جدول جو
جدول جو

معنی موتال - جستجوی لغت در جدول جو

موتال
نامی است که در آستارا به ’پترکاریا فراکسینی فلیا’ داده می شود، و نامهای دیگر آن عبارتند از: ’لارک’ در نور وگرگان، کهل در لاهیجان، لرک در رودبار و درفک و نور قوزقره (گوز سیاه) در حاجیلر، (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
موتال
(مُ)
خیک پنیر و کره و جز آن، و آن پوست گوسفند و بز و گاو است که از سر حیوان به طور سالم درمی آورند. خیک. دبه، در آذربایجان مردم چاق و چله و شکم گنده را گویند به سبب شباهت به خیک و موتال
لغت نامه دهخدا
موتال
لرگ
تصویری از موتال
تصویر موتال
فرهنگ لغت هوشیار
موتال
پشمالو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موتا
تصویر موتا
(پسرانه)
نام یکی از سرداران دیلمی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از موتاب
تصویر موتاب
شالنگی، کسی که ریسمان مویی می تابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محتال
تصویر محتال
حیله کننده، حیله گر، فریبنده، مکر کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مختال
تصویر مختال
متکبر و خودپسند
فرهنگ فارسی عمید
اسب سواری، کوتل، کتل، (فرهنگ فارسی معین)، و رجوع به کوتل و کتل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
موتی. در معنی مفرد مرده و میت و فوت شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ خوَرْ / خُرْ)
مرکب از مو + تاب (مخفف تابنده)، موتابنده، موی تابنده، که موی سر خویش یا دیگری را بتابد، گیسوتاب، (از یادداشت مؤلف)، که تافتن موی بز پیشه دارد رسن یا رشته را، که موی بهم تابد و از آن رشتۀموئین پدید آرد، آنکه ریسمان مویی می تابد، (ناظم الاطباء)، صنفی همانند زه تاب که موی بز به هم تاب دهد و رشتۀ مویین سازد بافتن جامه های درشت خاصه جوال را یا ریسمان مویین سازد، رسنگر، و رجوع به موباف شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
موت. (ناظم الاطباء). رجوع به موت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بی جان، خلاف حیوان. گویند اشتر الموتان و لاتشترالحیوان، یعنی خریداری کن اراضی و خانه ودکان و جز آن را، و خریداری مکن برده و ستور و مانند آن را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بی جان، خلاف حیوان. (آنندراج). غیر ذی روح. آنچه جان ندارد. (مهذب الاسماء). آنکه جان ندارد. (دهار) ، زمینی که آباد نکرده باشند، حدیث: موتان الارض لله و لرسوله فمن احیا منها شیئاً فهو له. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، مرد کندخاطر. موتانه مونث آن است. (از منتهی الارب) (از آنندراج).
- موتان الفؤاد، مرد کندخاطر. (از ناظم الاطباء). مرده دل. (مهذب الاسماء) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(مو / مَ)
مرگامرگی ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرگ چهارپای. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’غ ول’، به ناگاه کشنده. به خدعه کشنده: چون روباه محتال و چون گرگ مغتال و چون سایه منتقل و چون سراب بیحاصل است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 181 و 182). مردمان این شهر به غایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303). و رجوع به به اغتیال شود
از ’غ ی ل’، بازوی پرگوشت نازک، کودک فربه کلان جثه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’خ ی ل’، مرد متکبر. (منتهی الارب). متکبر. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد متکبر و خودپسند. (ناظم الاطباء) : مختال آن است که خود را عظیم داند. (کشف الاسرار ج 2 ص 502). و رجوع به اختیال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
حیله گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حیله گر و فریبنده و مکار. (ناظم الاطباء). حیله کننده. مکرو حیله کننده. (آنندراج). حیله ور. گربز:
ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی
گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال.
کسائی.
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
شوم چون بوم بدآغال وچو دمنه محتال.
معروفی.
به زلف تنگ ببندد برآهوی تنگی
به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال.
منجیک.
بدان منگر که سر هالم به کار خویش محتالم
شبی تاری به دشت اندر ابی صلاب و فرکالم.
طیان.
بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا
فلک فریب بخوانند و جادوی محتال.
غضایری.
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال.
فرخی.
در جنگ ز چنگ تو بحیله نبردجان
گرگی که بداند حیل روبه محتال.
فرخی.
اما علی تکین گربز و محتال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). اسکندر مردی بود محتال و گربز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90).
حیلت و مکر است فقه و علم او و سوی او
نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست.
ناصرخسرو.
شمع خرد گیر چو دیدی که شد
خانه این جادوی محتال تار.
ناصرخسرو.
حیلت نه ز دین است اگر بر ره دینی
حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال.
ناصرخسرو.
بسا حیلت که بر محتال وبال گردد. (کلیله و دمنه).
این طبیبان غلطبین همه محتالانند
همه را نسخه بدرید و به سر باز دهید.
خاقانی.
تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد
چاره ز دست روبه محتال درگذشت.
خاقانی.
مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303).
برکشیدش بود گر به نیم من
پس بگفتش مرد کای محتال فن.
مولوی.
چون شیفتگان بی سر و پای
بگریزم از این جهان محتال.
عطار.
، چاره گر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح حقوقی، طلبکار. (قانون مدنی مادۀ 724)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متال
تصویر متال
هر نوع فلزی مانند طلا و نقره و پلاتین و مس و آهن
فرهنگ لغت هوشیار
بی جان مرگ و میر چارپایان، هوا زدگی موتی است که در چار پایان واقع شود، مرضهایی است که عارض گردد بسبب فساد هوا وقتی که هوا موذی باشد (مجمع الجوامع)
فرهنگ لغت هوشیار
کودک فربه، بازو پر بازو پیچیده کودک فربه کلان جثه، بازوی پر گوشت نازک
فرهنگ لغت هوشیار
خودپسند خود بزرگ بین متکبر خودپسند: مختال آنست که خود را عظیم داند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتال
تصویر محتال
حیله گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوتال
تصویر کوتال
مغولی کتل بنگرید به کتل اسب سواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موتاب
تصویر موتاب
کسی که ریسمان می تابد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مختال
تصویر مختال
((مُ))
مرد متکبر و خودپسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتال
تصویر محتال
((مُ))
حیله گر، مکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوتال
تصویر کوتال
اسب سواری
فرهنگ فارسی معین
حیله گر، دغل، غدار، گربز، محیل، مکار، نغل، نیرنگ باز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خودبزرگ بین، خودبزرگ نگر، خودبین، خودپسند، خودخواه، متکبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پهن خشکیده ی گاو که جهت سوخت مصرف شود
فرهنگ گویش مازندرانی
آبکی، سنگین، کندرو
فرهنگ گویش مازندرانی
آبریزگاه، مستراح، خلا
فرهنگ گویش مازندرانی