۀ گذر دریا. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
یاکوب (1791-1864 میلادی)، آهنگساز آلمانی یهودی الاصل و نام واقعیش یاکوب لیبمان بیر بود، در صورتهای مختلف موسیقی تصنیفاتی دارد ولی شهرت و موفقیتش در نوشتن اپرا بود، از اپراهای اوست: روبرت شیطان، پیغمبر آفریقایی و غیره، واگنر از او تأثیر برداشته است
لغت نامه دهخدا
(مِ ذَ)
پارسی. از موبدان پارس و از مردم اصطخر است به عهد نوشیروان. وی با هرمزدآفرید و چند موبد دیگر از پارس به فرمان نوشیروان بیامده است و با مزدک مباحثه کرده و به حجت دین او باطل گردانیده. (مجمل التواریخ و القصص ص 95) :
وز اصطخر مهرآذر پارسی
بیامد به درگاه با یار سی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مِ وَ)
دوستی ورزنده. ابرازمحبت کننده
لغت نامه دهخدا
که تیر آورد مر تیرانداز را. آورندۀ تیر و اندازندۀ تیر:
باکم از ترکان تیرانداز نیست
طعنۀ تیرآورانم می کشد.
حافظ.
می شناسم چشم او را طرفه مست کافری است
دیده ام مژگان شوخش را عجب تیرآوری است.
سلیم (از آنندراج).
خصم تیرآور اگر دم زند آماجش کن
بزنش کفشگی و چکمه مرحاجش کن.
میر نجات (ایضاً).
قضا کمان ترا هر کجا که زه بندد
یکی ز جملۀ تیرآوران بود تقدیر.
شهرت (ایضاً).
، عیار و مکار. (آنندراج). مکار و حیله گر و قرمساق. (غیاث اللغات). غدار و مکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
شیراور. حیوانی که شیر دهد. (آنندراج). شیرده و شیردار. (ناظم الاطباء) ، شیرافزا. گیاه یا هرچه شیر انسان یا حیوان را افزون سازد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ خُ)
داروغۀ اسپان. (آنندراج). رئیس اصطبل. رئیس اصطبل سلطنتی. در شاهنامه اشاره ای باین شغل هست:
بیامد پر از آب چشم اردشیر
بر آن آخور تازی اسبان امیر، بطور امیری و بطور سرداری و بزرگی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان، واقع در 71هزارگزی جنوب خاش با 250 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از دهستان قزل گچیلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 9هزارگزی جنوب خاوری ماه نشان با 130 تن جمعیت. آب آن از رود قزل اوزن و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
میرآخر. جشّار. (منتهی الارب). داروغۀ اصطبل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث). آخور سالار. رئیس اصطبل و مهتران. امیرآخور. (یادداشت مؤلف) :
هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا
هفت دریا را به رزم هفتخوان افشانده اند.
خاقانی.
میرآخوری تو چرخ را کار
کاه و جو از آن کشد در انبار.
نظامی.
میرآخور دیگر و خر دیگر است
نی هر آنکو اندر آخور شد خر است.
مولوی.
میرآخور گرچه در آخور بود
هرکه او را خر بگوید خر بود.
مولوی.
بس که در اصطبلش آمد باخت اسب خویش را
در تلاش خدمت میرآخوری سام سوار.
محمد سعید اشرف
لغت نامه دهخدا
تصویری از میرآتش
تصویر میرآتش
توپچی باشی و داروغه توپخانه
فرهنگ لغت هوشیار
خرپیر خر کهن سال: چه کوشش کند پیر خر زیر بار تو میرو که بر باد پایی سوار. (سعدی) سالخورده نادان کهنسال بیخرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارآخر
تصویر چارآخر
چهار عنصر: آب باد خاک آتش
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که متصدی تقسیم آب مشترک است وآب را بخانه ها باغها مزارع و غیره رساند آبیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میرآخور
تصویر میرآخور
رئیس اصطبل و مهتران، امیر آخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امیرآخر
تصویر امیرآخر
((~. خُ))
کسی که به امور اصطبل می پردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میرآخور
تصویر میرآخور
سرپرست کارکنان اصطبل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرآخر
تصویر سرآخر
((~. خُ))
رییس اصطبل
فرهنگ فارسی معین
رئیس اصطبل، مهتراصطبل، نگهبان اصطبل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پایان، سرانجام
فرهنگ گویش مازندرانی