محجوم محجوم رجل محجوم، مرد تناور و جسیم، مرد حجامت گرفته، بعیرمحجوم، شتر حجام بسته. (منتهی الارب). شتر پوزبسته لغت نامه دهخدا
محکوم محکوم کسی که حکم بر ضرر او صادر شده، دادباخته، کسی که مجبور به تحمل وضعیتی است، مقابلِ حاکم، کسی که به او دستور یا حکم می دهند، کسی که در مناظره یا بحثی مجاب شود فرهنگ فارسی عمید