کسی که دو نفر را با هم آشتی بدهد و یا واسطۀ رفع اختلاف و کشمکش آن ها بشود، واسطه، سبب، برای مثال تو را از دو گیتی برآورده اند / به چندین میانجی بپرورده اند (فردوسی - ۱/۷)
کسی که دو نفر را با هم آشتی بدهد و یا واسطۀ رفع اختلاف و کشمکش آن ها بشود، واسطه، سبب، برای مِثال تو را از دو گیتی برآورده اند / به چندین میانجی بپرورده اند (فردوسی - ۱/۷)
در بهار عجم و مصطلحات آمده است: ظاهراً مرکب است از میان و لفظ ’گی’ که کلمه نسبت است. پس گاف را به جیم بدل کرده چنین خوانده اند. مؤلف غیاث گوید که چون لفظ میانه را به یاء متصل کردند، های مختفی به کاف فارسی بدل شده به جیم عربی مبدل گشت و یا آنکه مرکب باشد از میان و لفظ ’چی’ که کلمه ترکی و به معنی صاحب و خداوند و دارنده است، پس به جهت تخفیف جیم فارسی به جیم عربی بدل گشت. (از غیاث) (از آنندراج) .مصلح در میان دو کس. (آنندراج). مصلح و میاندار. (ناظم الاطباء). واسطۀ سازش و تلفیق و ایجاد تفاهم. آشتی دهنده. اصلاح دهنده. مصلح در میان دو کس یا دو گروه. واسطۀ آشتی و صلح. (یادداشت مؤلف) : میان شان همه داوری شد دراز میانجی بیامد یکی سرفراز. فردوسی. میانجی نخواهی بجز تیغ و گرز منش برزداری ز بالای برز. فردوسی. اگر دوست با دوست گیرد شمار نباید که باشد میانجی بکار. فردوسی. هر یک (از قوای طبیعی و حیوانی و نفسانی) کار خویش نتواند کرد مگر به میانجی روح. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون من امروز در میانه نیم چه میانجی کفر و دین باشم. خاقانی. ز میان بر آر دستی مگر از میانجی تو بکران برد زمانه غم بیکران ما را. خاقانی. صد جان به میانجی نه، یاری به میان آور کاقبال میان بندد چون یار پدید آید. خاقانی. میانجی چه باشد که بس بیهشند و گر راست خواهی میانجی کشند. نظامی. عتابی گر بود ما را از این پس میانجی در میانه موی تو بس. نظامی. اگر در میانجی دلیر آمدم نه از روبه از نزد شیر آمدم. نظامی. وارستگی میانجی ما و تو می کند این ماجرا بود عجب که به روز جزا رسد. حکیم شرف الدین شفائی. دل بیگانه خوی من میانجی برنمیدارد من و حسنی که پیش از چشم با دل آشنا گردد. جلال اسیر. - به میانجی، بوساطت. بوسیلۀ: اندر همه تب ها حرارت بدل رسد و از دل به میانجی شریانها و خون... اندر همه تن پراکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گاه باشد که به میانجی ذات الریه به علت سل ادا کند (ماده در شش) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما بصر قوتی است ترتیب کرده در عصبۀ مجوفه که دریابد آن صورتی را که منطبع شود در رطوبت جلیدی از اشباح و اجسام ملون به میانجی جسمی شفاف که ایستاده بود از او تا سطوح اجسام صقیله. (چهارمقاله ص 12و 13). - بی میانجی، بی وساطت: آن کیست که بی میانجی صبح دست طرب از میان برآورد. خاقانی. نان من بی میانجی دگران تو دهی رزق بخش جانوران. نظامی. - میانجی شدن، واسطه شدن. وساطت کردن. پا در میانی کردن. بین دو کس یا دو گروه به آشتی و صلح کوشیدن. - امثال: جنگ زرگری میانجی نخواهد. (امثال و حکم دهخدا). میانجی می خورد اندرمیان مشت. دل میانجی فراخ است. (جامعالتمثیل). ، پایمرد. متکفل. (دهار). پایندان، داور. (ناظم الاطباء). حکم. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن) (دهار) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). - به میانجی نهادن، به داور بردن. در حکمیت قرار دادن: هرکه درم دارد قولش رواست گرچه خطا گوید زو بشنوند و آنکه ندارد چیز از قول وی حکمت لقمان به میانجی نهند. (از المعجم). ، در مابین گذاشته شده و در میان قرار گرفته. (ناظم الاطباء). در میان. واسط. (دهار) : هدیه پا رنج طبیبان به میانجی بنهید خواب بیمارپرستان به سهر باز دهید. خاقانی. ، واسطۀ انجام یافتن کاری، چنانکه واسطۀ ایجاد ارتباط زناشوئی: میانجی بپذرفت و خاقان بداد به نوشیروان دخت خاقان نژاد. فردوسی. چون رفت میانجی سخنگوی در جستن آن نگار دلجوی. نظامی. برون از میانجی و از ترجمه بدانست یک یک زبان همه. نظامی. ، مطلق واسطه. واسط. (دهار). رابطه. واسطه: ترا از دو گیتی برآورده اند به چندین میانجی بپرورده اند. فردوسی (از تاریخ معجم ص 1). نخاع چون میانجی عصب و دماغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نفسی در میان میانجی بود آن میانجی هم از میان برخاست. خاقانی. جداگانه هر گوهری را نگاشت که در هیچ گوهر میانجی نداشت. نظامی. - بی میانجی، بدون واسطه. مستقیم. مستقیماً: خرد بی میانجی و بی رهنمای بداند که هست این جهان را خدای. ابوشکور. نخست از آفرینش برگزیده خدایش بی میانجی آفریده. ناصرخسرو. دل من بی میانجی از پی صبح کیسه ها داشت از میان بگشاد. خاقانی. فلک بر پای دار و انجم افروز خرد را بی میانجی حکمت آموز. نظامی. تودهی بی میانجی آن را گنج که نداند ستاره هفت از پنج. نظامی. ، سبب. باعث مرگ: گفت در این ره که میانجی قضاست پای سگی را سر شیری بهاست. نظامی. - میانجی مرگ، واسطۀ مرگ. سبب مرگ. باعث مردن: چون درختی دراو نه بار و نه برگ مالک دوزخ و میانجی مرگ. نظامی. ، دلال. (ناظم الاطباء). سمسار. میانجی میان بایع و مشتری. (منتهی الارب) ، دلال، مبرطس. مبرطش. واسطه میان خریدار و فروشنده. (یادداشت مؤلف)، مذبذب. لا الی هولا، و لا الی هؤلا. مردد. مقابل قاطع و مصمم: چو بهرام بشنید گفتار اوی میانجی همی دید بازار اوی. ؟ (از یادداشت مؤلف). ، استاد. (ناظم الاطباء)، سفیر. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (دهار). قاصد. (از غیاث) (ازآنندراج). پیغام گزار. رسول. (یادداشت مؤلف) (آنندراج)، رسالت. به معنی واسطه و وساطت و رسول و رسالت هر دو آمده چو رامش به معنی مطرب و مطربی و جادو به معنی سحر و ساحر. (از آنندراج) (از بهارعجم). به معنی ایلچی گری است. (از آنندراج) (از غیاث)، زعیم. (یادداشت مؤلف)، وسیط. معزوم. معزوم علیه (در خواب مصنوعی). (یادداشت مؤلف)، اعتدال. حد وسط. (یادداشت مؤلف) : الاقتصاد، میانجی نگاه داشتن. (تاج المصادر بیهقی). میانگی. متوسط. میانه. حد وسط. نه کم و نه زیاد. نه خرد نه درشت. (یادداشت مؤلف) : بسایند (فرفیون) را سودنی میانجی، نه خرد و نه درشت. (الابنیه عن حقایق الادویه)، حایل. حاجز. (یادداشت مؤلف). فاصله. حائل میان دو چیز. میانه: از این سو سپهبد وز آن سو سپاه میانجی شده رود و بربسته راه. فردوسی. نبودی گذر جز به فرمان شاه همان نیز جیحون میانجی به راه. فردوسی. که بستد نیایش ز بهرام شاه که جیحون میانجی است ما را به راه. فردوسی
در بهار عجم و مصطلحات آمده است: ظاهراً مرکب است از میان و لفظ ’گی’ که کلمه نسبت است. پس گاف را به جیم بدل کرده چنین خوانده اند. مؤلف غیاث گوید که چون لفظ میانه را به یاء متصل کردند، های مختفی به کاف فارسی بدل شده به جیم عربی مبدل گشت و یا آنکه مرکب باشد از میان و لفظ ’چی’ که کلمه ترکی و به معنی صاحب و خداوند و دارنده است، پس به جهت تخفیف جیم فارسی به جیم عربی بدل گشت. (از غیاث) (از آنندراج) .مصلح در میان دو کس. (آنندراج). مصلح و میاندار. (ناظم الاطباء). واسطۀ سازش و تلفیق و ایجاد تفاهم. آشتی دهنده. اصلاح دهنده. مصلح در میان دو کس یا دو گروه. واسطۀ آشتی و صلح. (یادداشت مؤلف) : میان شان همه داوری شد دراز میانجی بیامد یکی سرفراز. فردوسی. میانجی نخواهی بجز تیغ و گرز منش برزداری ز بالای برز. فردوسی. اگر دوست با دوست گیرد شمار نباید که باشد میانجی بکار. فردوسی. هر یک (از قوای طبیعی و حیوانی و نفسانی) کار خویش نتواند کرد مگر به میانجی روح. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون من امروز در میانه نیم چه میانجی کفر و دین باشم. خاقانی. ز میان بر آر دستی مگر از میانجی تو بکران برد زمانه غم بیکران ما را. خاقانی. صد جان به میانجی نه، یاری به میان آور کاقبال میان بندد چون یار پدید آید. خاقانی. میانجی چه باشد که بس بیهشند و گر راست خواهی میانجی کشند. نظامی. عتابی گر بود ما را از این پس میانجی در میانه موی تو بس. نظامی. اگر در میانجی دلیر آمدم نه از روبه از نزد شیر آمدم. نظامی. وارستگی میانجی ما و تو می کند این ماجرا بود عجب که به روز جزا رسد. حکیم شرف الدین شفائی. دل بیگانه خوی من میانجی برنمیدارد من و حسنی که پیش از چشم با دل آشنا گردد. جلال اسیر. - به میانجی، بوساطت. بوسیلۀ: اندر همه تب ها حرارت بدل رسد و از دل به میانجی شریانها و خون... اندر همه تن پراکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گاه باشد که به میانجی ذات الریه به علت سل ادا کند (ماده در شش) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما بصر قوتی است ترتیب کرده در عصبۀ مجوفه که دریابد آن صورتی را که منطبع شود در رطوبت جلیدی از اشباح و اجسام ملون به میانجی جسمی شفاف که ایستاده بود از او تا سطوح اجسام صقیله. (چهارمقاله ص 12و 13). - بی میانجی، بی وساطت: آن کیست که بی میانجی صبح دست طرب از میان برآورد. خاقانی. نان من بی میانجی دگران تو دهی رزق بخش جانوران. نظامی. - میانجی شدن، واسطه شدن. وساطت کردن. پا در میانی کردن. بین دو کس یا دو گروه به آشتی و صلح کوشیدن. - امثال: جنگ زرگری میانجی نخواهد. (امثال و حکم دهخدا). میانجی می خورد اندرمیان مشت. دل میانجی فراخ است. (جامعالتمثیل). ، پایمرد. متکفل. (دهار). پایندان، داور. (ناظم الاطباء). حکم. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن) (دهار) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). - به میانجی نهادن، به داور بردن. در حکمیت قرار دادن: هرکه درم دارد قولش رواست گرچه خطا گوید زو بشنوند و آنکه ندارد چیز از قول وی حکمت لقمان به میانجی نهند. (از المعجم). ، در مابین گذاشته شده و در میان قرار گرفته. (ناظم الاطباء). در میان. واسط. (دهار) : هدیه پا رنج طبیبان به میانجی بنهید خواب بیمارپرستان به سهر باز دهید. خاقانی. ، واسطۀ انجام یافتن کاری، چنانکه واسطۀ ایجاد ارتباط زناشوئی: میانجی بپذرفت و خاقان بداد به نوشیروان دخت خاقان نژاد. فردوسی. چون رفت میانجی سخنگوی در جستن آن نگار دلجوی. نظامی. برون از میانجی و از ترجمه بدانست یک یک زبان همه. نظامی. ، مطلق واسطه. واسط. (دهار). رابطه. واسطه: ترا از دو گیتی برآورده اند به چندین میانجی بپرورده اند. فردوسی (از تاریخ معجم ص 1). نخاع چون میانجی عصب و دماغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نفسی در میان میانجی بود آن میانجی هم از میان برخاست. خاقانی. جداگانه هر گوهری را نگاشت که در هیچ گوهر میانجی نداشت. نظامی. - بی میانجی، بدون واسطه. مستقیم. مستقیماً: خرد بی میانجی و بی رهنمای بداند که هست این جهان را خدای. ابوشکور. نخست از آفرینش برگزیده خدایش بی میانجی آفریده. ناصرخسرو. دل من بی میانجی از پی صبح کیسه ها داشت از میان بگشاد. خاقانی. فلک بر پای دار و انجم افروز خرد را بی میانجی حکمت آموز. نظامی. تودهی بی میانجی آن را گنج که نداند ستاره هفت از پنج. نظامی. ، سبب. باعث ِ مرگ: گفت در این ره که میانجی قضاست پای سگی را سر شیری بهاست. نظامی. - میانجی مرگ، واسطۀ مرگ. سبب مرگ. باعث مردن: چون درختی دراو نه بار و نه برگ مالک دوزخ و میانجی مرگ. نظامی. ، دلال. (ناظم الاطباء). سمسار. میانجی میان بایع و مشتری. (منتهی الارب) ، دلال، مبرطس. مبرطش. واسطه میان خریدار و فروشنده. (یادداشت مؤلف)، مذبذب. لا الی هولا، و لا الی هؤلا. مردد. مقابل قاطع و مصمم: چو بهرام بشنید گفتار اوی میانجی همی دید بازار اوی. ؟ (از یادداشت مؤلف). ، استاد. (ناظم الاطباء)، سفیر. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (دهار). قاصد. (از غیاث) (ازآنندراج). پیغام گزار. رسول. (یادداشت مؤلف) (آنندراج)، رسالت. به معنی واسطه و وساطت و رسول و رسالت هر دو آمده چو رامش به معنی مطرب و مطربی و جادو به معنی سحر و ساحر. (از آنندراج) (از بهارعجم). به معنی ایلچی گری است. (از آنندراج) (از غیاث)، زعیم. (یادداشت مؤلف)، وسیط. معزوم. معزوم علیه (در خواب مصنوعی). (یادداشت مؤلف)، اعتدال. حد وسط. (یادداشت مؤلف) : الاقتصاد، میانجی نگاه داشتن. (تاج المصادر بیهقی). میانگی. متوسط. میانه. حد وسط. نه کم و نه زیاد. نه خرد نه درشت. (یادداشت مؤلف) : بسایند (فرفیون) را سودنی میانجی، نه خرد و نه درشت. (الابنیه عن حقایق الادویه)، حایل. حاجز. (یادداشت مؤلف). فاصله. حائل میان دو چیز. میانه: از این سو سپهبد وز آن سو سپاه میانجی شده رود و بربسته راه. فردوسی. نبودی گذر جز به فرمان شاه همان نیز جیحون میانجی به راه. فردوسی. که بستد نیایش ز بهرام شاه که جیحون میانجی است ما را به راه. فردوسی
دلیر، پهلوان، سپهسالار، سردار و فرمانده سپاه، سالار سپاه، سپهدار، اسفهسالار، سپاه سالار، سپه پهلوان، صاحب الجیش، ژنرال برای مثال به درگاه شاهت میانجی منم / که در شهر ایران گوانجی منم (فردوسی - ۷/۵۵۹)
دلیر، پهلوان، سِپَهسالار، سردار و فرمانده سپاه، سالار سپاه، سِپَهدار، اِسفَهسالار، سِپاه سالار، سِپَه پَهلَوان، صاحِبُ الجَیش، ژِنِرال برای مِثال به درگاه شاهت میانجی منم / که در شهر ایران گوانجی منم (فردوسی - ۷/۵۵۹)
مرکب از: گوش + ک پسوند تصغیر و شباهت، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گوش خرد. گوش کوچک. تصغیر گوش باشد که به عربی اذن خوانند، دو گوشت پاره ای را گویند که بر سر حلقوم آدمی که مجرای طعام است می باشد و آن را به عربی لوزتان خوانند. (برهان) (آنندراج). ملازه که از کام فرود آمده باشد. (رشیدی). و در فرهنگ دو گوشت پاره مانند دو بادام که درون دهن بر سر حلقوم می باشد و به تازی لوزتان خوانند. (رشیدی) ، و صاحب ملازه را نیز گویند و او را کام فرود آمده هم می گویند. (برهان) (آنندراج) ، گوشۀ اندام زن. (رشیدی)
مرکب از: گوش + ک پسوند تصغیر و شباهت، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گوش خرد. گوش کوچک. تصغیر گوش باشد که به عربی اذن خوانند، دو گوشت پاره ای را گویند که بر سر حلقوم آدمی که مجرای طعام است می باشد و آن را به عربی لوزتان خوانند. (برهان) (آنندراج). ملازه که از کام فرود آمده باشد. (رشیدی). و در فرهنگ دو گوشت پاره مانند دو بادام که درون دهن بر سر حلقوم می باشد و به تازی لوزتان خوانند. (رشیدی) ، و صاحب ملازه را نیز گویند و او را کام فرود آمده هم می گویند. (برهان) (آنندراج) ، گوشۀ اندام زن. (رشیدی)
منسوب به وسط، منسوب به میان، آن که یا آنچه نسبت به میان دارد، هرچیزکه در وسط و میان واقع شود، وسطی، قسمت وسطای غلاف تخم نباتات، (ناظم الاطباء)، واسطهالعقد، (از یادداشت مؤلف) : در صدر خردمندان بی فضل نه خوب است چون رشتۀ لؤلؤ که بود سنگ میانیش، ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 296)
منسوب به وسط، منسوب به میان، آن که یا آنچه نسبت به میان دارد، هرچیزکه در وسط و میان واقع شود، وسطی، قسمت وسطای غلاف تخم نباتات، (ناظم الاطباء)، واسطهالعقد، (از یادداشت مؤلف) : در صدر خردمندان بی فضل نه خوب است چون رشتۀ لؤلؤ که بود سنگ میانیش، ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 296)
اوسط. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). وسطی. (ترجمان القرآن). میانه: نخستین را تور نام کرد و میانگی را سلم و کهترین را ایرج... پس چون افریدون بمرد این دو پسر مهترین و میانگی بر ایرج برخاستند و حرب کردند. (از ترجمه تاریخ طبری بلعمی). آن را سه طبقه کرده بود زیرین چهارپایان را و میانگی آدمیان و زبرین مرغان را. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). برادر میانگی گفت چرا نگفتی سبحان اﷲ. (قصص الانبیاء ص 202). رجوع به میان شود، متوسط. (یادداشت لغت نامه)، معتدل. در حد اعتدال. نه افراط و نه تفریط، اوسط، میانگی و پسندیده تر. (دهار)، انگشت وسطی. میانین. میانه. (یادداشت مؤلف)، واسطهالقلاده. واسطهالعقد: ام القلائد، میانگی زرین که در گردن بند بود. (مهذب الاسماء)، (اصطلاح ریاضی و نجوم) متوسط. اوسط. به اصطلاح امروزی، معدل. میانگین. (یادداشت لغت نامه) : همی گویند که بر آن (یعنی هندوان گویند بر آن یکی از اجزای زمان) اندازۀ نفس مردم درست است بر کشیدن میانگی. (التفهیم). ارتفاع میانگی کدام بود. (التفهیم). و رجوع به معدل و میانگین شود
اوسط. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). وسطی. (ترجمان القرآن). میانه: نخستین را تور نام کرد و میانگی را سلم و کهترین را ایرج... پس چون افریدون بمرد این دو پسر مهترین و میانگی بر ایرج برخاستند و حرب کردند. (از ترجمه تاریخ طبری بلعمی). آن را سه طبقه کرده بود زیرین چهارپایان را و میانگی آدمیان و زبرین مرغان را. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). برادر میانگی گفت چرا نگفتی سبحان اﷲ. (قصص الانبیاء ص 202). رجوع به میان شود، متوسط. (یادداشت لغت نامه)، معتدل. در حد اعتدال. نه افراط و نه تفریط، اوسط، میانگی و پسندیده تر. (دهار)، انگشت وسطی. میانین. میانه. (یادداشت مؤلف)، واسطهالقلاده. واسطهالعقد: ام القلائد، میانگی زرین که در گردن بند بود. (مهذب الاسماء)، (اصطلاح ریاضی و نجوم) متوسط. اوسط. به اصطلاح امروزی، معدل. میانگین. (یادداشت لغت نامه) : همی گویند که بر آن (یعنی هندوان گویند بر آن یکی از اجزای زمان) اندازۀ نفس مردم درست است بر کشیدن میانگی. (التفهیم). ارتفاع میانگی کدام بود. (التفهیم). و رجوع به معدل و میانگین شود
