نام شهری است، مرکز شهرستانی در ایالت آلیۀ فرانسه و یکی از مراکزبزرگ آبهای معدنی است، این شهر در جنگ جهانی دوم و شکست ارتش فرانسه از آلمانها که منجر به سقوط پاریس گردید مرکز حکومت مارشال پتن شد (1940 - 1954 میلادی)، این شهر 31000 تن سکنه دارد و شهرستان شامل 9 بخش و 103بلوک است و 12500 تن سکنه دارد، نام آبی است معدنی منسوب بدانجا، (یادداشت مرحوم دهخدا)
نام شهری است، مرکز شهرستانی در ایالت آلیۀ فرانسه و یکی از مراکزبزرگ آبهای معدنی است، این شهر در جنگ جهانی دوم و شکست ارتش فرانسه از آلمانها که منجر به سقوط پاریس گردید مرکز حکومت مارشال پتن شد (1940 - 1954 میلادی)، این شهر 31000 تن سکنه دارد و شهرستان شامل 9 بخش و 103بلوک است و 12500 تن سکنه دارد، نام آبی است معدنی منسوب بدانجا، (یادداشت مرحوم دهخدا)
موشی ّ. جامۀ بسیارنگار. (از منتهی الارب). به نگار. نگارین. (یادداشت مؤلف). پیرایه بسته. (دهار). ثوب موشی، جامۀ نگارین. (ناظم الاطباء). و رجوع به موشی ّ شود، (اصطلاح بدیعی) نزد بلغا عبارت از نظم یا نثری است که همگی حروف الفاظ آن منقوط باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
مَوشی ّ. جامۀ بسیارنگار. (از منتهی الارب). به نگار. نگارین. (یادداشت مؤلف). پیرایه بسته. (دهار). ثوب موشی، جامۀ نگارین. (ناظم الاطباء). و رجوع به مَوشی ّ شود، (اصطلاح بدیعی) نزد بلغا عبارت از نظم یا نثری است که همگی حروف الفاظ آن منقوط باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
دهی است از بخش پشت آباد شهرستان زابل واقع در 21 هزارگزی شمال باختری بنجار با 347 تن جمعیت، آب آن از رود خانه هیرمند و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از بخش پشت آباد شهرستان زابل واقع در 21 هزارگزی شمال باختری بنجار با 347 تن جمعیت، آب آن از رود خانه هیرمند و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
منسوب به موش، آنچه به موش نسبت دارد و مربوط است، (از یادداشت مؤلف)، - چراغ موشی، چراغی است کم نور و ضعیف شعله که اکنون متروک است، ظرفی که در آن روغن کرچک یا نفت ریزند و فتیله ای بر کنار آن نهند و بیفروزند فتیله با شعله آمیخته به دود، اندک روشنی به اطراف دهد، و ظاهراً سبب تسمیه شکل شبیه موش داشتن آن بوده است، چراغ دستی، - دم موشی، هرچیز باریک و نازک و دراز، - دندان موشی، دارای کنگره های ریز و مثلثی شکل شبیه دندان اره، (از فرهنگ لغات عامیانه)، - سوهان دم موشی، در اصطلاح نجاری و سوهان کاری نوعی سوهان گرد و نازک و باریک برای ساییدن داخل سوراخهای آهن یا چوب، (از فرهنگ لغات عامیانه)
منسوب به موش، آنچه به موش نسبت دارد و مربوط است، (از یادداشت مؤلف)، - چراغ موشی، چراغی است کم نور و ضعیف شعله که اکنون متروک است، ظرفی که در آن روغن کرچک یا نفت ریزند و فتیله ای بر کنار آن نهند و بیفروزند فتیله با شعله آمیخته به دود، اندک روشنی به اطراف دهد، و ظاهراً سبب تسمیه شکل شبیه موش داشتن آن بوده است، چراغ دستی، - دم موشی، هرچیز باریک و نازک و دراز، - دندان موشی، دارای کنگره های ریز و مثلثی شکل شبیه دندان اره، (از فرهنگ لغات عامیانه)، - سوهان دم موشی، در اصطلاح نجاری و سوهان کاری نوعی سوهان گرد و نازک و باریک برای ساییدن داخل سوراخهای آهن یا چوب، (از فرهنگ لغات عامیانه)
منسوب به مو، (ناظم الاطباء)، منسوب به موی، آنچه به موی نسبت دارد، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به مو و موی شود، ساخته شده از مو، از مو، از موی، که ازموی ساخته باشندش: الک مویی، (از یادداشت مؤلف)، - جامۀ مویی، جامۀ آراسته با خز، (ناظم الاطباء)
منسوب به مو، (ناظم الاطباء)، منسوب به موی، آنچه به موی نسبت دارد، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به مو و موی شود، ساخته شده از مو، از مو، از موی، که ازموی ساخته باشندش: الک مویی، (از یادداشت مؤلف)، - جامۀ مویی، جامۀ آراسته با خز، (ناظم الاطباء)
کلمه گرجی است به معنی بیا، (از مقدمۀ نزههالمجالس چ ریاحی ص 28) : از عشق صلیب موی رومی رویی ابخازنشین گشتم و گرجی کویی از بس که بگفتمش که مویی مویی شد موی زبانم و زبان هر مویی، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 926)، گرچه صنما همدم عیساست دمت روح القدسی چگونه خوانم صنمت چون موی شدم ز بسکه بردم ستمت مویی مویی که موی مویم ز غمت، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 708)
کلمه گرجی است به معنی بیا، (از مقدمۀ نزههالمجالس چ ریاحی ص 28) : از عشق صلیب موی رومی رویی ابخازنشین گشتم و گرجی کویی از بس که بگفتمش که مویی مویی شد موی زبانم و زبان هر مویی، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 926)، گرچه صنما همدم عیساست دمت روح القدسی چگونه خوانم صنمت چون موی شدم ز بسکه بردم ستمت مویی مویی که موی مویم ز غمت، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 708)
آدم نزد مجوس، میشه، مقابل میشانه، حوا، و گویند آن دو از گیاه ریباس از نطفۀکیومرث زادند، (مفاتیح)، همسر یا رفیق میشانه، (از یادداشت مؤلف)، همزاد میشانه که میشی و میشانه به نوشتۀ بیرونی در آثار الباقیه به منزلۀ آدم و حوا هستند در نزد ایرانیان، (از تاریخ سیستان، ذیل ص 2 و آثارالباقیه ص 103)، و رجوع ب-ه میش-ه و مشی-ه ش-ود
آدم نزد مجوس، میشه، مقابل میشانه، حوا، و گویند آن دو از گیاه ریباس از نطفۀکیومرث زادند، (مفاتیح)، همسر یا رفیق میشانه، (از یادداشت مؤلف)، همزاد میشانه که میشی و میشانه به نوشتۀ بیرونی در آثار الباقیه به منزلۀ آدم و حوا هستند در نزد ایرانیان، (از تاریخ سیستان، ذیل ص 2 و آثارالباقیه ص 103)، و رجوع ب-ه میش-ه و مشی-ه ش-ود
دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس، واقع در 96هزارگزی جنوب میناب با 150 تن سکنه، آب آن از چاه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس، واقع در 96هزارگزی جنوب میناب با 150 تن سکنه، آب آن از چاه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
از میش، منسوب به میش، هرآنچه به میش (گوسفند) نسبت دارد: چشمهای میشی، (از یادداشت مؤلف)، اشهل، شهلا، به رنگ چشم میش، (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح عامیانه) رنگ سبز روشن، ماشی روشن، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، - چشم میشی، رنگی بین زاغ و قهوه ای در چشم، رنگ سبز روشن، ماشی روشن، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، اشهل، شهلا، چشمانی به رنگ چشم میش، ، قسمی بادام به جهرم، (یادداشت مؤلف)، میش بودن، صفت و حالت میش داشتن، یعنی رام و بی آزار بودن، - امثال: میشی پیشه کن بگذار گرگی، (یادداشت مؤلف)
از میش، منسوب به میش، هرآنچه به میش (گوسفند) نسبت دارد: چشمهای میشی، (از یادداشت مؤلف)، اشهل، شهلا، به رنگ چشم میش، (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح عامیانه) رنگ سبز روشن، ماشی روشن، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، - چشم میشی، رنگی بین زاغ و قهوه ای در چشم، رنگ سبز روشن، ماشی روشن، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، اشهل، شهلا، چشمانی به رنگ چشم میش، ، قسمی بادام به جهرم، (یادداشت مؤلف)، میش بودن، صفت و حالت میش داشتن، یعنی رام و بی آزار بودن، - امثال: میشی پیشه کن بگذار گرگی، (یادداشت مؤلف)
منسوب به مویز. آنچه به مویز نسبت و تعلق دارد. از مویز. (از یادداشت مؤلف) ، شراب که از مویز سازندش. (از یادداشت مؤلف) : شراب مویزی آنچه از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد. (نوروزنامه). و رجوع به مویز شود
منسوب به مویز. آنچه به مویز نسبت و تعلق دارد. از مویز. (از یادداشت مؤلف) ، شراب که از مویز سازندش. (از یادداشت مؤلف) : شراب مویزی آنچه از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد. (نوروزنامه). و رجوع به مویز شود
