جدول جو
جدول جو

معنی مهدنه - جستجوی لغت در جدول جو

مهدنه(عَ فَ طَ)
بیارامیدن. (تاج المصادربیهقی). فراخ زندگانی شدن و آسودن. (آنندراج). هدون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به هدون شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهدیه
تصویر مهدیه
(دخترانه)
مؤنث مهدی، عروس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هدنه
تصویر هدنه
آشتی، صلح
فرهنگ فارسی عمید
(مَ نَ)
یکی از اعاظم بلاد خراسان از ناحیت خابران و از آنجاست شیخ ابوسعید فضل الله بن ابی الخیر صوفی معروف:
بوسعید مهنه در حمام بود
قائمش کافتاد مردی خام بود.
عطار.
قصبۀ مهنه از توابع خاوران است و آن مقام شیخ ابوسعید ابوالخیر بوده است. (از نزهه القلوب ص 194)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ نَ/ مَ هََ نَ / مَ هَِ نَ)
زیرکی در خدمت و کار. (منتهی الارب). خدمت. ج، مهن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
جامه ها که در جمعه و اعیاد پوشند، جامۀ کار. (دستور الاخوان)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان فیض آباد بخش فیض آباد محولات شهرستان تربت حیدریۀخراسان، واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری فیض آباد. سر راه عمومی گناباد به فیض آباد آبش از قنات و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9). محلی کنار راه تربت حیدریه به جویمند میان چنگ سر و عمرانی
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
فرس مهدن، اسبی که تک خود را پنهان دارد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
زمین بلند یا زمین پست هموار نرم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زمین بلند یا زمین پست. (آنندراج). زمین پست و هموار و نرم. ج، مهد. (از اقرب الموارد). ج، مهده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ هََ دَ)
جمع واژۀ مهده. (ناظم الاطباء). رجوع به مهده شود
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ)
باران سست اندک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ نَ)
تن آسانی. (منتهی الارب) ، آرامش. آرام گرفتن. (مصادر اللغه زوزنی). سکون. (اقرب الموارد) ، آشتی و صلح. (منتهی الارب). مقابل نزاع. ضد منازعت. (یادداشت به خط مؤلف). مصالحه. ج، هدن. (اقرب الموارد) : با آنکه این هدنه ساخته بودند پیوسته در حدود اطراف ولایت منازعت میرفت. (فارسنامۀ ابن بلخی). سلطان نرم شد و بر سبیل هدنه و مصالحت بازگشت. (جهانگشای جوینی). اطراف آن کار بر ظاهرهدنه فراهم گرفت و با همدان آمد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، (اصطلاح نظامی عربی) آتش بس موقت
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
مهادنت. آشتی کردن و صلح نمودن با هم. (ناظم الاطباء). آشتی کردن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج). مصالحه و موادعه. (از اقرب الموارد). مصالحه. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ نَ / نِ)
آشتی. صلح. هدنه. (یادداشت مؤلف) : مهادنه با این مناجس دور باشد و لایق عزت اسلام نیاید. (ترجمه تاریخ یمینی). از جانبین صلاح در مصالحت دیدند ظاهراً مهادنه در هم پیوستند. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مهادنت شود، (اصطلاح فقه) قرارداد صلح موقت
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ نَ)
گروه بی خیر. (منتهی الارب). و رجوع به مهجناء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ جْ جَ نَ)
ماده شتر نجیبی که آن را از گشنهای هجین و پست بازدارند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ماده شتری که بازداشته شده است مگر از نرهای شهرها، از برای گوهری بودن او. (شرح قاموس) (از اقرب الموارد) ، نخلۀ نخست بارآورده. (منتهی الارب) (آنندراج). خرمابن که نخست باری باشد که آن را گشن دهند. (ناظم الاطباء). درخت که اول بار آبستن می شود. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ رَ)
دندان پیشین خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوچکترین ثنایا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَدْ دَ نَ)
زن فربه با زشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). زن فربه با سماجت و زشتی. (ناظم الاطباء). زن بسیارگوشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ دُ نَ)
رهدنه به معانی رهدن. (منتهی الارب). به معنی اخیر رهدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) رجوع به رهدن و رهدنه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ نَ)
رهدنه. رهدن. (منتهی الارب). به معنی اخیر رهدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرغی است. (مهذب الاسماء). رجوع به رهدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درنگ کردن. تأخیر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). همان رهدله است که لام به نون قلب شده است. (از نشوءاللغه صص 51- 52) ، گرد شدن در رفتن. (از اقرب الموارد). گرد شدن در رفتن بازماندن. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَُ نَ)
ظرفی که در آن روغن کنند. روغن دان. مدهن. (از متن اللغه). رجوع به مدهن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ فَ)
امراءه مهدفه، زن گوشت ناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). زن پرگوشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ نَ)
زن ناقص خلقت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
بچۀ لاغر زاییده شده. مودن
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ نَ)
ناقه مکدنه، شتر مادۀ با کوهان و پیه و گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دی یَ)
عطا و بخشش و انعام. (ناظم الاطباء) ، عروس. (آنندراج). عروس فرستاده شده به خانه شوهر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دی یَ)
شهری است در شمال افریقا، آن را عبیداﷲ مهدی مؤسس سلسلۀ فاطمی بنا کرد در سال 303 هجری قمری میان آن و قیروان از سوی جنوب دو منزل است. (یادداشت مؤلف). مهدی به سال 308 درآن سکنی گزید و شهر به نام خود او خوانده شد. این شهر در ساحل دریای روم بود و با باره ای بلند و موضع آن را چون کف دست متصل به زند دانسته اند:
بسته عدو را دست پس چون ملحد ملعون خس
کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه.
منوچهری.
شهری است بزرگ برکران دریای روم نهاده و به حدود قیروان پیوسته است.جایی بانعمت است و اندر وی بازرگانان بسیارند. (حدود العالم). و در پهلوی آن (قیروان) مهدیه است که مهدی از فرزندان امیرالمؤمنین حسین بن علی رضی اﷲ عنهما ساخته است بعد از آنکه مغرب و اندلس گرفته بود و بدین تاریخ به دست سلطان مصر بود و آنجا برف بارد و لیکن پای نگیرد. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 51)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
مهن. مهنت. خدمت کردن. (منتهی الارب) (زوزنی) ، زود رنجانیدن کسی را. (منتهی الارب) ، خوار شدن. (زوزنی) ، دوشیدن. (زوزنی). دوشیدن شتران وقت بازگشت، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هدنه
تصویر هدنه
آشتی، صلح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهینه
تصویر مهینه
مهین، حداکثر بیشینه مقابل کمینه حداقل: (کمینه طهر پانزده روزاست و مهینه آنچ بود که آنرا حدی نیست)
فرهنگ لغت هوشیار
مهادنه و مهادنت در فارسی: آشتی سازش همساز واری (ناچار بابطلمیوس از در مداهنه و مهادنه بیرون شده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهانه
تصویر مهانه
مهانت در فارسی: خواری خوار گشتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هدنه
تصویر هدنه
((هُ نِ))
آشتی، صلح
فرهنگ فارسی معین