دهی از دهستان قاقازان بخش ضیاآباد شهرستان قزوین، واقع در 18هزارگزی راه عمومی با 150 تن سکنه می باشد. آب آن از رود خانه خراس و راه آن مالرو است. ساکنان آن از طایفۀ غیاثوند هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) میانه. (لغات فرهنگستان). شهر میانه. (ناظم الاطباء). نام شهرکی است در 109هزارگزی هروآباد (خلخال) در کنار جادۀ زنجان و تبریز میان جمال آباد و ادینیک در 451هزارگزی تهران. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به میانه شود
دهی از دهستان قاقازان بخش ضیاآباد شهرستان قزوین، واقع در 18هزارگزی راه عمومی با 150 تن سکنه می باشد. آب آن از رود خانه خراس و راه آن مالرو است. ساکنان آن از طایفۀ غیاثوند هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) میانه. (لغات فرهنگستان). شهر میانه. (ناظم الاطباء). نام شهرکی است در 109هزارگزی هروآباد (خلخال) در کنار جادۀ زنجان و تبریز میان جمال آباد و ادینیک در 451هزارگزی تهران. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به میانه شود
منسوب به میان میانی وسطی: از شه زادگان و آمدن برادر میانی وسطی: (متوفی شدن بزرگین میانین بجنازه برادر که آن کوچکین صاحب فراش بود، { قسمتی از سطح تحتانی حفره لگن خاصره که محدود است بین عضو تناسلی در جلو و سوراخ مقعد در عقب. در حقیقت این ناحیه کف لگن را تشکیل میدهد. دراین ناحیه پیش آب راه و مهبل (در زن) و مخرج قرار دارند عجان میان دو راه
منسوب به میان میانی وسطی: از شه زادگان و آمدن برادر میانی وسطی: (متوفی شدن بزرگین میانین بجنازه برادر که آن کوچکین صاحب فراش بود، { قسمتی از سطح تحتانی حفره لگن خاصره که محدود است بین عضو تناسلی در جلو و سوراخ مقعد در عقب. در حقیقت این ناحیه کف لگن را تشکیل میدهد. دراین ناحیه پیش آب راه و مهبل (در زن) و مخرج قرار دارند عجان میان دو راه
لوله باریکی است که ادرار را از لگنچه به مثانه میاورد. طولش 25 از قسمت کمری خاصره یی - لگنی و جدار مثانه سانتیمتراست و مرتبامیگذرد. تعداد لوله های میزه نای درانسان یک زوج است و هر لوله مربوط بیکی از کلیه ها است. لوله های میزه نای در عقب همه احشای شکم و پرده صفاق واقعند. میزه نای ها در تماس باجدار مثانه مسیرمایلی دارند بقسمی که فاصله ظنها دو سانتیمتر بیش نیست در حالی که قبل از تماس با مثانه فاصله آنها در حدود 4 سانتیمترمیباشد. در قعر مثانه دو میزه نای هرکدام بواسطه سوراخی در مثانه باز میشوند و با سوراخ مجرای پیشاب راه 3 زاویه مثلثی را بوجود میاورند بنام مثلث لیوتود حالب میزنای
لوله باریکی است که ادرار را از لگنچه به مثانه میاورد. طولش 25 از قسمت کمری خاصره یی - لگنی و جدار مثانه سانتیمتراست و مرتبامیگذرد. تعداد لوله های میزه نای درانسان یک زوج است و هر لوله مربوط بیکی از کلیه ها است. لوله های میزه نای در عقب همه احشای شکم و پرده صفاق واقعند. میزه نای ها در تماس باجدار مثانه مسیرمایلی دارند بقسمی که فاصله ظنها دو سانتیمتر بیش نیست در حالی که قبل از تماس با مثانه فاصله آنها در حدود 4 سانتیمترمیباشد. در قعر مثانه دو میزه نای هرکدام بواسطه سوراخی در مثانه باز میشوند و با سوراخ مجرای پیشاب راه 3 زاویه مثلثی را بوجود میاورند بنام مثلث لیوتود حالب میزنای
