جدول جو
جدول جو

معنی مهرین - جستجوی لغت در جدول جو

مهرین
(دخترانه)
مهر (خورشید یا محبت) + ین (پسوند نسبت)، نام آتشکده ای در قم
تصویری از مهرین
تصویر مهرین
فرهنگ نامهای ایرانی
مهرین
(مِ)
آبه پیر، ریاضی دان و فیلسوف مادی فرانسه، معاصر دکارت، وی چهار پنج سال هم بر او مقدم بوده است و از کسانی است که در سرنگون کردن فلسفۀ اسکولاستیک کوشیده است اما هر چند با ارسطو مخالف بود با دکارت هم چندان موافقت نداشته و از اشخاصی است که بر او اعتراضات مفصل کرده است و در مذاق فلسفی بیشتر متمایل به ابیقور و ذیمقراطیس بوده است، (سیرحکمت در اروپا ج 2 صص 20- 29)، مولد او شان ترسیه متولد بسال 1592 و وفات در 1655 میلادی است
لغت نامه دهخدا
مهرین
(مَ هَِ)
از بناهای اصفهان است که طهمورث زیناوند آن را بنا کرده و امروز ناحیتی را بدان باز خوانند. (فارسنامۀابن البلخی ص 29 و مجمل التواریخ و القصص ص 39)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهرین
تصویر شهرین
(پسرانه)
نام یکی از نجبای ایرانی در زمان ساسانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از میرین
تصویر میرین
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری رومی و داماد قیصر روم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهران
تصویر مهران
(پسرانه)
منسوب به مهر، یکی از خاندانهای عصر ساسانی، مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + ان (پسوند نسبت)، از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر اورند سردارایرانی در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
از بلوکات شهر یزد، مرکز آن بغدادآباد و عده قری 20 و مساحت آن 72 فرسخ است، با 10790 تن جمعیت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِ یَ)
فرقه ای از مانویه، منسوب به مهر رئیس این فرقه که در خلافت ولید بن عبدالملک میزیسته است. (از الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ ریَ)
مخفف مهرئه.
- قوه هاضمۀ مهریه، قوه ای که غذا را گوارد و مهرا کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ /یِ)
مهر. کابین. آنچه دهد داماد عروس را برای نکاح. دست پیمان. شیربها. رجوع به مهر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ)
گندمی است سرخ رنگ. (منتهی الارب). و یا منسوب است به مهره که شهری است در عمان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)، ابل مهریه، شتران منسوب به مهره بن حیدان، که حیی است از قضاعه از عرب یمن، و یا منسوب به شهر مهره است. ج، مهاری (م / م ی ی) و مهار. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). در ویژگیهای این شتران گویند که از اسب نیز سبقت میگیرند و نیز بسبب نیروی فهم خود با اندکی آموزش آنچه را از آنها بخواهند انجام میدهند. (از اقرب الموارد) : امهار، مهریه گردانیدن ناقه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ریزندۀ خون و آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ کُ)
مهرکننده. کسی که بر مهر و نگین نقش یا نام حک کند. حکاک
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ رِءْ)
نعت فاعلی از تهرئه. هریسه کننده گوشت را. رجوع به مهری و مهراء و تهرئه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ اَ دَ)
دهی است جزء دهستان بالای بخش طالقان شهرستان تهران. با 636 تن سکنه. آب آن از رود خانه پیراجان تأمین می شود و محصول آن غلات، ارزن، علف کوهی، سیب زمینی، گردو و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ کِ)
از رستاق خوی قم. (تاریخ قم ص 118) ، از دیه های خوی قم. (تاریخ قم ص 141)
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ)
بزرگترین. بزرگتر از همه:
به نزد پدر دختر ارچند دوست
بتر دشمن و مهترین ننگش اوست.
اسدی.
آغاز مشاورت از دستور مهترین نمود. (مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا
(دَسِ)
آنکه اثر مهر بر کاغذ پدیدار می آورد. که مهر می کند. که ممهور می سازد. که مهر بر کاغذ یا بر چیزی می زند، طابع. طباع. (منتهی الارب). چاپچی. چاپ کننده. باسمه کننده
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران، واقع در 9هزارگزی جنوب غربی علیشاه عوض و 4هزارگزی راه علیشاه عوض به شهرآباد. با 226 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، بنشن، صیفی، سیب زمینی و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام رود سند است. (آنندراج). نام رودی که از سمت مشرق آغازد و از جهت جنوب به سوی مغرب متوجه می شود و در طرف پایین سند به دریای فارس می ریزد. (از معجم البلدان). رودی است بر مشرق سند. (حدود العالم). رودی است به مغرب هند
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بویراحمد گرمسیری است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 508 تن سکنه دارد که از طایفۀ بویراحمد گرمسیری هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِزز)
شهری است به نواحی نصیبین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به صیغۀ تثنیۀ تازی کنایه است از امیرخسرو دهلوی و امیرحسن دهلوی. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
از ’مار’ (خزندۀ معروف) + ’ین’ (پساوندی که چون در آخر اسم درآید صفت نسبی سازد)، ماردار، پر از مار، مارلاخ:
رهت مارین و کهسارت پلنگین
گیا و سنگش از خون تو رنگین،
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مئران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مئران شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام یکی از مرزبانان و نجبای ایرانی از دودۀ مهران مرزبان بیت درائی بوده است. (از ترجمه ایران در زمان ساسانیان ص 159). در نامۀ اعمال شهیدان اشارات متفرقی راجع به احوال نجبا مذکوراست: بعد از مرگ شهرین که از دودمان مهران بود برادرش کس فرستاد تا پسر شهرین گشن یزداد (قدیس سابها) راطلب کرد. (ترجمه ایران در زمان ساسانیان ص 341)
لغت نامه دهخدا
(ظُ رَ)
نماز ظهر و عصر. رجوع به صلوه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهترین
تصویر مهترین
بزرگترین: (و آغاز مشاورت از دستور مهترین نمود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهرزن
تصویر مهرزن
آنکه اثر مهر بر کاغذ پدید میاورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهریه
تصویر مهریه
آنچه داماد به عروس بدهد برای نکاح، شیربها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصرین
تصویر مصرین
جمع مصر در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به گوهر: دارای گوهر: چشمه صلب پدر چون شد بکاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من. (خاقانی)، مزین بجواهر مرصع به در: و اگر بخواهی اسب بازین و ساز گوهرین و مرواریدین و زرین و یاقوتین بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
((مَ یُِ))
مقدار مال یا وجهی است که به هنگام ازدواج یا پس از آن شوهر در عوض تمتع به زن می دهد و باید مقدار آن معلوم باشد، مهر، کابین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهربن
تصویر مهربن
آصره
فرهنگ واژه فارسی سره
صداق، کابین، مهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد