جدول جو
جدول جو

معنی مویشی - جستجوی لغت در جدول جو

مویشی(مَ)
گلۀ گاوان. (ناظم الاطباء). ظاهراً صورتی است از مواشی. رجوع به مواشی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میشی
تصویر میشی
(دخترانه)
منسوب به میش، دارای رنگ قهوه ای مایل به سبز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مواشی
تصویر مواشی
چهارپایان، از قبیل گاو، گوسفند و شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خویشی
تصویر خویشی
خویشاوندی، قرابت، خویشی، خویشاوند بودن، نسبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میشی
تصویر میشی
ویژگی چشم دارای رنگ قهوه ای مایل به سبز
فرهنگ فارسی عمید
نام شهری است، مرکز شهرستانی در ایالت آلیۀ فرانسه و یکی از مراکزبزرگ آبهای معدنی است، این شهر در جنگ جهانی دوم و شکست ارتش فرانسه از آلمانها که منجر به سقوط پاریس گردید مرکز حکومت مارشال پتن شد (1940 - 1954 میلادی)، این شهر 31000 تن سکنه دارد و شهرستان شامل 9 بخش و 103بلوک است و 12500 تن سکنه دارد، نام آبی است معدنی منسوب بدانجا، (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَشْ شا)
موشی ّ. جامۀ بسیارنگار. (از منتهی الارب). به نگار. نگارین. (یادداشت مؤلف). پیرایه بسته. (دهار). ثوب موشی، جامۀ نگارین. (ناظم الاطباء). و رجوع به موشی ّ شود، (اصطلاح بدیعی) نزد بلغا عبارت از نظم یا نثری است که همگی حروف الفاظ آن منقوط باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش پشت آباد شهرستان زابل واقع در 21 هزارگزی شمال باختری بنجار با 347 تن جمعیت، آب آن از رود خانه هیرمند و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
منسوب به موش، آنچه به موش نسبت دارد و مربوط است، (از یادداشت مؤلف)،
- چراغ موشی، چراغی است کم نور و ضعیف شعله که اکنون متروک است، ظرفی که در آن روغن کرچک یا نفت ریزند و فتیله ای بر کنار آن نهند و بیفروزند فتیله با شعله آمیخته به دود، اندک روشنی به اطراف دهد، و ظاهراً سبب تسمیه شکل شبیه موش داشتن آن بوده است، چراغ دستی،
- دم موشی، هرچیز باریک و نازک و دراز،
- دندان موشی، دارای کنگره های ریز و مثلثی شکل شبیه دندان اره، (از فرهنگ لغات عامیانه)،
- سوهان دم موشی، در اصطلاح نجاری و سوهان کاری نوعی سوهان گرد و نازک و باریک برای ساییدن داخل سوراخهای آهن یا چوب، (از فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
منسوب به مو، (ناظم الاطباء)، منسوب به موی، آنچه به موی نسبت دارد، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به مو و موی شود، ساخته شده از مو، از مو، از موی، که ازموی ساخته باشندش: الک مویی، (از یادداشت مؤلف)،
- جامۀ مویی، جامۀ آراسته با خز، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کلمه گرجی است به معنی بیا، (از مقدمۀ نزههالمجالس چ ریاحی ص 28) :
از عشق صلیب موی رومی رویی
ابخازنشین گشتم و گرجی کویی
از بس که بگفتمش که مویی مویی
شد موی زبانم و زبان هر مویی،
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 926)،
گرچه صنما همدم عیساست دمت
روح القدسی چگونه خوانم صنمت
چون موی شدم ز بسکه بردم ستمت
مویی مویی که موی مویم ز غمت،
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 708)
لغت نامه دهخدا
آدم نزد مجوس، میشه، مقابل میشانه، حوا، و گویند آن دو از گیاه ریباس از نطفۀکیومرث زادند، (مفاتیح)، همسر یا رفیق میشانه، (از یادداشت مؤلف)، همزاد میشانه که میشی و میشانه به نوشتۀ بیرونی در آثار الباقیه به منزلۀ آدم و حوا هستند در نزد ایرانیان، (از تاریخ سیستان، ذیل ص 2 و آثارالباقیه ص 103)، و رجوع ب-ه میش-ه و مشی-ه ش-ود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس، واقع در 96هزارگزی جنوب میناب با 150 تن سکنه، آب آن از چاه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
از میش، منسوب به میش، هرآنچه به میش (گوسفند) نسبت دارد: چشمهای میشی، (از یادداشت مؤلف)، اشهل، شهلا، به رنگ چشم میش، (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح عامیانه) رنگ سبز روشن، ماشی روشن، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)،
- چشم میشی، رنگی بین زاغ و قهوه ای در چشم، رنگ سبز روشن، ماشی روشن، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، اشهل، شهلا، چشمانی به رنگ چشم میش،
، قسمی بادام به جهرم، (یادداشت مؤلف)،
میش بودن، صفت و حالت میش داشتن، یعنی رام و بی آزار بودن،
- امثال:
میشی پیشه کن بگذار گرگی، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به مویز. آنچه به مویز نسبت و تعلق دارد. از مویز. (از یادداشت مؤلف) ، شراب که از مویز سازندش. (از یادداشت مؤلف) : شراب مویزی آنچه از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد. (نوروزنامه). و رجوع به مویز شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ ماشیه. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ ماشیه که به معنی ستور بسیار راه رونده است و اطلاق این لفظ بر مطلق چهارپایان بارکش نمایند. (از غیاث) (آنندراج). ستورو چهارپایان ویژه شتر و گوسپند و گاو. (ناظم الاطباء). چهارپایان و آن جمع ماشی یا ماشیۀ عربی است. (ازیادداشت مؤلف) : ابوعلی بن سیمجور... رحل و ثقل و حواشی و مواشی و مخلفات او بکلی برگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 319). از مواشی و غنایم اغنام ایشان چندان حاصل شد که در فضای صحرا و اقطار بیدا نمی گنجید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 394). ساز و سلاح و مواشی همه بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 163). خزاین و ممالک و حواشی و مواشی بدانجایگاه خویش نقل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). آنچه داشت از نقود و اجناس و مواشی و اسباب بداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 366). و رجوع به ماشیه شود، مالیات چهارپا یا مالیاتی که به گاو و استر و خر تعلق می گیرد. مواشیه
لغت نامه دهخدا
(یِ)
منسوب به رویش. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رویش شود.
- دستگاه رویشی، مجموعۀ اندامهایی که جهت رشد و نمو گیاهان بکار می افتد و آنها عبارتند از: ریشه، ساقه و برگ. مقابل دستگاه زایشی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی)
خلیل رومی قلنیکی موسوم به شیخ محمد. او تعدادی از اشباه و نظائر ابن نجم را مرتب کرد و بسال هزار هجری از آن فراغت یافت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی)
قرابت. خویشاوندی. نزدیکی بواسطۀ نسبت از طرف پدر یا مادر و جز آن. (ناظم الاطباء). عصبیّت. سبب. قرابت نسبی و سببی. نسب. قرابت رحم. ادمه. رحم . صله ال ّ. مقربه. لحمه. پیوند. (یادداشت مؤلف) :
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
یکی خلعت افکند بر خانگی
فزونتر ز خویشی و بیگانگی.
فردوسی.
هگرز آشنایی بود همچو خویشی
که پیوسته زو شد نبی را تبارش.
ناصرخسرو.
چو بر تو گردد معلوم ازین سخن پس ازین
بچشم خویشی داری بحق بنده نظر.
سوزنی.
میان بنده و تو خویشی است مستحکم
بپرس و بررس این را ز دوستان پدر.
سوزنی.
من که نانشان خورم بدرویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی.
نظامی.
بر آن سبزه شبیخون کرد بیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی.
نظامی.
ای فلکها بخویشی تو بلند
هم فلک زاد و هم فلک پیوند.
نظامی.
و اندر آن شهر از قرابت کیستت
خویشی و پیوستگی با چیستت.
مولوی.
خوله، خویشی از جهت مادر. نسبه یا نسبه. خویشی پدری خاصه. (منتهی الارب). دناوه، خویشی و قرابت. (منتهی الارب).
- امثال:
خویشی به خوشی سودا برضا، نظیر: حساب بحساب کاکا برادر
- خویشی داشتن، قوم خویش بودن. پیوند داشتن.
- ، نزدیکی داشتن علاقه و پیوند و مناسبت داشتن:
ندارد دلش خویشیی با خرد
به بیداد جان را همی پرورد.
فردوسی.
خطرهاست در کار شاهان بسی
که با شاه خویشی ندارد کسی.
فردوسی.
سدیگر که با گنج خویشی کند
بدینار کوشد که بیشی کند.
فردوسی.
چو با عالم خویش بیگانه گشتم
سر خویشی هر دو عالم ندارم.
خاقانی.
- خویشی کردن، پیوند خانوادگی کردن. نسبت سببی یافتن:
وز آن پس یکی با تو خویشی کنم
چو خویشی کنم رای بیشی کنم.
فردوسی.
کرده با جنبش فلک خویشی
باد را داده منزلی پیشی.
نظامی.
، صلۀ رحم. (یادداشت مؤلف) ، ذات خود. نفس خود:
کردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را بحق تسلیم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(حَ)
امالۀ حواشی جمع واژۀ حاشیه. (از آنندراج) (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مَ شی ی)
موشی (م وش شا) .نگارین: ثوب موشی، جامۀ نگارین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). وشی کرده. آراسته و نگارین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موشی (م وش شا) شود، از رنگهای اسبهاست. و آن اسبی است زرد با خطوط سیاه در پاچه ها. (از صبح الاعشی ج 2 ص 19)
لغت نامه دهخدا
منسوب به میش، سبز روشن ماشی روشن برنگی بین زاغ و قهوه یی. یاچشم میشی. چشمی که برنگ چشم میش باشد سبز: (با چشمهایی نیشی رک زده و حالت سختی که داشت گردن خود را بانصف تنه اش بدشواری بر میگردانید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مویزی
تصویر مویزی
منسوب به مویز، نوعی شراب که از مویز (زبیب) گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ماشیه، چار پایان چار پایان بار کش پسویک جمع ماشیه: چارپایان مانند گاو گوسفند شتر، مالیات چارپا مالیاتی که بگاو و استر و خر تعلق میگیرد مواشیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشی
تصویر خویشی
نزدیکی بسبب نسبت از طرف پدر و مادر و جز آنان قرابت خویشاوندی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به رویش. یا دستگاه رویشی مجموعه اندامهایی که جهت رشد و نمو گیاهان به کار می افتد و آنها عبارتند از: ریشه ساقه برگ مقابل دستگاه زایشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میشی
تصویر میشی
منسوب به میش، سبز روشن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مواشی
تصویر مواشی
((مَ))
جمع ماشیه، ستور و چارپایان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خویشی
تصویر خویشی
خویشاوندی، قرابت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موکشی
تصویر موکشی
اپیلاسیون
فرهنگ واژه فارسی سره
قهوه ای روشن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چهارپایان، دام ها، دواب، ستوران، ماشیه ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بستگی، پیوند، قرابت، نزدیکی، نسبت
متضاد: بیگانگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام اسبی که مطلقا سیاه باشد، چراغ نفتی فتیله دار و بدون شیشه ی قدیمی که دسته دار نیز بوده
فرهنگ گویش مازندرانی