بنگرید به مصطکی گونه ای سقز که بصورت شیرابه ای بر اثر ایجاد شکاف از ساقه و شاخه های درختچه مصطکی خارج میشود وبصورت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد میگردد. قطرات سخت شده مصطکی بدرشتی نخودی کوچک و رنگش زرد پریده و کمی شفاف است و بو و طعم آن ملایم ومطبوع میباشد. در گرمای 108 درجه ذوب میشود وبر اثر جویدن بسهولت در زیر دندان نرم میگردد. مصطکی کمی از آب سنگین تر است و دراتروکلروفرم واسانس تربانتین و بمقدار کم در الکل حل میشود. گاهی مصطکی بجای آنکه برروی شاخه ها و ساقه درخت باقی بماند در پای درخت بر روی هم انباشته شده بصورت قطعات نسبه بزرگ در میاید. این قسم نوع خالص مصطکی را تشکیل میدهد. نوع اخیر رنگ قهوه یی دارد ومعمولا دارای ماسه وناخالصی های دیگر است. نوع مرغوب مصطکی بصورت دانه های کوچکی است و بمصرف جویدن میرسد کندر رومی کندرک مصطکا علک خاییدنی کندرو علک رومی مسطنجی. یا درخت مصطکی. درختچه ایست از تیره سماقی ها که در حقیقت یکی از گونه های پسته بشمار میرود و شاخه های ناهموار وبرگهایی مرکب از 5 تا 12 زوج برگچه با یک برگچه انتهایی دارد و معمولا در نواحی بحرالروم (مدیترانه) مخصوصا مجمع الجزایر یونان پرورش می یابد. از ساقه و شاخه های این درختچه بر اثر ایجاد شکاف شیرابه ای خارج میشود که بسهولت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد میگردد. معمولا از هر درخت سالیانه معادل 4 تا 5 کیلوگرم از این ماده که به مصطکی موسوم است بدست میاید درخت علک رومی درخت کندرک
بنگرید به مصطکی گونه ای سقز که بصورت شیرابه ای بر اثر ایجاد شکاف از ساقه و شاخه های درختچه مصطکی خارج میشود وبصورت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد میگردد. قطرات سخت شده مصطکی بدرشتی نخودی کوچک و رنگش زرد پریده و کمی شفاف است و بو و طعم آن ملایم ومطبوع میباشد. در گرمای 108 درجه ذوب میشود وبر اثر جویدن بسهولت در زیر دندان نرم میگردد. مصطکی کمی از آب سنگین تر است و دراتروکلروفرم واسانس تربانتین و بمقدار کم در الکل حل میشود. گاهی مصطکی بجای آنکه برروی شاخه ها و ساقه درخت باقی بماند در پای درخت بر روی هم انباشته شده بصورت قطعات نسبه بزرگ در میاید. این قسم نوع خالص مصطکی را تشکیل میدهد. نوع اخیر رنگ قهوه یی دارد ومعمولا دارای ماسه وناخالصی های دیگر است. نوع مرغوب مصطکی بصورت دانه های کوچکی است و بمصرف جویدن میرسد کندر رومی کندرک مصطکا علک خاییدنی کندرو علک رومی مسطنجی. یا درخت مصطکی. درختچه ایست از تیره سماقی ها که در حقیقت یکی از گونه های پسته بشمار میرود و شاخه های ناهموار وبرگهایی مرکب از 5 تا 12 زوج برگچه با یک برگچه انتهایی دارد و معمولا در نواحی بحرالروم (مدیترانه) مخصوصا مجمع الجزایر یونان پرورش می یابد. از ساقه و شاخه های این درختچه بر اثر ایجاد شکاف شیرابه ای خارج میشود که بسهولت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد میگردد. معمولا از هر درخت سالیانه معادل 4 تا 5 کیلوگرم از این ماده که به مصطکی موسوم است بدست میاید درخت علک رومی درخت کندرک