جدول جو
جدول جو

معنی مکو - جستجوی لغت در جدول جو

مکو
ماکو، جایی در چرخ خیاطی که ماسوره در آن قرار می گیرد، وسیله ای که نخ را دور آن پیچیده و از لای تارها عبور می دهند، مکوک
تصویری از مکو
تصویر مکو
فرهنگ فارسی عمید
مکو
(مَ)
به واو مجهول، افزاری است جولاهگان را که ماشوره در میان آن نصب کنند و جامه بافند. (برهان). همان ماکو، که ماشوره در میان آن کرده جامه بافند. مکوک. (آنندراج). ابزاری مر جولاهگان را که ماشوره را در میان آن نصب کرده جامه بافند و ماکو نیز گویند. (ناظم الاطباء). در اراک (سلطان آباد) ماکو، آلتی در چرخهای خیاطی که قرقرۀ فلزی را در آن جا دهند و زیر سوزن چرخ در محل مخصوص جا دهند. (حاشیۀ برهان چ معین) :
نفرین کنم زدرد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را
آن را که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجا شناسدو چنگ و چغانه را.
شاکر بخاری (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به مکوک و ماکو شود
لغت نامه دهخدا
مکو
افزاریست جولاهگان را که ماشوره را در آن نصب کنند و جامه بافند، آلتی است در چرخ خیاطی که قرقره فلزی را در آن جا دهند و زیر سوزن چرخ در محل مخصوص متصل سازند
فرهنگ لغت هوشیار
مکو
ماکو دست افزاری که ماسوره را در آن کنند و به وسیله ی آن جامه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکوکب
تصویر مکوکب
ستاره دار، ستاره نشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکون
تصویر مکون
تکوین کننده، به وجودآورنده، هست کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکون
تصویر مکون
به وجودآورده شده، به وجود آمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکوک
تصویر مکوک
ماکو، جایی در چرخ خیاطی که ماسوره در آن قرار می گیرد، وسیله ای که نخ را دور آن پیچیده و از لای تارها عبور می دهند، مکو
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
سوسمار که خایۀ بسیاردارد در شکم. (مهذب الاسماء). بیضه زیر بال گیرنده یا بیضه داده از سوسمار و ملخ و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لی ی)
ناکس. (منتهی الارب) (آنندراج). ناکس و لئیم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چاه اندک آب. (مهذب الاسماء). چاه که آبش کم گردد سپس آن اندک اندک در تک آن گرد آید. ج، مکل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). چاهی که آب آن کم گردد و سپس اندک اندک جمع گردد. (ناظم الاطباء) ، نفس مکول، نفس کم خیر. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ ءِل ل)
کوتاه قد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوتاه بالا. (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَوْ وَ)
هست نموده شده و پیدا کرده شده. (غیاث). به وجود آورده شده. موجودشده. هست شده
لغت نامه دهخدا
(مُ کَوْ وِ)
هست کننده و خلق کننده و از نو بیرون آورنده. (ناظم الاطباء). موجد. به وجود آورنده: جملۀ ابداع و انشاء و اختراع و افشاء تعلق به مکون اشیاء و خالق ماشاء دارد. (مقامات حمیدی چ اصفهان ص 26)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَوْ وَ)
مخلوقات و موجودات. (غیاث). جمع واژۀ مکونه. موجودات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از صنایع به او رسد مکونات و مقدرات و محدثات از خلق زمین و سماوات و شمس و قمر و نجوم مسخرات. (کشف الاسرار ج 3 ص 639).
گازر شده به گاه وجودمکونات
معبر شده به گاه کرامات اولیا.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید ص 18).
مکونات همه داغ نیستی گیرند
که کس نماند از ضربت زوال مصون.
جمال الدین عبدالرزاق.
تار و پود مکونات در هم نیفتادی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 99). به مظهر مکونات فردا خواهد آمد امروز کس نداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 267). اثبات وحدانیت او در هرذره ای از ذرات مکونات موجود است. (جهانگشای جوینی). ابداع مکونات شمه ای از آثار شوکت و عظمت او. (دستورالکاتب محمد بن هندوشاه چ مسکو ص 1). او را به شرف نطق از دیگر مکونات ممتاز گردانید. (دستور الکاتب محمد بن هندوشاه چ مسکو ص 4). نه خود را و نه غیر را از مکونات هیچ فعل و ارادات و اختیار نبیند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 427).
- مکونات اربع، معادن (جماد) ، نبات، حیوان وانس (آدمی). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ وَ)
تیره ای از طایفۀ جانکی گرمسیر ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَوْ وَ نَ)
تأنیث مکوّن. ج، مکونات. رجوع به مکون و مکونات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ وَ)
کون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). است، سوراخ روباه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
دهی از دهستان خنج است که در بخش مرکزی شهرستان لار واقع است و 592 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و رجوع به مکو شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ ءِدد)
پیرمرد جنبان و لرزان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
کم گردیدن آب در چاه سپس اندک اندک گرد آمدن آن در وسط وی. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکوث
تصویر مکوث
درنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکوکه
تصویر مکوکه
افزار جولاهگان که بدان جامه بافند: (مانند مکوک کج اندر کف جولاهه صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی) (مولوی)، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 6، 1 قفیز یا 5 من: توضیح مکیالی برابر یک صاع و نصف یا نصف رطل تا 8 اوقیه یا نصف ویبه (ویبه 22 یا 34 مد است)، در جندی شاپور 3 و 2، 1 من
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکونه
تصویر مکونه
مکونه در فارسی مونث مکون: تاشیت باشیده مونث مکون، جمع مکونات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکونات
تصویر مکونات
مخلوقات و موجودات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکون
تصویر مکون
بوجود آورنده بوجود آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکوکب
تصویر مکوکب
ستاره دار، کوکب دار
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته مکوک: ماکو که ماشوره در میان آن کرده جامه دوزند مانند مکوک کج اندر کف جولاهه سد تار بریدی تا در تار دگر رفتی (مولانا)، گونه ای آبخوری، سنگی برابر با یک ششم کفیز افزار جولاهگان که بدان جامه بافند: (مانند مکوک کج اندر کف جولاهه صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی) (مولوی)، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 6، 1 قفیز یا 5 من: توضیح مکیالی برابر یک صاع و نصف یا نصف رطل تا 8 اوقیه یا نصف ویبه (ویبه 22 یا 34 مد است)، در جندی شاپور 3 و 2، 1 من
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکوس
تصویر مکوس
جمع مکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکور
تصویر مکور
پالان شتر پر فریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکون
تصویر مکون
((مُ کَ وَّ))
به وجود آورده شده، موجود شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکوک
تصویر مکوک
((مَ))
افزار جولاهگان که بدان جامه بافند، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند، طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 16 قفیز یا 5 من
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکوکب
تصویر مکوکب
((مُ کَ کَ))
ستاره دار کرده، منقوش به نقش ستاره، به وسیله میخ های زر و سیم میخکوب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکون
تصویر مکون
((مُ کَ وِّ))
به وجود آورنده، موجد
فرهنگ فارسی معین
آرد گندم خوب کوبیده نشده، هرچیزی که در هاون کوبیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی