جدول جو
جدول جو

معنی موقوفه - جستجوی لغت در جدول جو

موقوفه
وقف شده، ملکی که درآمد آن برای کارهای عام المنفعه یا اموری که واقف تعیین کرده، اختصاص داده شده
تصویری از موقوفه
تصویر موقوفه
فرهنگ فارسی عمید
موقوفه(مُ وَ)
دهی است از دهستان دروفرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 22هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاه با 311 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
موقوفه(مَ فَ)
تأنیث موقوف. ایستاده کرده شده. بازداشته. (یادداشت مؤلف). موقوفه، ملک وقف شده. در راه خدا وقف شده. ج، موقوفات
لغت نامه دهخدا
موقوفه(مَ / مُو فَ / فِ)
موقوفه. غیرمنقولی که عین آن حبس و ثمرۀ آن تسبیل شده باشد. هرچیزی که در راه خدا وقف شده و حبس کرده باشند. چیزهای وقف کرده شده. هرچیز که طبعاً یا برحسب عرف و عادت جزء یا از توابع و متعلقات عین موقوفه محسوب می شود داخل در وقف است. (مادۀ 68 قانون مدنی). واقف می تواند تولیت یعنی اداره کردن امور موقوفه را مادام الحیات یا در مدت معین برای خود قرار دهد... تولیت اموال موقوفه ممکن است به یک یا چند نفر غیر از خود واقف واگذار شود. (مادۀ 75 قانون مدنی)
لغت نامه دهخدا
موقوفه
موقوفه در فارسی: ور ستاد نهادک مونث موقوف آنچه (از قبیل ملک زمین مستغلات و غیره) که در راه خدا وقف کنند، جمع موقوفات
فرهنگ لغت هوشیار
موقوفه((مُ فَ))
ملکی که درآمد آن برای کارهای عام المنفعه یا اموری که واقف تعیین کرده اختصاص داده شده
فرهنگ فارسی معین
موقوفه
اسم وقف، وقفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرقومه
تصویر مرقومه
نوشته، نامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصوفه
تصویر متصوفه
متصوفان، گروه صوفیان، اهل تصوف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موقوف
تصویر موقوف
وابسته، منوط، وقف شده، بازداشت شده، منتظر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ)
حروف محقوره، حروف محقوره یا حروف قلقله عبارتند از ’ق، ج، ط، د، ب’ و سبب تسمیه آن است که در حال وقف بر روی مواضع آنها فشار آورند و این حروف در دو کلمه ’جد قطب’ جمعند. (از تاج العروس) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
گام درشت سخت. قدم موقوعه، غلیظه شدیده. (از اقرب الموارد) ، آس تیزکرده. گویند: رحاً موقوعه، آسی تیزکرده. (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
محلوف. حلف. محلوفاء. سوگند خوردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ فَ)
آنچه زن از دوک بیرون کشد چون کامل گرداند آنرا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ فَ)
محل وقوف. (از المنجد). موقف
لغت نامه دهخدا
(مَذَ)
گوسپند کشته شده به چوب: شاه موقوذه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). گوسفندی که به زخم چوب مرده باشد. (دهار) : حرمت علیکم المیته و الدم و لحم الخنزیر و ما أهل لغیراﷲ به و المنخنقه و الموقوذه و المتردیه و النطیحه... فان اﷲ غفورٌ رحیم. (قرآن 3/5) ، حرام شد بر شما مردار وخون و گوشت خوک و آنچه بانگ زده شد برای غیر خدایان و خفه شده و به زدن مرده و به زخم تیر از بالا درافتاده و به ضرب شاخ مرده... پس به درستی که خدا آمرزندۀ مهربان است. (از تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 356)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ایستاده کرده شده و ایستاده شده. (ناظم الاطباء). ایستانیده. ایستاده کرده شده. (غیاث) (آنندراج). بازداشته شده. توقف داده شده. (ناظم الاطباء). بازداشته. (یادداشت مؤلف). واداشته شده. (آنندراج) :... اذ الظالمون موقوفون عند ربهم... (قرآن 31/34) ،... چون ستمکاران را بازداشتگان نزد پروردگار آنها... (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 8 ص 215).
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی
که موقوف است همواره میان شکل مه سیما.
ناصرخسرو.
خصمان من به حضرت تو خاصگی و من
موقوف آستانم و بر تو به نیم جو.
خاقانی.
در کتم عدم هنوز موقوف است
آن سینه که سوزش تو را شاید.
خاقانی.
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.
خاقانی.
موقوف اشارت تو ماندم
چون حاجی میهمان کعبه.
