جدول جو
جدول جو

معنی مور - جستجوی لغت در جدول جو

مور
مورچه، حشره ای کوچک با بدنی سه قسمتی که به صورت اجتماعی زندگی می کند
تصویری از مور
تصویر مور
فرهنگ فارسی عمید
مور
(عَ / عِ)
موج زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تموج. (ناظم الاطباء) ، جنبیدن. (آنندراج). ناویدن. (منتهی الارب) (آنندراج). قوله تعالی، یوم تمور السماء مورا، ضحاک گفت یعنی تموج موجاً. ابوعبیده گفت و اخفش نیز یعنی تکفاء. آمدن و رفتن. (ناظم الاطباء) ، تردد کردن در عرض. (منتهی الارب) (از آنندراج). تردد نمودن شتر در عرض. (ناظم الاطباء) ، به نجد درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، روان شدن آب بر روی زمین. (ناظم الاطباء) ، روان شدن خون بر زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). روان گردیدن خون. (ناظم الاطباء). رفتن خون. (تاج المصادر بیهقی) ، گشتن. (منتهی الارب). بگردیدن. (ترجمان القرآن جرجانی ص 96). گردیدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، مضطرب گشتن، پراکنده گشتن چیزی. (ناظم الاطباء). پراکنده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، موی برکندن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زدن پشم. (ناظم الاطباء) ، بلند شدن خاک، پراکنده گردیدن غبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، تر کردن دوا با آب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مور
(مَ)
موج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشترک. شترک. نورد. کوهه. کوهۀ آب. خیزابه. خیزاب. آب خیز. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، راه پاسپردۀ هموار، هرچیزی نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مور
حشره ای است از راستۀ نازک بالان که تیرۀخاصی را به نام تیره مورچگان در این راسته به وجود می آورد، این حشره جانوری است اجتماعی و از نظر هوش و غریزۀ طبیعی کامل و دارای گونه های بسیار، و در هر لانه که محل زندگی گروهی از آنان است به چند دسته تقسیم میشوند، عده ای کارگرند، و عموماً فاقد بال هستند و کارشان جمعآوری دانه ومواد غذائی است و حفر لانه و نگهداری تخمها و نوزادان و تعدادی مورچه های نر و مادۀ دارای چهار بال نازک، نوعی از حشرات مغشیهالجناح که به طور اجتماع در تحت زمین زندگی می کنند و به تازی نمل گویند، (ناظم الاطباء)، از جملۀ حشرات الارض باشد و مورچه مصغر آن است، (برهان)، جانورکی که به سبب کوچکی آن را مورچه نیز خوانند، (از انجمن آرا)، حیوان معروفی که به سبب کوچکی آن را مورچه نیز خوانند و کوچک شکم و باریک میان و لاغر میان از صفات اوست، (از آنندراج)، نمل، (ترجمان القرآن)، رجوع به مورچه و مورچانه شود:
یار تو زیر خاک، مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست،
رودکی،
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است،
فردوسی،
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل،
فردوسی،
خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند پیل و خداوند مور،
فردوسی،
ور بدین هر دوسبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز،
فرخی،
از پشه عنا و الم پیل بزرگ است
وز مور فساد بچۀ شیر ژیان است،
منوچهری،
بگویند با تو همان مور و مرغان
که گفتند از این پیش تر با سلیمان،
ناصرخسرو،
چرا شیر از نهیب مور ناگه در خروش آید
گریزد او چنان گویی که بر جان نیشتر دارد،
ناصرخسرو،
مور حرص از درون سینه برآر
چون که آن مور زود گردد مار،
سنایی (حدیقه ص 370)،
بی خرد را بد است فضل و هنر
زانکه باشد هلاک مور از پر،
سنائی،
به جایی که جود تو شد دام دلها
کشد مور شمشیر از حرص دانه،
سیف اسفرنگ (از فرهنگ جهانگیری)،
از ملایک به قدر لشکرمور
نجدۀ شاه کامیاب رساد،
خاقانی،
چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم
چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم،
خاقانی،
مور که مردانه صفی می کشد
از پی فردا علفی می کشد،
نظامی،
خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت وآن سلیمان،
نظامی،
اگر چه مور قربان را نشاید
ملخ نزل سلیمان را نشاید،
نظامی،
ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش،
نظامی،
