جدول جو
جدول جو

معنی مهجوم - جستجوی لغت در جدول جو

مهجوم(مَ)
بیت مهجوم، خیمۀ ستونها فراهم آمده به گشادن رسنها. (منتهی الارب). خیمه ای که طنابهای وی گسسته و دیرکهای آن به روی هم افتاده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرجوم
تصویر مرجوم
رانده شده، سنگسار شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهزوم
تصویر مهزوم
شکست خورده، هزیمت یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهموم
تصویر مهموم
اندوهگین، دلتنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهدوم
تصویر مهدوم
ویران، خراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهجور
تصویر مهجور
جدا مانده، دورافتاده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
شکم باریک و درآمده. (آنندراج). درآمده و باریک شکم. (منتهی الارب). رجوع به هضم شود، غذای تحلیل رفته و هضم شده
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قربانگاهی است حاجیان را در بادیه. (منتهی الارب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شیطان. (ناظم الاطباء). از القاب شیطان است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سنگسار کرده شده. (غیاث اللغات). رجیم. که بر او سنگباران کنند. که سنگسارش کرده باشند. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از رجم و رجوم. رجوع به رجم شود، رانده شده. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). مهجور. ملعون. مطرود. رجیم. (متن اللغه). مورد شتم و قذف و لعن و هجو واقع گشته. (از اقرب الموارد). مردود. رانده. (یادداشت مؤلف) :
ای بسا تخت و تاج مرجومان
لخت لخت از دعای مظلومان.
سنائی.
آتش و دودآید از خرطوم او
الحذر ز آن کودک مرجوم او.
مولوی.
همچنان کاصحاب فیل و قوم لوط
کردشان مرجوم چون خود آن سخوط.
مولوی.
رجوع به رجم شود، کشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که بر اثر سنگسار کردن کشته شده باشد یابطور کلی هر مقتول و کشته ای. (از متن اللغه). رجوع به رجوم و رجم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اندوهگین. محزون. (ناظم الاطباء). نعت است از دجم. رجوع به دجم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سجم و سجوم. رجوع به سجم و سجوم شود، شتر ماده که وقت دوشیدن پایها را فراخ داردو سر را بلند. (منتهی الارب) ، ریزان ازاشک و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل محجوم، مرد تناور و جسیم، مرد حجامت گرفته، بعیرمحجوم، شتر حجام بسته. (منتهی الارب). شتر پوزبسته
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سخن پریشان. (منتهی الارب). سخن پریشان و هذیان. (ناظم الاطباء). سخن پریشان و ناحق. (غیاث اللغات) (آنندراج). هذیانی که بیمار یا نائم بر زبان می آورد. (از اقرب الموارد). و منه قوله تعالی: اًن ّ قومی اتخذوا هذا القرآن مهجوراً. (قرآن 30/25) ، سخنی که استعمال آن ترک شده باشد. و از آن است که گویند: الغلط المشهور و لا الصحیح المهجور. (از اقرب الموارد). کلام متروک: غلط مشهور به از صحیح مهجور، جدامانده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جدایی کرده شده و گذاشته شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). جدایی کرده شده و گذاشته شده در جدایی و مفارقت. (ناظم الاطباء). جداشده. دورافتاده. دور:
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله.
رودکی.
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی.
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.
فرخی.
باغ معشوقه بد و عاشق او بود سحاب
خفته معشوقه وعاشق شده مهجور و مصاب.
منوچهری.
بگیری خون من مانند لاله
چو قطره ی ژاله و چون اشک مهجور.
منوچهری.
آن حکم و مواعظ مهجور مانده بود. (کلیله و دمنه). این دمنه... مدتی دراز بر درگاه من رنجور و مهجور بوده است. (کلیله و دمنه). به مجرد گمان... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن... تیشه بر پای خود زدن بود. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و راستی مهجور و مردود. (کلیله و دمنه).
از سمرقند تا تو مهجوری
در سمرقند زهر شد قندم.
سوزنی.
مهجور هفت ماهه منم زآن دوهفته ماه
کز نیکوئی چو عید عزیز است منظرش.
خاقانی.
تنگ جهان بر من مهجور باد
گرد من از دامن من دور باد.
نظامی.
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجوربهتر.
نظامی.
گر وصال شاه می داری طمع
از وجود خویشتن مهجور باش.
عطار.
چون تجلی اش به فرق که فتاد
طور با موسی به هم مهجور شد.
عطار.
کآن نبد معروف و بس مهجور بود
از قلاع واز مناهج دور بود.
مولوی.
بلی شاید که مهجوران بگریند
روا باشد که مظلومان بزارند.
سعدی.
از پیش تو راه رفتنم نیست
گردن به کمند به که مهجور.
سعدی.
چه کنم با که توان گفت که او
در کنار من و من مهجورم.
سعدی (گلستان).
- مهجور کردن، دور کردن. جدا کردن:
درنگر گر کرای خطبه کنند
مکن از التفاتشان مهجور.
انوری.
، بی بهره. بی نصیب. محروم. (ناظم الاطباء) ، شتر گشنی که گردن آن را بر پای وی بسته باشند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتری که با هجار بسته شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لشکر شکست داده شده و جدا کرده شده از قبیلۀ خود. (ناظم الاطباء) : ام لهم ملک السموات و الارض و ما بینهما فلیرتقوا فی الاسباب جند ما هنالک مهزوم من الاحزاب. (قرآن 10/38 و 11) ، آیا آنها راست پادشاهی آسمانها و زمین و آنچه میان آنهاست پس باید بالا رونداز چیزی که سبب بالا رفتن است لشکرها زبون از موضع بدر شکسته شده از آن گروه. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکسته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کار مشتبه و شوریده. (منتهی الارب) (آنندراج). کار درهم و شوریده و مختلط و درهم آمیخته. (ناظم الاطباء) : وقعوا فی مهجوس من الامر، أی ارتباک و اختلاط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اندوهگین. (غیاث). محزون. دلتنگ. حزین. غمین. غمنده. غمگن. غمگین. اندوهکن. مغموم. دل افگار. گرفته. گرفته خاطر. غمزده، گداخته
لغت نامه دهخدا
(مَهَْ)
شتر بیمار. شتر هیمأزده، دوست دارندۀ زن و عاشق و سرگشته و شیفته از عشق و رونده بر غیر اراده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ویران شده. خراب شده. با زمین برابرشده. (ناظم الاطباء). بنای شکسته و ویران. (آنندراج).
- مهدوم ٌعلیهم، زیرآواررفتگان. به آوارمردگان: فی حکم الغرقی و المهدوم علیهم. (از یادداشتهای مؤلف).
- مهدوم کردن، منهدم کردن.
، شیر خفته و ستبرشده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهموم
تصویر مهموم
محزون، دلتنگ، حزین، غمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجور
تصویر مهجور
سخن پریشان و ناحق، هذیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهدوم
تصویر مهدوم
ویران شده و خراب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهزوم
تصویر مهزوم
لشکر شکست داده شده و جدا کرده شده از قبیله خود، هزیمت یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهضوم
تصویر مهضوم
غذای تحلیل رفته و هضم شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرجوم
تصویر مرجوم
سنگسار شده، رانده شده سنگسار شده، رانده جمع مرجومین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجوم
تصویر محجوم
انجیده از انجیدن (حجامت) مرد حجامت گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهزوم
تصویر مهزوم
((مَ))
شکست خورده، هزیمت یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهضوم
تصویر مهضوم
((مَ))
هضم شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهموم
تصویر مهموم
((مَ))
اندوهگین، غمگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهجور
تصویر مهجور
((مَ))
دور افتاده، جدا افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهدوم
تصویر مهدوم
((مَ))
بنای شکسته و ویران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرجوم
تصویر مرجوم
((مَ))
سنگسار شده، رانده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجوم
تصویر محجوم
((مَ))
مرد حجامت گرفته
فرهنگ فارسی معین
اندوهناک، اندوهگین، اوقات تلخ، حزین، غمناک، غمگین، غمین، محزون، مغموم
متضاد: مشعوف، نشیط، پرنشاط
فرهنگ واژه مترادف متضاد