جدول جو
جدول جو

معنی موعدی - جستجوی لغت در جدول جو

موعدی
وعده دار، مهلت دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مودی
تصویر مودی
ادا کننده، پرداخت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موعد
تصویر موعد
جای وعده کردن
زمان وعده دادن
در علم اقتصاد سررسید
عهد و پیمان، عقد، قرار و مدار، قول و قرار، بیعت، قرار مدار، ایلاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعدی
تصویر متعدی
تعدی کننده، متجاوز، در دستور زبان علوم ادبی فعلی که برای کامل کردن معنی خود به مفعول نیاز دارد
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان نوبندگان بخش مرکزی شهرستان فسا واقع در 30 هزارگزی خاور فسا با 121 تن سکنه، آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اوباتو بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج واقع در 24 هزارگزی شمال باختری دیواندره با 130 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
هلاک شونده، (منتهی الارب، از مادۀ ودی) (آنندراج)، فوت شونده و هلاک شونده، (ناظم الاطباء)، مود
لغت نامه دهخدا
(مَ دی ی)
ستم دیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هو معدی علیه، او ستم دیده است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مسری و سرایت کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : چون عضوی از اعضای مردم به بیماری معدی چون آکله و جدری وجذام یا از زهر مار متألم و متأثر گردد از برای سلامت مهجت و ابقای بقایای اعضای آن عضو را اگرچه شریف بود به قطع و حرق علاج فرمایند. (سندبادنامه ص 78)
لغت نامه دهخدا
(مُ دا)
مالی عنه معدی، یعنی تجاوزی نیست از برای من به سوی غیر آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَدْ دی)
تجاوزکننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ)
هر چیز منسوب به معده. (ناظم الاطباء). منسوب به معده: عصیر معدی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ عی ی)
استوار، گویند: هو موعی الرسغ، ای موثقه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). استوار. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نوید دادن. (منتهی الارب). وعده دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وعده کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
منسوب به مورد، به رنگ مورد، سبز همچون مورد، (از یادداشت مؤلف)، و رجوع به مورد شود:
برک را از کلاه موردی همواره سرسبزی است
میان بند کتان دارد ز صوف سبزه فیروزی،
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نوید دادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَدْ دی)
از ’ع دو’، ستمگر و ظالم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : و زجر متعدیان و آرامش اطراف به سیاست منوط. (کلیله و دمنه) ، کسی یا چیزی که بگذرد و تجاوز کند از دیگری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). تجاوزکننده از حد خود. (آنندراج) :
دفع اجانب را جدی شویم
لازم اگر شدمتعدی شویم.
بهار.
، بیماریی که سرایت کند از یکی به دیگری. (ناظم الاطباء). و رجوع به متعدیه شود، به اصطلاح علم صرف و نحو، فعلی را گویند که معنی آن از فاعل تجاوز کند و به مفعول برسد و ضد آن، لازم است که معنی آن فقط به فاعل تمام شود و مفعول نخواهد. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَحْ حِ)
صفت موحد. یکتاپرستی. یگانه پرستی. اعتقاد به وجود خدای یگانه:
موحدی است گذشتن ز ملت ثنوی
ولیکن از ثنوی زادگی گذر نبود.
سوزنی.
و رجوع به موحد شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ)
دستگیر و یاری دهنده و امدادکننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آماده و مهیای برای سفر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرد مسلح. (منتهی الارب) ، سلاح پوشیده، قوی و توانا و قوت گرفته بر سلاح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءْ)
شیر بیشه. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
مسری و دارای سرایت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَدْ دی)
اداکننده و گزارنده و پردازنده حق کسی را. (ناظم الاطباء). گزارنده. اداکننده. پرداخت کننده، وام دار. خراج گذار. (یادداشت مؤلف) :
شد ز بی مکسبی و بی مالی
ملک شه از مؤدیان خالی.
نظامی.
در حضور صاحب جمع و مشرف و مؤدی یا وکیل او ملاحظه... می نماید. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 34). محاسبات رعایا و مؤدیان وجوهات دیوانی و وقفی... محاسبۀ کل رعایاو مؤدیان... در دفتر مفروغ و مفاصا حساب به مهر مستوفی به مؤدیان داده می شود. (تذکرهالملوک ص 47). جمعرعایا و مؤدیان در سررشتۀ حساب خود ابواب جمع مؤدیان و محاسبه مفروغ می نمایند. (تذکرهالملوک ص 51). نسخۀ محاسبات کل مؤدیان و تحویلداران سرکار خاصه...باید به تصدیق سرکار خاصه برسد. (تذکرهالملوک ص 42).
- مؤدیان حسب دیوانی، آنان که بدهی دیوانی دارند. وامداران به دیوان.
- ، آنانکه حساب درآمد دیوان را به عهده دارند و مسئول پرداخت آن هستند: نسخۀ حساب محاسبات عمال و مؤدیان حساب دیوانی کل ولایات... مشخص و مفاصا می دهند... (تذکرهالملوک ص 6).
- مؤدیان حسابیه، پرداخت کنندگان حساب دیوان: اگر نقصانی و کسری در مالیات دیوانی به جهتی از جهات بهم رسد که در خدمت وزیر اعظم مؤدیان حسابیه موجه و محکوم به نمایند... در دفاتر خلود ثبت و به نقصان عمل می نمایند. (تذکرهالملوک ص 6).
- مؤدیان مالیات، آنان که از درآمد خود مالیات بدهکارند و می پردازند: محاسبات رعایا و مستأجران و غیره مؤدیان مالیات سرکار مزبور را تنقیح داده مفاصا به مهر خود تسلیم می نماید. (تذکرهالملوک ص 50).
- مؤدیان وجوهات دیوانی، پرداخت کنندگان پولهای دولتی: مؤدیان وجوهات دیوانی ضبطی وزیر دارالسلطنۀ اصفهان جزو اویند. (تذکرهالملوک ص 50).
، آن که سبب می گردد وقوع چیزی را. سبب و موجب و باعث و محرک، آن که دلالت و راهنمایی می کند، آن که می آورد و می رساند. (ناظم الاطباء). رساننده. (غیاث) (منتهی الارب) ، کشاننده. منتهی. منجر. (یادداشت مؤلف) : این است امتحانات مشهوره و زیاده از این مؤدی اطناب بود. (اسطرلاب نامه)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَدْ دی)
ظاهراً ترکی است، لترمه. نانی آب بسیار در آن مانده. نانی که آب بسیار دارد. نانی که برشته نشده باشد. نانی که خوب نپخته باشد. نانی که خمیرش ور نیامده باشد. نانی سخت سطبرو ناپخته، حریره یا آشی آب آن بشده
لغت نامه دهخدا
تصویری از موعد
تصویر موعد
وعده گاه، مکان پیمان، جای عهد و پیمان، جای وعده
فرهنگ لغت هوشیار
پرداخته، چم (مفهوم) درونه پردازنده تادیه شده پرداخته، مفاد مفهوم: بموجب مودای: قل سیرو افی الارض... مراحل تجارت و اکتساب پیموده... تادیه کننده پردازنده: به مودیان اخطار شد هر چه زودتر مالیات معوقه را بپردازند. . ادا کننده و گزارنده و پردازنده حق کسی را، خراج گذار، وام دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معدی
تصویر معدی
روسپری کمی کمیک منسوب به معده: عصیر معدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موحدی
تصویر موحدی
یگانه پرستی، یکتا پرستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعدی
تصویر متعدی
ستمگر و ظالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موعد
تصویر موعد
((مُ عِ))
زمان یا مکان وعده داده شده، جمع مواعد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعدی
تصویر متعدی
((مُ تَ عَ دّ))
تجاوز کننده، ستمگر، فعلی که تنها با فاعل معنای کامل نداشته باشد و نیازمند به مفعول باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موعد
تصویر موعد
زمان، سررسید
فرهنگ واژه فارسی سره
مربوط به معده، گوارشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متجاسر، متجاوز، جفاپیشه، خاطی، ستمگر، ظالم، غیرلازم
متضاد: لازم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مهلت، وعده، فصل، موسم، موقع، وقت، هنگام، اجل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واگیرداری، مسری
دیکشنری اردو به فارسی