گویند که در مه نرسد هرگز مور
ای مور به ماه چون رسیدی آخر،
عطار (از امثال و حکم ص 1754)،
گرچه دارد مور چون کوهی کمر
این دگر باشد بلا شک آن دگر،
عطار،
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از نیشم بنالند،
سعدی،
زیر پایت گر بدانی حال مور
همچو حال تست زیر پای پیل،
سعدی،
چه نیکو گفت در پای شتر مور
که ای فربه مکن بر لاغران زور،
سعدی،
نگویم دد و دام و مور و سمک
که فوج ملایک بر اوج فلک،
سعدی (بوستان)،
دوست تو است آن که هیچ مور نیازرد از او
لیک به دست کسان ارقم و ثعبان گرفت،
سلمان ساوجی،
هر آن مور کز خانه خورد آیدش
چو خرما دهی دل به درد آیدش،
امیرخسرو دهلوی،
دورم ز برت ای مه تابان چه نویسم
من مور ضعیفم به سلیمان چه نویسم،
؟
خرثاء، مور سرخ، جداله، مور ریزها که پا برآورده باشند، جثله، مور بزرگ سیاه، (منتهی الارب)،
- از بیم مور در دهان (دهن) اژدها شدن، از چاله درآمدن و به چاه درافتادن، از خطری خرد جستن و درخطری بزرگ گرفتار آمدن، (از آنندراج) :
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم،
ناصرخسرو،
- اشتر مور، شتر مور، رجوع به ترکیب شتر مور شود،
- بر مور و پشه و باد راه بستن (بربستن)، کنایه از انبوهی جمعیت، (از یادداشت مؤلف) :
چنان گشت از انبوه درگاه شاه
که بستند بر مور و بر پشه راه،
فردوسی،
بدان گونه گرد اندرآمد سپاه
که بستند بر باد و بر مور راه،
فردوسی،
بیاورد از آن بوم چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه،
فردوسی،
- چون (چو) یا به سان یا به کردار یا مثل مورو ملخ، سخت انبوه و بیشمار، کنایه است از افراد بسیار، سخت بسیار، با عده سخت بسیار، (از یادداشت مؤلف) :
ز کوه و بیابان و از ریگ و شخ
دو لشکر بدین سان چو مور و ملخ،
فردوسی،
سپاهش به کردار مور و ملخ
نه بد دشت پیدا نه کوه و نه شخ،
فردوسی،
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
کشیدند از کوه تا کوه نخ،
عنصری،
مردم غوری چون مور و ملخ بر سر آن کوه پدید آمدند، (تاریخ بیهقی)،
به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ
سپاه زنگ درآمد به سان مور و ملخ،
سوزنی،
من با لشکری چون مور و ملخ متوجه بغدادم، (جامعالتواریخ رشیدی)،
- راه بر مور تنگ شدن، کنایه از انبوهی جمعیت چنانکه از بسیاری مردم مور نتواندگذشتن:
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه،
فردوسی،
و رجوع به ترکیب بعد شود،
- شتر مور، اشتر مور، مور بزرگ صحرایی، رجوع به شتر مور شود،
- مثل چشم مور، بسیار کوچک، (یادداشت مؤلف)،
- مثل مور، حریص، (امثال و حکم دهخدا)،
- مثل مور و ملخ، جمعی کثیر، (امثال و حکم دهخدا)، رجوع به ترکیب (چون مور و ملخ) شود،
- مثل میان مور، نهایت لاغر، (امثال و حکم دهخدا)،
- موران مارگشته، کنایه از ضعیفان قوی حال گشته است، (انجمن آرا) (آنندراج) :
مخالفان تو موران بدند مار شدند
برآر از سر موران مار گشته دمار،
مسعودی رازی (تاریخ بیهقی چ دانشگاه مشهد ص 790)،
- مورخرد، ذر، ذره، مورچه، مور کوچک، (یادداشت مؤلف)،
- مور در پیراهن ریختن، بیقرار و بی آرام ساختن، (آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 320) :
فلک را دید صاحب نفس و مغرور
ز انجم ریخت در پیراهنش مور،
ناظم هروی (از آنندراج)،
- مور در طاس افتادن، کنایه از مبتلا شدن به بلا و شکنجۀ دایمی چرا که موری که در طاس افتد بیرون نمی تواند آمد و پای را در طاس بند نمی تواند کرد، (آنندراج) :
چو در طاس لغزنده افتاد مور
رهاننده را چاره بایدنه زور،
نظامی،
رجوع به طاس لغزنده شود،
- مور سوار، مور سواری، مور کلان که پاهای دراز دارد، (آنندراج) :
در او مرکب و زین مردان کار
بود جمع یک جا چو مور سوار،
طاهر وحید (از آنندراج)،
- مورسواری، مورسوار، مور کلان که پاهای دراز دارد، (آنندراج) :
ز بس تنگی در او مور سواری
ز نام خویش دارد شرمساری،
محمد سعید اشرف (از آنندراج)،
- مور طاس لغزنده، مورچه که گرفتار طاس لغزنده گردد، رجوع به طاس لغزنده شود،
-، گرفتار و اسیر امری که کوشش رهائی از آن دشواری را بیشتر کند،
- مورمیان، موی میان، از اسمای محبوب است، (آنندراج)، کنایه ازمعشوق باریک میان:
با تهی چشمی خود ساخته ام چون غربال
چشم بر خرمن آن مورمیان نیست مرا،
صائب تبریزی (از آنندراج)،
با مورمیانی سر و کار است دلم را
کو خرمن آرام سلیمان ز میان برد،
ابوطالب کلیم (از آنندراج)،
- مور و مار، مار و مور، کنایه است از خزندگان و حشرات، (از یادداشت مؤلف)،
- امثال:
پای ملخ پر بود ازدست مور،
خواجوی کرمانی (از امثال و حکم دهخدا)،
پی مور بر هستی او گواست،
سعدی (از امثال و حکم دهخدا)،
در خانه مور شبنمی طوفان است، (آنندراج)،
مور را شبنمی طوفان است، یعنی مکافات هر عمل به قدر عامل اوست:
مور مار شود، (امثال و حکم دهخدا)،
مور همان به که نباشد پرش،
سعدی،
صاحب آنندراج در ذیل این مصراع آرد: ’چه هرگاه مور پر برآوردعن قریب بمیرد، و این را در جایی گویند که شخصی از زیست و معاش و قدر و رتبت خود قدم فراتر نهد و همان سبب استیصال دولت و اقبال او گردد’،
موری که پر آرد عمرش رسد به آخر، (یادداشت مؤلف)،
، کنایه از حقیر و ضعیف و ناتوان، (ناظم الاطباء)، کنایه از حقیر و ضعیف است، (آنندراج) (برهان)
در عبارت زیر از فارسنامه ظاهراً مخفف ’مورد’ است زیرا در این مورد در عبارت ترجمه طبری بلعمی نیز ’مورد’ آمده است: دختر گفت در زیر پهلوی من چیزی است که مرا رنج می رساند چون بدیدند ورق موری بر پهلوی او سخت شده بودو آن را مجروح کرده، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 62)، ورجوع به ترجمه طبری بلعمی چ 2 گنابادی ص 895 شود
زنگاری که در جرم آهن کار کند و به صیقل برطرف نگردد، (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از برهان)، کنایه از حقیر و ضعیف است و ناتوان، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، جوهرشمشیر و خنجر و کارد، مورچه و رجوع به مورچه شود
لغت نامه دهخدا
مور
نام محلی کنار راه زاهدان به بیرجند میان سربیشه و باغ آخوند لی لی، واقع در 42358 گزی زاهدان، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مور
گرد پراکنده، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، خاکی که باد بردارد آن را، باد با گرد، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مور
به هندی توتیاست، (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
مور
حشره ریزی که در زیر زمین برای خود لانه میسازد و بطور اجتماع زندگی میکند
فرهنگ لغت هوشیار
مور
مورچه، کنایه از شخصی حقیر و کوچک
تصویری از مور
تصویر مور
فرهنگ فارسی معین
مور
مورچه نمل، نمله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مور
نام قلعه ای قدیمی بر فراز کوه قلاسر در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمور
تصویر دمور
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی در سپاه افراسیاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمور
تصویر سمور
پستانداری گوشت خوار با بدنی باریک و کشیده، پاهای کوتاه، پوست نرم و لطیف و به رنگ سرخ مایل به سیاه یا خاکستری که آن را برای پوستش شکار می کنند
سمور آبی: در علم زیست شناسی سگ آبی، بیدستر، بیدست، بادستر، ویدستر، سگلاب، سقلاب، هزد، قندس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمور
تصویر لمور
پستاندار آدم نما، با پوزه ای باریک شبیه روباه، دم دراز و چشمان درشت که درجنگل های ماداگاسکار یافت می شود و در روی درختان به سر می برد. نوعی از آن به اندازۀ موش است و در تنۀ درختان لانه می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امور
تصویر امور
امرها، کارها، دستورها، جمع واژۀ امر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمور
تصویر ضمور
لاغر شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
جمع واژۀ امر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کارها و عملها و کردارها. (ناظم الاطباء). کارها. (از آنندراج). کارها. عملها. (فرهنگ فارسی معین) : شغل امور وزارت و حساب، بوالخیر بلخی راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). غالب همت ایشان بمعظمات امور مملکت متعلق باشد. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
نام رودی بزرگ، فاصل سیبریا و منچوری، و آن را ساخالین نیز نامند
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حمار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حمار شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خمیرمایه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خمر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خمور الاندرینا: همواره بفجور و شرب خمور و تضییع مال و بودن در مصرف هر منکر و محظور روزگار می گذرانی. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بمعنی ’روح القدس’، نام ایالتی است از ایالات برزیل واقع در امریکای جنوبی بین دو ایالت ریودژانیرو و باهیا که اولی در جنوب و دومی در شمال وی جا دارد و تا ساحل دریا امتداد مییابد و در بین 18 درجه و 5 دقیقه تا 21 درجه و 19 دقیقۀ عرض جنوبی و 35 درجه و 41 دقیقه تا 44 درجه و 50 دقیقه طول غربی، طول آن از شمال بجنوب 385 هزار گز و عرضش از مشرق بمغرب 120 هزار گز است، مساحت سطح آن 44839 هزارگز مربع و عده نفوس آن 744000 تن است. وادی هائی که در جهت شمال میان جبال منشعبه ازسلسلۀ آیمورس تشکیل شده، از جنگلهای بکر مستورند ومسکن اهالی بومی و اقوام وحشی موسوم به بوتوکودو میباشد و اکثر مواضع قریب بساحل را نیز مرداب فراگرفته است. بزرگترین نهر این ایالت رود ریودوچه میباشد. این رود از ایالت وسیع همجوار در سمت مشرق موسوم به میناس جرائس سرازیر شده از وسط این ایالت می گذرد. نهرمزبور و همچنین نهرهای متعددی که در شمال و جنوب آن جریان دارد مساعد کشتیرانی نمی باشند زیرا که سدهای سدیدی از ریگ در مصب ّ آنها بوجود آمده خلیج مسمی به اسپیریتوسانتو در 20 درجه و 18 دقیقه و 50 ثانیه عرض جنوبی و 42 درجه و 38 دقیقه و 43 ثانیه طول غربی واقع شده و لنگرگاهش بسیار کوچک و استوار و محل اعتبارنیست فقط خط آهنی که از اسکلۀ ویکتوریا بداخلۀ ایالت میناس ممتد است تجارت این سرزمین را سهل کرده. شکر، پنبه، قهوه و غیره در آنجا حاصل میشود و تجارت آن در دست مهاجران آلمانیست که در اسکله های سانته ایزابل، سانته لئوپولدینه، و ریونوو سکونت دارند. اهالی این ناحیت از یک جنس ملز هستند که از اختلاط پرتقالیان و بومیان بوجود آمده. برای نشر معارف جد و جهد کامل مبذول داشته اند. مرکز ایالت نیز اسپیریتوسانتو بوده و بعدها اسکلۀ ویکتوریا را مرکز قرار داده اند
لغت نامه دهخدا
تصویری از طمور
تصویر طمور
رفتن، جستن، گشتن، درگذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمور
تصویر غمور
جمع غمر، کینه ها نادانان آب فراوان، جوانمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمور
تصویر عمور
بج (لثه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمور
تصویر ضمور
لاغر، خاموش، کوه سنگی، شیر بیشه لاغر گردیدن سبک گوشت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمور
تصویر تمور
آمدن و رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمور
تصویر خمور
جمع خمر میها باده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امور
تصویر امور
جمع امر، عملها، کردارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمور
تصویر دمور
تباه شدن، هلاک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سمور پستانداری از رده گوشتخواران که تیره خاصی به نام تیره سموریان را به وجود میاورد. این جانور دارای قدی کوتاه و انگشت رواست و بدنش باریک و کشیده و پوستش نرم و از گوشتخواران کامل است. محل زندگی حیوان مذکور بیشتر اروپای مرکزی و آسیاست. قدش در حدود 70 سانتیمتر و موهایش خاکستری تیره است و دارای لکه های سفید در زیر گردن میباشد. پوزه اش باریک ولی کشیده نیست. جانوری است که شبها جهت شکار از لانه اش خارج میشود و به لانه های مرغان و کبوتران حمله میکند و با بی رحمی شدید آنها را میکشد (مشهور است بقدری پرندگان اهلی را میکشد که از خون آنها گیج و مست میشود) یا کلاه سمور. کلاهی که از پوست سمور سازند، جند بیدستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امور
تصویر امور
((اُ))
جمع امر، کارها، عمل ها، شغل ها، حادثه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمور
تصویر دمور
((دُ))
تباهی، هلاکت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمور
تصویر سمور
((سَ))
پستانداری است گوشت خوار کوچک تر از روباه با بدنی باریک و کشیده، پوستش نرم و لطیف و گرانبهاست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امور
تصویر امور
کارها
فرهنگ واژه فارسی سره