جدول جو
جدول جو

معنی مهذف - جستجوی لغت در جدول جو

مهذف(مُ ذِ)
مرد شتاب رو و تیز. (منتهی الارب) (از آنندراج). مرد شتاب رو چابک. (ناظم الاطباء). هذاف. تندرو. جلد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهذب
تصویر مهذب
پاکیزه شده از عیب و نقص، خوش اخلاق، پاکیزه خوی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَذْ ذَ)
دور کرده و رانده. (منتهی الارب) (آنندراج). دورکرده و رانده و ملعون. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرد بسیارگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجل مقذف، مردی به گوشت آکنده از فربهی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ ذَ)
بیل کشتی. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مقداف. ج، مقاذف. (اقرب الموارد). و رجوع به مقذاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ فْ فَ)
باریک شکم سبک روح لاغرمیان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ ذْ ذَ)
پهلوان مهذب، خراسانی) در زمان شاه شجاع والی ابرقوه بود. امیرتیمور نیز هنگامی که به فارس آمد او را همچنان در حکومت باقی گذاشت و از آنجا که استقلال گونه ای به هم رسانیده بود، شاه یحیی به حیله او را به یزد فراخواند و به قتل رسانید. (از تاریخ گزیده چ لندن ص 742) (از حبیب السیر چ خیام ج 3ص 316، 317 و 320) (از تاریخ عصر حافظ صص 366-412)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ ذْ ذَ)
مرد پاکیزه خوی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاک کرده شده از عیوب. (غیاث اللغات). پیراسته. دارای اخلاق نیک. پاکیزه: مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذب تر گردد. (تاریخ بیهقی ص 373). و چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی ص 152). لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش مایند و مهذب گشته در خدمت. (تاریخ بیهقی). أین الرجال المهذبون. (تاریخ بیهقی ص 383).
هرگز نگشت نیک و مهذب نشد
فرزند نابه کاره به احسنت و زه.
ناصرخسرو.
در دولت و سعادت صاحب
کآداب از او شده ست مهذب.
مسعودسعد.
زینت ملوک خدمتکاران مهذب و چاکران کاردانند. (کلیله و دمنه).
چون مهذب مراست وآن دو نه اند
عافیت هست و دردمندی نیست.
خاقانی.
او مهذب گشته بود و آمده
کبر را و نفس را گردن زده.
مولوی.
خرمهذب گشته و آموخته
خوان نهاده ست و چراغ افروخته.
مولوی.
- مهذب اقوال، پاکیزه گفتار: هیچکس از خود داناتر دیده ای و مهذب اقوال وافعال تر از خود شنیده ای ؟ (سندبادنامه ص 287).
- مهذب الاخلاق، خوش خلق و نیک صفت. (غیاث اللغات) : به تأدیب و تهذیب و ترشیح خواجۀ خویش مهذب الاخلاق گشته. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ ذْ ذِ)
پاک کننده از عیوب. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ ذَ)
مرد بیهوده گوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مهذار. مهذاره. بیهوده گوی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ ذَ)
شمشیر بران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیف قاطع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذِ)
کوتاه گام زننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تیزرونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، مرغ تیزپر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ ذَ)
خله. فیه. پاروی کشتی. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ ذَ)
گوشۀمقرن که به آن تیردان یا ترکش استوار گردانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ ذِ)
مرد شتاب رو چابک. (منتهی الارب). سریع حاد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهذب
تصویر مهذب
پاک کننده از عیوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقذف
تصویر مقذف
نفرین شده، گوشتالود فربه، جنگدیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجذف
تصویر مجذف
کوتاه گام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هذف
تصویر هذف
زرنگ، شتابان: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهذب
تصویر مهذب
((مُ هَ ذَّ))
پاکیزه شده از عیب و نقص
فرهنگ فارسی معین
پاک، پاکیزه، پاکیزه خو، طاهر، طیب، منزه، نزه، نظیف، نمازی، پیراسته، تربیت یافته
متضاد: ناپاک، نامهذب، بی عیب، منسجم
فرهنگ واژه مترادف متضاد