پیوسته در کار. (ناظم الاطباء). مواکظ. مداومت کننده. (از یادداشت مؤلف). مشغول و ملازم و پیوسته در کار و ثابت و پایدار و متوجه ومراقب. (ناظم الاطباء). مشرف. مراقب. بر کاری دایم ایستاده. (یادداشت مؤلف). معاود. (یادداشت مؤلف)
پیوسته در کار. (ناظم الاطباء). مواکظ. مداومت کننده. (از یادداشت مؤلف). مشغول و ملازم و پیوسته در کار و ثابت و پایدار و متوجه ومراقب. (ناظم الاطباء). مشرف. مراقب. بر کاری دایم ایستاده. (یادداشت مؤلف). معاود. (یادداشت مؤلف)
جمع واژۀ موهبه. (منتهی الارب) (دهار) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عطیه ها. جمع واژۀ موهبت. (غیاث) : منتظریم جواب این نامه را... تا به تازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم. (تاریخ بیهقی). ملک مثال داد تا ایشان را نکال کردند... حکیم را حاضر خواست و به مواهب خطیرمستغنی گردانید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 395). تا به میامن آن درهای روزی بر من گشاده گشت و صلات و مواهب پادشاهان بر من متواتر شد. (کلیله چ مینوی ص 47). سایل و زایر از مواهب او قهرمان خزانۀ وهاب. سوزنی. خلف دست به جوایز و عطیات و مواهب برگشاد و خود را در پیش سلطان افکند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 251). شمس المعالی در باب او ابواب صنایع و مواهب تقدیم فرموده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). ثنا وستاگوی او در بزم بذل مواهب. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447). توران شه خجسته که در من یزید فضل شد منت مواهب او طوق گردنم. حافظ. اصفهان... شهری است به حقیقت مخصوص به اوفی قسمی از مبادی ایادی الهی جل جلاله و منصوص بر اوفر سهمی از غرایب مواهب پادشاهی عم نواله. (از ترجمه محاسن اصفهان). و رجوع به موهبت و موهبه شود، جمع واژۀ موهب. (ناظم الاطباء). رجوع به موهب شود
جَمعِ واژۀ مَوهَبَه. (منتهی الارب) (دهار) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عطیه ها. جَمعِ واژۀ موهبت. (غیاث) : منتظریم جواب این نامه را... تا به تازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم. (تاریخ بیهقی). ملک مثال داد تا ایشان را نکال کردند... حکیم را حاضر خواست و به مواهب خطیرمستغنی گردانید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 395). تا به میامن آن درهای روزی بر من گشاده گشت و صلات و مواهب پادشاهان بر من متواتر شد. (کلیله چ مینوی ص 47). سایل و زایر از مواهب او قهرمان خزانۀ وهاب. سوزنی. خلف دست به جوایز و عطیات و مواهب برگشاد و خود را در پیش سلطان افکند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 251). شمس المعالی در باب او ابواب صنایع و مواهب تقدیم فرموده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). ثنا وستاگوی او در بزم بذل مواهب. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447). توران شه خجسته که در من یزید فضل شد منت مواهب او طوق گردنم. حافظ. اصفهان... شهری است به حقیقت مخصوص به اوفی قسمی از مبادی ایادی الهی جل جلاله و منصوص بر اوفر سهمی از غرایب مواهب پادشاهی عم نواله. (از ترجمه محاسن اصفهان). و رجوع به موهبت و موهبه شود، جَمعِ واژۀ موهب. (ناظم الاطباء). رجوع به موهب شود
جمع واژۀ موکب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گروههای سواران و لشکرهای سواران. (آنندراج) (غیاث) : منم از نژاد بزرگان ساسان که بودند شاهان چتر و مواکب. (منسوب به حسن متکلم یا برهانی یا معزی). سلطان کوکبه ای از مواکب لشکر خویش بر اثر او بفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). و رجوع به موکب شود