خاقانی.
بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف.
نظامی.
هرجا که پادشاهی و صدری و سروری است
موقوف آستان در کبریای تست.
سعدی.
به روزگار تو هرجا که صاحب صدری است
ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند.
سعدی.
، بازداشت شده. توقیف شده. توقیف کرده شده. (از یادداشت مؤلف) : امیر گفت به هیچ حال اعتماد نتوان کردبر بازداشتگان که هرکسی به گناه بزرگ موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265). بوعلی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت چنانکه کسی به جای نیاورد که موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 228). وی به فرمان، جایی موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). پسر بزرگ خواجه احمد حسن به قلعت... موقوف بود. (تاریخ بیهقی)، تعطیل شده و ترک شده و برطرف شده. (ناظم الاطباء). متوقف. معطل. کاری که از انجام آن جلوگیری شده باشد: تا کدخدا نرسد کارها همه موقوف باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). تا فردا این شغل کرده آید تمام و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148). گفت (مسعود) باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149)، مقابل آنکه بر کار و در خدمت است. پیاده. که در کاری نیست. آنکه مشغول خدمت نیست: خواجه گفت پس فریضه گشت سالاری نامزد کردن و همگان پیش رای و دل خداوندند چه آنکه بر کارند و در خدمتند و چه آنکه موقوفند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265)، مهلت داده شده و درنگی شده و به تأخیرانداخته شده، تکیه داده شده. مقیدشده. متعلق شده. بسته به چیزی و متعلق به چیزی گشته. (ناظم الاطباء). بسته به چیزی شده. وابسته و متعلق و مربوط به چیزی: این امر موقوف بر فلان امر است. (یادداشت مؤلف) :
چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر
که رزق آمدن را شتابی نبیند.
خاقانی.
عمر اگر بهر رزق موقوف است
رزق موقوف بهر فرمان است.
خاقانی.
حصنی است فلک صدوچهل برج
کاقبال خدایگان مرا بس
موقوف روانم و درون هیچ
زین هودج ناروان مرا بس.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 499).
موقوف نقاب چند باشی ؟
در برقع خواب چند باشی ؟
نظامی.
پس حیات ماست موقوف نظام
اندک اندک جمع کن تم الکلام.
مولوی.
نطق کآن موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالی بی طمع نیست.
مولوی.
، مقررشده. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح فقه) ملکی که در راه خدا حبس کرده و وقف نموده باشند. (ناظم الاطباء). وقف کرده شده. موقوفه. وقف شده. ملک یا مالی که شخص آن را به مصارف امور خیریه از قبیل مسجد و بیمارستان و مدرسه و اطعام فقرا اختصاص دهد. (از یادداشت مؤلف).
- موقوف ٌعلیه، آنکه یا آنچه مال و یا ملک را بدو وقف کنند. (از یادداشت مؤلف). آنکه مالی بر او وقف می شود. (یادداشت لغت نامه) .مالی که قبض و اقباض آن ممکن نیست وقف آن باطل است لیکن اگر واقف تنها قادر بر اخذ و اقباض آن نباشد و موقوف علیه قادر به اخذ آن باشد صحیح است. (مادۀ 67 قانون مدنی).
- موقوف ٌعلیهم، کسان که مال و ملک بدانان وقف کرده باشند. (از یادداشت مؤلف). موقف واقع می شود به ایجاب از طرف واقف به هر لفظی که صراحهً دلالت بر معنی آن کند و قبول طبقۀ اول از موقوف ٌعلیهم یا قائم مقام قانونی آنها در صورتی که محصور باشند مثل وقف بر اولاد و اگر موقوف ٌعلیهم غیرمحصور یا وقف بر مصالح عامه باشد در این صورت قبول حاکم شرط است. (مادۀ 56 قانون مدنی). و رجوع به ترکیب موقوف علیه شود.
- موقوف گذاشتن، مال یا ملک وقفی از خود به جای گذاشتن. موقوفه ای برای امور خیر از خود برجای نهادن:
هرکه خیری کرد و موقوفی گذاشت
رسم خیرش همچنان برجای دار.
سعدی.
، (اصطلاح صرف) حرف ساکن و بی حرکت گشته. (ناظم الاطباء). به اصطلاح صرف، حرف اخیر لفظی که از پیوستن مابعدش بازایستاده کرده شده باشد، با انداختن حرکت او. (غیاث) (آنندراج)، (اصطلاح عروض) رکنی که حرف هفتم متحرک آن را ساکن کرده باشند مانند تای مفعولات. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث). مفعولان چون از مفعولات خیزد آن را موقوف خوانند. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم). به اصطلاح عروض، بحری است که در آن وقف صورت گرفته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح حدیث) در نزد محدثان حدیثی است که اسناد آن به صحابۀ حضرت برسد اعم از آنکه گفته باشد یا عمل کرده باشد، چنانکه تفسیر صحابه از قرآن موقوف است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در علم حدیث آن است که از صحابی روایت کنند متصل یا منقطع، و در غیر صحابی نیز اطلاق کنند به شرط تقیید، چنانکه گویند وقفه مالک علی نافع. و بعضی فقها موقوف را اثر خوانند ومرفوع را خبر. (از نفایس الفنون قسم اول ص 125). در عرف حدیث آنچه سندش به اصحاب حضرت برسد، خلاف مرفوع. (از یادداشت مؤلف)، (اصطلاح دیوانی) خرجی که عامل مدعی پرداخت آن است لکن مشکوک باشد و گذارند به نظر سلطان، قبول یا رد آن را یا به تدقیق و نظر ثانوی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
ارض موقومه، زمینی که گیاه آن خورده شده و پاسپرده شده باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
دختر پردگی. (منتهی الارب). دختر پردگین. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
تأنیث موصوف. (یادداشت مؤلف). رجوع به موصوف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
شاه معقوفه الرجل، گوسپند خمیده پای به علت عقاف. (منتهی الارب). گوسپند خمیده پای از بیماری عقاف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به عقاف شود
لغت نامه دهخدا
ملفوفه در فارسی مونث ملفوف: در نور دیده در پیچیده مونث ملفوف یا ملفوفه فرمان. فرمان پادشاه که قطع آن کوچکتراز فرمان باشد و بمهر کوچک شاه ممهور شده و مقید بر ثبت در دفاتر نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
معقوده در فارسی مونث معقود و پا بر جا همیشگی زن همیشگی مونث معقود: بسته شده، محکم گردیده، زوجه کسی بنکاح دایمی جمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معقوله
تصویر معقوله
معقوله در فارسی مونث معقول: خردیک مونث معقول، جمع معقولات
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی حلوای مغز بادام وشکر: اندوه مخور بسحاق از چربی مشکوفی شاید که چو وابینی خیر تو در آن باشد، (بسحاق اطعمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقومه
تصویر مرقومه
مونث مرقوم جمع مرقومات، نامه مراسله رقیمه جمع مرقومات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محذوفه
تصویر محذوفه
محذوفه در فارسی مونث محذوف: کاسته، بریده مونث محذوف جمع محذوفات
فرهنگ لغت هوشیار
متصوفه در فارسی مونث متصوف: سوفی درویش گروه متصوفان. توضیح 1 طالبان حق دو طایفه اند: متصوفه و ملامیه. متصوفه جماعتی اند که از بعضی صفات نفوس خلاصی یافته اند و ببعضی از احوال و اوصاف صوفیان متصف گشته اند و متطلع نهایات احوال ایشان شده اند ولیکن هنوز به اذیال بقایای صفات نفوس متشبث مانده باشند و بدان سبب از اصول غایات و نهایات اهل قرب و صوفیه متخلف گشته اند: و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. توضیح 2 لفظ متوصفه بجای جمع متصوف است مانند صوفیه بجای جمع صوفی و جمع صحیح هر دو بواو و نون است و گاهی صوفیون در کتب نوشته میشود اما شایع نیست و نادرتر از آن متصوفون است و شایع همان صوفیه و متصوفه است و هر دو صفت موصوف محذوفند که جماعت و فرقه و سلسله باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالوفه
تصویر مالوفه
مالوفه در فارسی مونث مالوف بنگرید به مالوف مونث مالوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موصوفه
تصویر موصوفه
مونث موصوف
فرهنگ لغت هوشیار
هنگام معین کرده شده ایستاده کرده شده و ایستاده شده، توقف داده شده، بازداشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصوفه
تصویر متصوفه
((مُ تَ صَ وِّ فِ))
گروه متصوفان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرقومه
تصویر مرقومه
((مَ مَ یا مِ))
نوشته، نامه. نک مرقوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موقوف
تصویر موقوف
((مُ))
بازداشته شده، ملکی که در راه خدا وقف شده، تعطیل شده، معلق
فرهنگ فارسی معین
مشروط، مقید، منوط، موکول، وابسته، بازداشته، گرفتار، زندانی، تعطیل شده، متوقف شده، بس، کافی، وقف شده، موقوفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد