جدول جو
جدول جو

معنی مواجر - جستجوی لغت در جدول جو

مواجر
(مُ جِ)
صورتی از مؤاجر که همزۀ آن حذف گردیده است. (از یادداشت مؤلف). کرایه دهنده. رجوع به مؤاجر شود، مفعول. مردتن فروش. مرد که چون زنان کند به مزد. (یادداشت مؤلف). که لواط دهد. مواجر، گنگ مواجر را هم گویند. (لغت فرس اسدی) :
آری کودک مواجر آید کاو را
زود بیاموزیش به مغز و مشخته.
کسائی.
یکی مواجرو بیشرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خر انبار بیش کرده عسس.
لبیبی.
میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیرۀ وی (حسنک) آمد و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183).
یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم
وان شوی مواجرش ترا گاد به خروار.
سوزنی.
به جد و جهد همی کرد هر شبی تا روز
کتاب جلق به نام مواجران تکرار.
سوزنی.
، زن تن فروش. مؤاجره جاف جاف، زن قحبۀ مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد. (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متاجر
تصویر متاجر
تجارت خانه ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواجه
تصویر مواجه
رو به رو، برابر هم، رویاروی، رو در رو، روبارو، روی در روی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاجر
تصویر محاجر
محجرها، گرداگرد قریه ها، اطراف خانه ها، حرم ها، بوستان ها، کاسه های چشم، جمع واژۀ محجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواجب
تصویر مواجب
حقوق، مستمری
فرهنگ فارسی عمید
کسی که از شهر یا وطن خود به شهر یا کشور دیگر برود و در آنجا سکنی گزیند، هجرت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هواجر
تصویر هواجر
هاجره، نیمۀ روز، نیمروز، شدت گرما
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جِ)
صفت و حالت مواجر. مفعولیت. (از یادداشت مؤلف) :
چون من به فاجری پسران درمواجری
همچون چراغ در شب تاریک روشنند.
سوزنی.
و رجوع به مواجر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ رَ)
زن تن فروش. مؤاجر. رجوع به مواجر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متاجر
تصویر متاجر
محلهای تجارت، تجارتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زواجر
تصویر زواجر
بادارندگان و موانع
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مشجر، روییدنگاهان درختستان ها جمع مشجر: و گلستان و بستان بهم شاید (قافیه کردن) چه هر چند اصل آن بوی ستان بوده است چون از آن حذفی کرده اند و آنرا اسم علم مشاجر و مغرس ریاحین گردانیده گویی کلمه مفردست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواطر
تصویر مواطر
جمع ماطر، باران ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواصر
تصویر مواصر
همسایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواجه
تصویر مواجه
دچار رو با رو روبرو شونده، روبرو مقابل
فرهنگ لغت هوشیار
جمع موجب، انگیزه ها، بایا ها، در فارسی به گونه تک به کار رود و برابر است با بیستگانی ماهانه مزد راستا جمع موجب وظایف و اعمالی که بر شخص واجب باشد مبادرت بانها آنچه واجب شود و لازمه چیزی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که از جایی به جایی رود و از زمینی به زمینی هجرت نماید، مفارقت کننده از خانه و اقربا یعنی مسافر، آنکه از وطن خود هجرت کند و در جائی دیگر مسکن گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع هاجره شدت گرما: از تاب هواجر احداث روزگار بجناح این دولت استظلال کرد)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محجر، بوستان ها چشمخانه ها، جمع محجر، پکوک ها تارمی ها جمع محجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهاجر
تصویر مهاجر
((مُ جِ))
هجرت کننده آن که از وطن خود هجرت کرده در جایی دیگر مسکن گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هواجر
تصویر هواجر
((~. جِ))
جمع هاجره، شدت گرما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مواجب
تصویر مواجب
((مَ جِ))
مزد، حقوق ماهیانه یا سالیانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مواجه
تصویر مواجه
((مُ جِ))
رویاروی، مقابل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مواجه
تصویر مواجه
رویارویی، روبرو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهاجر
تصویر مهاجر
کوچنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهاجر
تصویر مهاجر
Migrant, Migrator
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مهاجر
تصویر مهاجر
migrant
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مهاجر
تصویر مهاجر
migrante
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مهاجر
تصویر مهاجر
migrant
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مهاجر
تصویر مهاجر
мигрант
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مهاجر
تصویر مهاجر
мігрант
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مهاجر
تصویر مهاجر
migrant
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مهاجر
تصویر مهاجر
Migrant
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مهاجر
تصویر مهاجر
migrante
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مهاجر
تصویر مهاجر
migrante
دیکشنری فارسی به ایتالیایی