جَمعِ واژۀ موکب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گروههای سواران و لشکرهای سواران. (آنندراج) (غیاث) : منم از نژاد بزرگان ساسان که بودند شاهان چتر و مواکب. (منسوب به حسن متکلم یا برهانی یا معزی). سلطان کوکبه ای از مواکب لشکر خویش بر اثر او بفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). و رجوع به موکب شود
جمع واژۀ موجب. (از ناظم الاطباء). و رجوع به موجب شود، کشتی گاه قوم و مصارع آنها. گویند خرج القوم الی مواجبهم، ای مصارعهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ موجب. که اسم مفعول است. گویند هذا اقل مواجب الاخوه، ای ایسر ما توجبه. (از اقرب الموارد) : مرا نیز از عهدۀ لوازم ریاست بیرون باید آمد و مواجب سیادت را به او رسانید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 161). و آنچه بر تو بود از مواجب انسانیت و حریت و لوازم حقگزاری و شفقت بجای آوردی. (سندبادنامه ص 306). هرکه از جملۀ فلاسفه به اتمام این مهم اهتمام نماید و به مواجب این خدمت قیام کند... (سندبادنامه ص 44). و از جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگران را میسر می شود یکی آن که... (گلستان سعدی) ، جمع واژۀ موجب به فتح جیم است به معنی لازم گردانیده شده و مقرر کرده شده از بیع و مثل آن، و آنچه گویند مواجب او در سر کار چیست یعنی لازم گردانیده شده به معاش او چیست یا مقرر داشته شده در بیع اوقات او چیست. پس مواجب که جمعاست به معنی واحد مستعمل می شود. (از قسم حور و مشایخ که هر دو جمع است و به معنی واحد مستعمل) یا آنکه مواجب مقلوب ’ماوجب’ است به معنی آنچه که لازم شده چنانکه محاصل مقلوب ’ماحصل’ و می تواند که مواجب به ضم میم و فتح جیم صیغۀ اسم مفعول باشد از باب مفاعله به معنی لازم گردانیده شده و مقرر داشته شده و این وجه آخر بی تکلف است. (غیاث) (آنندراج). وجه معینی که هرماه به نوکران دهند. (بهار عجم). وظیفه و سالیانه ووجه گذران و مزد و اجرتی که به نوکر می دهند خواه روزانه باشد و یا ماهانه و یا سالیانه. (ناظم الاطباء). در تداول عامیانه آنچه از نقدینه (پول) برای ماه یاسال دهند اعضا و کارکنان دولت یا نوکران شخصی را. مقابل جیره و مقابل علیق که جنس و غذا باشد. داره. راتبه. حقوق. وظیفه. یعنی نقدی که ماهیانه یا سالیانه به کارمند یا نوکر دهند مقابل جیره که غیر نقد است مانند گندم و امثال آن، ولی در قدیم محصول و درآمد شهر و محلی نیز که به عنوان مستمری و وظیفه مأموران را اختصاص می یافت مواجب نامیده می شد. و آن جمع موجب به معنی مقرر شده و لازم گشته است و برخی آن را مقلوب ’ماوجب’ دانسته اند. (از یادداشت مؤلف) : نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی بی تقاضا خود خداوندانه آن غم میخوری. انوری (دیوان ص 460). لشکر او را مواجب و اخراجات و علوفات مهیا داشتند. (تاریخ بیهق). چنین گفته اند که از عنایت معدلت و دادپروری مواجب و جامگی لشکریان در جمیع بلادجهان متفرق و مقرر فرمود. (از العراضه). لشکر را جمع آورده استمالت داد و هر یک را مواجب و مرکب بداد. (ترجمه اعثم کوفی ص 119). معاویه لشکر را مواجب فرمود و وعده های نیکو بداد. (ترجمه اعثم کوفی ص 120). این جهرم در جملۀ مواجب ولیعهد نهاده بودند چنانکه هرکسی ولیعهد شدی جهرم او را بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 121). و وجوه مواجب ایشان بداد و ایشان را به اعزاز تمام به ری برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 104). عرصۀ ولایت به مواجب ایشان وفا نمیکند و حاجت است که از حضرت به مزید نان پاره انعام فرمایند. (ترجمه تاریخ یمینی). پانزده هزارهزار درم که از مواجب گذشته بر وی متوجه بود به خویشتن قرار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). اگر از مواجب ایشان دیناری