جمع واژۀ ماشیه. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ ماشیه که به معنی ستور بسیار راه رونده است و اطلاق این لفظ بر مطلق چهارپایان بارکش نمایند. (از غیاث) (آنندراج). ستورو چهارپایان ویژه شتر و گوسپند و گاو. (ناظم الاطباء). چهارپایان و آن جمع ماشی یا ماشیۀ عربی است. (ازیادداشت مؤلف) : ابوعلی بن سیمجور... رحل و ثقل و حواشی و مواشی و مخلفات او بکلی برگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 319). از مواشی و غنایم اغنام ایشان چندان حاصل شد که در فضای صحرا و اقطار بیدا نمی گنجید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 394). ساز و سلاح و مواشی همه بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 163). خزاین و ممالک و حواشی و مواشی بدانجایگاه خویش نقل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). آنچه داشت از نقود و اجناس و مواشی و اسباب بداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 366). و رجوع به ماشیه شود، مالیات چهارپا یا مالیاتی که به گاو و استر و خر تعلق می گیرد. مواشیه
جَمعِ واژۀ ماشیه. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ ماشیه که به معنی ستور بسیار راه رونده است و اطلاق این لفظ بر مطلق چهارپایان بارکش نمایند. (از غیاث) (آنندراج). ستورو چهارپایان ویژه شتر و گوسپند و گاو. (ناظم الاطباء). چهارپایان و آن جمع ماشی یا ماشیۀ عربی است. (ازیادداشت مؤلف) : ابوعلی بن سیمجور... رحل و ثقل و حواشی و مواشی و مخلفات او بکلی برگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 319). از مواشی و غنایم اغنام ایشان چندان حاصل شد که در فضای صحرا و اقطار بیدا نمی گنجید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 394). ساز و سلاح و مواشی همه بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 163). خزاین و ممالک و حواشی و مواشی بدانجایگاه خویش نقل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). آنچه داشت از نقود و اجناس و مواشی و اسباب بداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 366). و رجوع به ماشیه شود، مالیات چهارپا یا مالیاتی که به گاو و استر و خر تعلق می گیرد. مواشیه
منسوب به رویش. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رویش شود. - دستگاه رویشی، مجموعۀ اندامهایی که جهت رشد و نمو گیاهان بکار می افتد و آنها عبارتند از: ریشه، ساقه و برگ. مقابل دستگاه زایشی. (فرهنگ فارسی معین)
منسوب به رویش. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رویش شود. - دستگاه رویشی، مجموعۀ اندامهایی که جهت رشد و نمو گیاهان بکار می افتد و آنها عبارتند از: ریشه، ساقه و برگ. مقابل دستگاه زایشی. (فرهنگ فارسی معین)
قرابت. خویشاوندی. نزدیکی بواسطۀ نسبت از طرف پدر یا مادر و جز آن. (ناظم الاطباء). عصبیّت. سبب. قرابت نسبی و سببی. نسب. قرابت رحم. ادمه. رحم . صله ال ّ. مقربه. لحمه. پیوند. (یادداشت مؤلف) : بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. یکی خلعت افکند بر خانگی فزونتر ز خویشی و بیگانگی. فردوسی. هگرز آشنایی بود همچو خویشی که پیوسته زو شد نبی را تبارش. ناصرخسرو. چو بر تو گردد معلوم ازین سخن پس ازین بچشم خویشی داری بحق بنده نظر. سوزنی. میان بنده و تو خویشی است مستحکم بپرس و بررس این را ز دوستان پدر. سوزنی. من که نانشان خورم بدرویشی کی نهم چشم خویش بر خویشی. نظامی. بر آن سبزه شبیخون کرد بیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی. نظامی. ای فلکها بخویشی تو بلند هم فلک زاد و هم فلک پیوند. نظامی. و اندر آن شهر از قرابت کیستت خویشی و پیوستگی با چیستت. مولوی. خوله، خویشی از جهت مادر. نسبه یا نسبه. خویشی پدری خاصه. (منتهی الارب). دناوه، خویشی و قرابت. (منتهی الارب). - امثال: خویشی به خوشی سودا برضا، نظیر: حساب بحساب کاکا برادر - خویشی داشتن، قوم خویش بودن. پیوند داشتن. - ، نزدیکی داشتن علاقه و پیوند و مناسبت داشتن: ندارد دلش خویشیی با خرد به بیداد جان را همی پرورد. فردوسی. خطرهاست در کار شاهان بسی که با شاه خویشی ندارد کسی. فردوسی. سدیگر که با گنج خویشی کند بدینار کوشد که بیشی کند. فردوسی. چو با عالم خویش بیگانه گشتم سر خویشی هر دو عالم ندارم. خاقانی. - خویشی کردن، پیوند خانوادگی کردن. نسبت سببی یافتن: وز آن پس یکی با تو خویشی کنم چو خویشی کنم رای بیشی کنم. فردوسی. کرده با جنبش فلک خویشی باد را داده منزلی پیشی. نظامی. ، صلۀ رحم. (یادداشت مؤلف) ، ذات خود. نفس خود: کردی از صدق و اعتقاد و یقین خویشی خویش را بحق تسلیم. ناصرخسرو
قرابت. خویشاوندی. نزدیکی بواسطۀ نسبت از طرف پدر یا مادر و جز آن. (ناظم الاطباء). عَصَبیَّت. سَبَب. قرابت نسبی و سببی. نَسَب. قرابت ِ رَحِم. اُدمَه. رَحِم ِ. صِلَه اِل ّ. مقربه. لَحمَه. پیوند. (یادداشت مؤلف) : بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. یکی خلعت افکند بر خانگی فزونتر ز خویشی و بیگانگی. فردوسی. هگرز آشنایی بود همچو خویشی که پیوسته زو شد نبی را تبارش. ناصرخسرو. چو بر تو گردد معلوم ازین سخن پس ازین بچشم خویشی داری بحق بنده نظر. سوزنی. میان بنده و تو خویشی است مستحکم بپرس و بررس این را ز دوستان پدر. سوزنی. من که نانشان خورم بدرویشی کی نهم چشم خویش بر خویشی. نظامی. بر آن سبزه شبیخون کرد بیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی. نظامی. ای فلکها بخویشی تو بلند هم فلک زاد و هم فلک پیوند. نظامی. و اندر آن شهر از قرابت کیستت خویشی و پیوستگی با چیستت. مولوی. خوله، خویشی از جهت مادر. نُسبَه یا نِسبَه. خویشی پدری خاصه. (منتهی الارب). دناوه، خویشی و قرابت. (منتهی الارب). - امثال: خویشی به خوشی سودا برضا، نظیر: حساب بحساب کاکا برادر - خویشی داشتن، قوم خویش بودن. پیوند داشتن. - ، نزدیکی داشتن علاقه و پیوند و مناسبت داشتن: ندارد دلش خویشیی با خرد به بیداد جان را همی پرورد. فردوسی. خطرهاست در کار شاهان بسی که با شاه خویشی ندارد کسی. فردوسی. سدیگر که با گنج خویشی کند بدینار کوشد که بیشی کند. فردوسی. چو با عالم خویش بیگانه گشتم سر خویشی هر دو عالم ندارم. خاقانی. - خویشی کردن، پیوند خانوادگی کردن. نسبت سببی یافتن: وز آن پس یکی با تو خویشی کنم چو خویشی کنم رای بیشی کنم. فردوسی. کرده با جنبش فلک خویشی باد را داده منزلی پیشی. نظامی. ، صلۀ رحم. (یادداشت مؤلف) ، ذات خود. نفس خود: کردی از صدق و اعتقاد و یقین خویشی خویش را بحق تسلیم. ناصرخسرو
موشی (م وش شا) .نگارین: ثوب موشی، جامۀ نگارین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). وشی کرده. آراسته و نگارین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موشی (م وش شا) شود، از رنگهای اسبهاست. و آن اسبی است زرد با خطوط سیاه در پاچه ها. (از صبح الاعشی ج 2 ص 19)
موشی (م ُ وَش ْ شا) .نگارین: ثوب موشی، جامۀ نگارین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). وشی کرده. آراسته و نگارین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موشی (م ُ وَش ْ شا) شود، از رنگهای اسبهاست. و آن اسبی است زرد با خطوط سیاه در پاچه ها. (از صبح الاعشی ج 2 ص 19)
منسوب به میش، سبز روشن ماشی روشن برنگی بین زاغ و قهوه یی. یاچشم میشی. چشمی که برنگ چشم میش باشد سبز: (با چشمهایی نیشی رک زده و حالت سختی که داشت گردن خود را بانصف تنه اش بدشواری بر میگردانید)
منسوب به میش، سبز روشن ماشی روشن برنگی بین زاغ و قهوه یی. یاچشم میشی. چشمی که برنگ چشم میش باشد سبز: (با چشمهایی نیشی رک زده و حالت سختی که داشت گردن خود را بانصف تنه اش بدشواری بر میگردانید)