بکاهد از ممالک خرواری بار برند. (راحهالصدور راوندی). سالها باید تا ترتیب لشکری دهند و خزانه های مالامال تا در وجه مواجب و اقطاعات ایشان بردارند. (تاریخ جهانگشای جوینی). گورخان را خزانه ها بعضی از غارت و بعضی از اطلاق جرایات و مواجب تهی گشته بود. (تاریخ جهانگشای جوینی). او را در قصر محصور کردند و مواجب خویش طلب داشتند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و گر مدح جاه تو گویم نگویم به امید مرسوم و حرص مواجب. سلمان ساوجی. شعر از بخشش شود گرچه مواجب صدلک است نی کهن آید فراهم هیچ معنی نی نوم. امیرخسرو (از آنندراج). مادام که سواد ارقام تنخواه مواجب قشون به مهر قاضی عسکر نمی رسید بیگلربیگیان و حکام ولایات سواد مزبور را اعتبار و اعتماد ننموده تنخواه نمی دادند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 4). مواجب قورچیان بر طبق عرض قورچی باشی و تعلیقۀ وزراء اعظم شفقت می شده. (تذکرهالملوک ص 7). خدمت ایالت و حکومت و... تیول و مواجب و انعام قاطبۀ غلامان بر طبق عرض قوللر آغاسی و تعلیقۀ وزراء اعظم شفقت می شده... و ارقام و احکام ملازمت و مواجب و تیول... به طغرا و مهر عالیجاه مشارالیه می رسد. (تذکرهالملوک صص 7-8). مواجب وتیول و... اگر عالیجاه وزیر اعظم ممضی دارد رقم صادر می گردد. (تذکرهالملوک ص 8). - مواجب بگیر، حقوق بگیر. مستمری بگیر. مواجب خوار. آنکه از اداره یا شخص یا مؤسسه به سبب خدمت حقوق دریافت دارد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀ مواجب خوار شود. - مواجب گرفتن، حقوق گرفتن. مستمری و ماهیانه دریافت کردن. در برابر خدمت وظیفه و مستمری اخذ نمودن. (از یادداشت مؤلف)
جَمعِ واژۀ موجب. (از ناظم الاطباء). و رجوع به موجب شود، کشتی گاه قوم و مصارع آنها. گویند خرج القوم الی مواجبهم، ای مصارعهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جَمعِ واژۀ موجَب. که اسم مفعول است. گویند هذا اقل مواجب الاخوه، ای ایسر ما توجبه. (از اقرب الموارد) : مرا نیز از عهدۀ لوازم ریاست بیرون باید آمد و مواجب سیادت را به او رسانید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 161). و آنچه بر تو بود از مواجب انسانیت و حریت و لوازم حقگزاری و شفقت بجای آوردی. (سندبادنامه ص 306). هرکه از جملۀ فلاسفه به اتمام این مهم اهتمام نماید و به مواجب این خدمت قیام کند... (سندبادنامه ص 44). و از جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگران را میسر می شود یکی آن که... (گلستان سعدی) ، جَمعِ واژۀ موجب به فتح جیم است به معنی لازم گردانیده شده و مقرر کرده شده از بیع و مثل آن، و آنچه گویند مواجب او در سر کار چیست یعنی لازم گردانیده شده به معاش او چیست یا مقرر داشته شده در بیع اوقات او چیست. پس مواجب که جمعاست به معنی واحد مستعمل می شود. (از قسم حور و مشایخ که هر دو جمع است و به معنی واحد مستعمل) یا آنکه مواجب مقلوب ’ماوجب’ است به معنی آنچه که لازم شده چنانکه محاصل مقلوب ’ماحصل’ و می تواند که مواجب به ضم میم و فتح جیم صیغۀ اسم مفعول باشد از باب مفاعله به معنی لازم گردانیده شده و مقرر داشته شده و این وجه آخر بی تکلف است. (غیاث) (آنندراج). وجه معینی که هرماه به نوکران دهند. (بهار عجم). وظیفه و سالیانه ووجه گذران و مزد و اجرتی که به نوکر می دهند خواه روزانه باشد و یا ماهانه و یا سالیانه. (ناظم الاطباء). در تداول عامیانه آنچه از نقدینه (پول) برای ماه یاسال دهند اعضا و کارکنان دولت یا نوکران شخصی را. مقابل جیره و مقابل علیق که جنس و غذا باشد. داره. راتبه. حقوق. وظیفه. یعنی نقدی که ماهیانه یا سالیانه به کارمند یا نوکر دهند مقابل جیره که غیر نقد است مانند گندم و امثال آن، ولی در قدیم محصول و درآمد شهر و محلی نیز که به عنوان مستمری و وظیفه مأموران را اختصاص می یافت مواجب نامیده می شد. و آن جمع موجب به معنی مقرر شده و لازم گشته است و برخی آن را مقلوب ’ماوجب’ دانسته اند. (از یادداشت مؤلف) : نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی بی تقاضا خود خداوندانه آن غم میخوری. انوری (دیوان ص 460). لشکر او را مواجب و اخراجات و علوفات مهیا داشتند. (تاریخ بیهق). چنین گفته اند که از عنایت معدلت و دادپروری مواجب و جامگی لشکریان در جمیع بلادجهان متفرق و مقرر فرمود. (از العراضه). لشکر را جمع آورده استمالت داد و هر یک را مواجب و مرکب بداد. (ترجمه اعثم کوفی ص 119). معاویه لشکر را مواجب فرمود و وعده های نیکو بداد. (ترجمه اعثم کوفی ص 120). این جهرم در جملۀ مواجب ولیعهد نهاده بودند چنانکه هرکسی ولیعهد شدی جهرم او را بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 121). و وجوه مواجب ایشان بداد و ایشان را به اعزاز تمام به ری برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 104). عرصۀ ولایت به مواجب ایشان وفا نمیکند و حاجت است که از حضرت به مزید نان پاره انعام فرمایند. (ترجمه تاریخ یمینی). پانزده هزارهزار درم که از مواجب گذشته بر وی متوجه بود به خویشتن قرار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). اگر از مواجب ایشان دیناری بکاهد از ممالک خرواری بار برند. (راحهالصدور راوندی). سالها باید تا ترتیب لشکری دهند و خزانه های مالامال تا در وجه مواجب و اقطاعات ایشان بردارند. (تاریخ جهانگشای جوینی). گورخان را خزانه ها بعضی از غارت و بعضی از اطلاق جرایات و مواجب تهی گشته بود. (تاریخ جهانگشای جوینی). او را در قصر محصور کردند و مواجب خویش طلب داشتند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و گر مدح جاه تو گویم نگویم به امید مرسوم و حرص مواجب. سلمان ساوجی. شعر از بخشش شود گرچه مواجب صدلک است نی کهن آید فراهم هیچ معنی نی نوم. امیرخسرو (از آنندراج). مادام که سواد ارقام تنخواه مواجب قشون به مهر قاضی عسکر نمی رسید بیگلربیگیان و حکام ولایات سواد مزبور را اعتبار و اعتماد ننموده تنخواه نمی دادند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 4). مواجب قورچیان بر طبق عرض قورچی باشی و تعلیقۀ وزراء اعظم شفقت می شده. (تذکرهالملوک ص 7). خدمت ایالت و حکومت و... تیول و مواجب و انعام قاطبۀ غلامان بر طبق عرض قوللر آغاسی و تعلیقۀ وزراء اعظم شفقت می شده... و ارقام و احکام ملازمت و مواجب و تیول... به طغرا و مهر عالیجاه مشارالیه می رسد. (تذکرهالملوک صص 7-8). مواجب وتیول و... اگر عالیجاه وزیر اعظم ممضی دارد رقم صادر می گردد. (تذکرهالملوک ص 8). - مواجب بگیر، حقوق بگیر. مستمری بگیر. مواجب خوار. آنکه از اداره یا شخص یا مؤسسه به سبب خدمت حقوق دریافت دارد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀ مواجب خوار شود. - مواجب گرفتن، حقوق گرفتن. مستمری و ماهیانه دریافت کردن. در برابر خدمت وظیفه و مستمری اخذ نمودن. (از یادداشت مؤلف)
پیوستگی و مراقبت و همیشگی و مداومت. ملازمت و توجه و اشتغال. (ناظم الاطباء). پیوسته بودن بر کاری. لازم گرفتن. محافظت. مراقبت. تیمار داشتن. (یادداشت مؤلف) : در صبر و مواظبت تو خیره مانده بودم. (کلیله و دمنه). صواب آن است که بر مواظبت و ملازمت اعمال خیر... اقتصار نمایم. (کلیله و دمنه). مواظبت بر کسب هنر چنان میل افتاده بود که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی می نمودم. (کلیله و دمنه). روزگار خود را در مواظبت دفاتر و محابر و محاضر و منابر می گذاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447). تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی می رود. (گلستان). و رجوع به مواظبه شود. - مواظبت کردن، مراقبت کردن. محافظت کردن. مداومت داشتن. پیوسته بر آن بودن. (از یادداشت مؤلف) : به صواب آن لایقترکه بر معالجت مواظبت کنی. (کلیله و دمنه). تثبیه، مواظبت کردن در کاری. (دهار). - مواظبت نمودن، مواظبت کردن. مراقبت و محافظت داشتن. مداومت داشتن. مداومت داشتن در امری. (از یادداشت مؤلف) : در کتب طب آورده اند که فاضلترین اطبا آن است که بر علاج از جهت ثواب آخرت مواظبت نماید. (کلیله و دمنه). بر مطالعت آن مواظبت نمودی. (کلیله و دمنه). هرکه از فیض آسمانی و عقل غریزی بهره مند شد و بر کسب هنر مواظبت نمود... آرزوهای دنیا بیابد و در آخرت نیکبخت گردد. (کلیله و دمنه). همچون آن جادویی باشم که بر آن نابکاری مواظبت می نماید. (کلیله و دمنه). در طاعت و مطاوعت ایشان به قدر استطاعت و... مواظبت نماید. (سندبادنامه ص 7)
پیوستگی و مراقبت و همیشگی و مداومت. ملازمت و توجه و اشتغال. (ناظم الاطباء). پیوسته بودن بر کاری. لازم گرفتن. محافظت. مراقبت. تیمار داشتن. (یادداشت مؤلف) : در صبر و مواظبت تو خیره مانده بودم. (کلیله و دمنه). صواب آن است که بر مواظبت و ملازمت اعمال خیر... اقتصار نمایم. (کلیله و دمنه). مواظبت بر کسب هنر چنان میل افتاده بود که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی می نمودم. (کلیله و دمنه). روزگار خود را در مواظبت دفاتر و محابر و محاضر و منابر می گذاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447). تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی می رود. (گلستان). و رجوع به مواظبه شود. - مواظبت کردن، مراقبت کردن. محافظت کردن. مداومت داشتن. پیوسته بر آن بودن. (از یادداشت مؤلف) : به صواب آن لایقترکه بر معالجت مواظبت کنی. (کلیله و دمنه). تثبیه، مواظبت کردن در کاری. (دهار). - مواظبت نمودن، مواظبت کردن. مراقبت و محافظت داشتن. مداومت داشتن. مداومت داشتن در امری. (از یادداشت مؤلف) : در کتب طب آورده اند که فاضلترین اطبا آن است که بر علاج از جهت ثواب آخرت مواظبت نماید. (کلیله و دمنه). بر مطالعت آن مواظبت نمودی. (کلیله و دمنه). هرکه از فیض آسمانی و عقل غریزی بهره مند شد و بر کسب هنر مواظبت نمود... آرزوهای دنیا بیابد و در آخرت نیکبخت گردد. (کلیله و دمنه). همچون آن جادویی باشم که بر آن نابکاری مواظبت می نماید. (کلیله و دمنه). در طاعت و مطاوعت ایشان به قدر استطاعت و... مواظبت نماید. (سندبادنامه ص 7)
پیوسته بودن بر کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مواکظه. (تاج المصادر). مداومت کردن بر کاری. دایم بر یک کار بودن و همیشه کردن کاری و مداومت نمودن بر کاری. (غیاث). بر کاری بایستادن. (تاج المصادر بیهقی) ، تیمار داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). تعهد کردن، لازم گرفتن. (منتهی الارب). و رجوع به مواظبت شود
پیوسته بودن بر کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مواکظه. (تاج المصادر). مداومت کردن بر کاری. دایم بر یک کار بودن و همیشه کردن کاری و مداومت نمودن بر کاری. (غیاث). بر کاری بایستادن. (تاج المصادر بیهقی) ، تیمار داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). تعهد کردن، لازم گرفتن. (منتهی الارب). و رجوع به مواظبت شود
جمع موجب، انگیزه ها، بایا ها، در فارسی به گونه تک به کار رود و برابر است با بیستگانی ماهانه مزد راستا جمع موجب وظایف و اعمالی که بر شخص واجب باشد مبادرت بانها آنچه واجب شود و لازمه چیزی باشد
جمع موجب، انگیزه ها، بایا ها، در فارسی به گونه تک به کار رود و برابر است با بیستگانی ماهانه مزد راستا جمع موجب وظایف و اعمالی که بر شخص واجب باشد مبادرت بانها آنچه واجب شود و لازمه چیزی باشد