مخفّف واژۀ ماه نه، برای مثال (سر تاج داران فروشم به زر / که مه تخت بادا، مه تاج و مه فر (فردوسی - ۱/۱۳۳)، (کآن فلانی یافت گنجی ناگهان / من همان خواهم مه کار و مه دکان (مولوی - ۲۲۱)
مخفّفِ واژۀ ماه نه، برای مِثال (سر تاج داران فروشم به زر / که مه تخت بادا، مه تاج و مه فر (فردوسی - ۱/۱۳۳)، (کآن فلانی یافت گنجی ناگهان / من همان خواهم مَه کار و مَه دکان (مولوی - ۲۲۱)
بخاری که گاهی در هوای بارانی و مرطوب تولید می شود و فضا را تیره می کند، بخار آب پراکنده در هوای نزدیک زمین، نزم، نژم، ضباب، میغ، ماغ بزرگ ماه پنجم سال میلادی بین آوریل و ژوئن، May
بخاری که گاهی در هوای بارانی و مرطوب تولید می شود و فضا را تیره می کند، بخار آب پراکنده در هوای نزدیک زمین، نِزم، نِژم، ضَباب، میغ، ماغ بزرگ ماه پنجم سال میلادی بین آوریل و ژوئن، May
یعنی بازایست و چون آن را متصل کنند تنوین در آن داخل کرده مه میگویند، مانند: مه مه. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). به معنی بازایست و هو اسم فعل، فان وصلت نونت و قلت مه مه. (آنندراج) (از نشوءاللغه ص 11). به معنی مکن و این از اسمای افعال است به معنی امر. (غیاث اللغات)
یعنی بازایست و چون آن را متصل کنند تنوین در آن داخل کرده مَه میگویند، مانند: مَه مَه. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). به معنی بازایست و هو اسم فعل، فان وصلت نونت و قلت مه مه. (آنندراج) (از نشوءاللغه ص 11). به معنی مکن و این از اسمای افعال است به معنی امر. (غیاث اللغات)
میغ و نزم و آن بخاری باشد تیره و ملاصق زمین. (برهان). بخار آب نسبهً متراکمی است که در فصول سرد (پاییز، زمستان و اوایل بهار) در مجاورت سطح زمین تشکیل می شود. معمولاً تشکیل مه در مواقعی است که هوای مجاور سطح زمین از بخار آب اشباع شده باشد و ضمناً درجۀ حرارت هوای مجاور زمین از حرارت سطح زمین کمتر بود، یعنی سطح زمین حرارت بیشتری تا هوای مجاورش داشته باشد (کاملاً برعکس شبنم که حرارت سطح زمین از حرارت هوای مجاور باید کمتر باشد تا شبنم تشکیل شود). به طور کلی مه عبارت از ابرهایی است که در مجاورت سطح زمین تشکیل می شود. میغ. نزم. بخار. (ناظم الاطباء). ضباب. نژم. میغ نرم. تار میغ. (یادداشت مؤلف). - مه دریا، (اصطلاح زمین شناسی) مه غلیظی که در مجاورت سطح آبهای دریا تشکیل می شود. این مه به علت تراکم ذرات بخار آب غالباً برای کشتیها خطرناک است. ، نام بادی در خلخال و نواحی جنوبی و جنوب غربی آن تا حدود زنجان و قزوین و کرج. مقابل شره. مقابل باد راز. باد شمالی و شمال غربی که معمولاً وزشی مداوم در مسیر معین دارد و هوا را مرطوب و خنک سازد، مقابل باد راز یا شره که باد جنوب و جنوب غربی است و تغییر مسیر می دهدو گرم است و خشک: آباد اولسون خلخال ! مه یا تار گرمش قالخار! (از یادداشت مؤلف)
میغ و نزم و آن بخاری باشد تیره و ملاصق زمین. (برهان). بخار آب نسبهً متراکمی است که در فصول سرد (پاییز، زمستان و اوایل بهار) در مجاورت سطح زمین تشکیل می شود. معمولاً تشکیل مه در مواقعی است که هوای مجاور سطح زمین از بخار آب اشباع شده باشد و ضمناً درجۀ حرارت هوای مجاور زمین از حرارت سطح زمین کمتر بود، یعنی سطح زمین حرارت بیشتری تا هوای مجاورش داشته باشد (کاملاً برعکس شبنم که حرارت سطح زمین از حرارت هوای مجاور باید کمتر باشد تا شبنم تشکیل شود). به طور کلی مه عبارت از ابرهایی است که در مجاورت سطح زمین تشکیل می شود. میغ. نزم. بخار. (ناظم الاطباء). ضباب. نژم. میغ نرم. تار میغ. (یادداشت مؤلف). - مه دریا، (اصطلاح زمین شناسی) مه غلیظی که در مجاورت سطح آبهای دریا تشکیل می شود. این مه به علت تراکم ذرات بخار آب غالباً برای کشتیها خطرناک است. ، نام بادی در خلخال و نواحی جنوبی و جنوب غربی آن تا حدود زنجان و قزوین و کرج. مقابل شره. مقابل باد راز. باد شمالی و شمال غربی که معمولاً وزشی مداوم در مسیر معین دارد و هوا را مرطوب و خنک سازد، مقابل باد راز یا شره که باد جنوب و جنوب غربی است و تغییر مسیر می دهدو گرم است و خشک: آباد اولسون خلخال ! مه یا تار گرمش قالخار! (از یادداشت مؤلف)
به معنی ما، یعنی چه و چیست. (ناظم الاطباء). ادات استفهام. ابن مالک گفته است: مه همان ’ما’ی استفهام است که الف آن حذف و به ’ها’ وقف شده است. (از معجم متن اللغه)
به معنی ما، یعنی چه و چیست. (ناظم الاطباء). ادات استفهام. ابن مالک گفته است: مه همان ’ما’ی استفهام است که الف آن حذف و به ’ها’ وقف شده است. (از معجم متن اللغه)
نام ماه پنجم از سال فرنگیان. (ناظم الاطباء). ماه معادل ثلث دوم و سوم اردیبهشت و ثلث اول خرداد. - جشن اول ماه مه، (برابر یازدهم اردی بهشت) جشنی است که در آغاز ماه مذکور به یادبود آزادی اتحادیه های کارگران و اقداماتی که به سود آنان صورت گرفته است در غالب کشورها برپا کنند
نام ماه پنجم از سال فرنگیان. (ناظم الاطباء). ماه معادل ثلث دوم و سوم اردیبهشت و ثلث اول خرداد. - جشن اول ماه مه، (برابر یازدهم اردی بهشت) جشنی است که در آغاز ماه مذکور به یادبود آزادی اتحادیه های کارگران و اقداماتی که به سود آنان صورت گرفته است در غالب کشورها برپا کنند
مخفف ماه. مانک. قمر. (ناظم الاطباء) : به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی. شاکر. شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف مه و خور است همانا به باغ در صراف. ابوالمؤید. تو سیمین فغی من چو زرین کناغ تو تابان مهی من چو سوزان چراغ. منجیک. مه و خورشید با برجیس و بهرام زحل با تیر و زهره بر گرزمان همه حکمی به فرمان تو رانند که ایزد مر تو را داده ست فرمان. دقیقی. نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی. منوچهری. اندرآمد نوبهاری چون مهی چون بهشت عدن شد هر مهمهی. منوچهری. نماز شام نزدیک است و امشب مه و خورشید را بینم مقابل. منوچهری. الا تا ماه نو خیده کمان است سپر گردد مه داه و چهارا. ؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 512). همی آفتاب فلک فرّ و تاب ز تاج تو گیرد چو مه ز آفتاب. اسدی (گرشاسب نامه ص 204). غو دیده بان از بر مه رسید که آمد درفش سپهبد بدید. اسدی (گرشاسب نامه ص 185). میانه کار همی باش و بس کمال مجوی که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را. ناصرخسرو. هر مه که به یک وطن مه و خور با هم چو دو عیش ران ببینم. خاقانی. حلقه دیدستی به پشت آینه حلقۀ مه همچنان بنمود صبح. خاقانی. مه بکاهد کز او دو هفته گذشت عمر را جز به مه مثل منهید. خاقانی. ای زیر نقاب مه نموده ماه من و عید شهربوده. خاقانی. آن مه نو را که تو دیدی هلال بدر نهش نام چو گیرد کمال. نظامی. اینکه سگ امروز شکار تو کرد تا دو مهت بس بود ای شیرمرد. نظامی. روان کردند مهد آن دلنوازان چو مه تابان و چون خورشید تازان. نظامی. مه نور می فشاند و سگ بانگ می زند مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بود. عطار (از امثال و حکم). ابر ما را شد عدو و خصم جان که کند مه را ز چشم ما نهان. مولوی. ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری. سعدی. رخش می داد با ساعد گواهی که حسنش گیرد از مه تا به ماهی. جامی. - مه بدر، ماه بدر. (ناظم الاطباء). ماه تمام. - مه تمام، ماه شب چهارده. بدر: دلبند من که بندۀ رویش مه تمام خورشید آسمان جمال است و نجم تام. سوزنی. - مه چارده، بدر. پرماه. ماه شب چهاردهم که با قرص کامل است: حور عین میگذرد در نظر سوختگان یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد. سعدی. - مه سی روزه، کنایه از ضعیف و نزار. (انجمن آرا) : زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا. خاقانی. - مه صقال، دارای صقال ماه. چون ماه صیقلی. تابان و جوهردار و آبدار. صفتی شمشیر برنده و صیقلی را: درمرکز مثلث بگرفت ربع مسکون فریاد اوج مریخ از تیغ مه صقالش. خاقانی. - مه طلعت، ماه طلعت. ماه دیدار. با رخساری چون ماه. - ، کنایه از زیباروی: در سایۀ شاه آسمان قدر مه طلعت آفتاب پرتو. سعدی. امید و روان و گلبن نو مه طلعت و آفتاب پرتو. سعدی. - مه عارض، که عارضی چون ماه دارد. کنایه از زیباروی: ستاره نامی و مه عارضی و غالیه موی مه و ستاره گرفت از تو نور و غالیه بوی. سوزنی. - مه عارضان، دو عارض چون ماه. دو رخسارۀ تابناک و زیبا: کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب فروگشای و همی گیر ماه را به کمند. سوزنی. - مه عذار، دارای عذاری چون ماه. کنایه از زیباروی. - مه قفا، با قفای چون ماه. که قفای درخشنده داشته باشد. تابان قفا: غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا روی بتان قفاشود پیش صفای روی تو. خاقانی. - مه کنعان، کنایه از یوسف پیغمبر است. (آنندراج). - مه ناکاسته، ماه تمام. بدر. پرماه. ماه شب چهارده: مجلس خلوت نگر آراسته روشن و خوش چون مه ناکاسته. نظامی (مخزن الاسرار ص 165). - مه نو، هلال. ماه نو: همی به صورت ایوان تو پدید آید مه نو وغرض آن تا از او کنی ایوان. فرخی. چون از مه نو زنی عطارد مریخ هدف شود مر آن را. خاقانی. من دیوانه نشینم که مه نو نگرم گویم آنجا که نهد پای سرم بایستی. خاقانی. کآن مه نو کو کمر از نور داشت ماه نو از شیفتگان دور داشت. نظامی. که نتوان راه خسرو را گرفتن نه در عقده مه نو را گرفتن. نظامی. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو. حافظ. در نعل سمند او شکل مه نو پیدا وز قد بلند او بالای صنوبر پست. حافظ. - امثال: منگر مه نخشب چو بود ماه جهانتاب. خاقانی (از امثال و حکم). مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد. ؟ (از امثال و حکم). مه در شب تیره آفتاب است. امیرخسرو دهلوی (از امثال و حکم). مه را ز کاستن نبود هیچ ننگ و عار. مسعودسعد (ازامثال و حکم). مه فشاند نور و سگ عوعو کند. مولوی (از امثال و حکم). مه نور از آن گرفت کز شب نرمید گل بوی بدان یافت که با خار بساخت. ؟ ، ماه. برج. شهر. یک دوازدهم سال: گوش تو سال و مه به رود و سرود نشنوی مویۀ خروشان را. رودکی. مه نیسان شبیخون کرد گویی بر مه کانون که گردون گشت از او پرگرد و هامون گشت از او پرخون. رودکی. ما و سر کوی و ناوک و سفج و عصیر اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر. بخاری. به فرخنده فرخ مه فرودین به آیین بزم و به میدان کین. فردوسی. چنین تا بیامد مه فرودین بیاراست گلبرگ روی زمین. فردوسی. بمان تابیاید مه فرودین که بفزاید اندر جهان هور دین. فردوسی. ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر چنان نمود که تاری شب از مه آبان. عنصری. بر غوره چهار مه کنم صبر تا باده به خم ستان ببینم. خاقانی. هر مه که به یک وطن مه و خور با هم چو دو عیش ران ببینم. خاقانی. شب که مثال مه ذی الحجه دید صورت طغراش ز مه برکشید. خاقانی. چو یک مه در آن بادیه تاختند از او نیز هم رخت پرداختند. نظامی. - مه آب، آبان ماه فارسی یا ماه یازدهم از ماههای رومی: ز بند شاه ندارم گله معاذالله اگرچه آب مه من ببرد در مه آب. خاقانی. - مه و سال، ماه و سال: بود مه و سال ز گردش بری تا تو نکردیش تعرف گری. نظامی
مخفف ماه. مانک. قمر. (ناظم الاطباء) : به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی. شاکر. شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف مه و خور است همانا به باغ در صراف. ابوالمؤید. تو سیمین فغی من چو زرین کناغ تو تابان مهی من چو سوزان چراغ. منجیک. مه و خورشید با برجیس و بهرام زحل با تیر و زهره بر گرزمان همه حکمی به فرمان تو رانند که ایزد مر تو را داده ست فرمان. دقیقی. نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی. منوچهری. اندرآمد نوبهاری چون مهی چون بهشت عدن شد هر مهمهی. منوچهری. نماز شام نزدیک است و امشب مه و خورشید را بینم مقابل. منوچهری. الا تا ماه نو خیده کمان است سپر گردد مه داه و چهارا. ؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 512). همی آفتاب فلک فرّ و تاب ز تاج تو گیرد چو مه ز آفتاب. اسدی (گرشاسب نامه ص 204). غو دیده بان از بر مه رسید که آمد درفش سپهبد بدید. اسدی (گرشاسب نامه ص 185). میانه کار همی باش و بس کمال مجوی که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را. ناصرخسرو. هر مه که به یک وطن مه و خور با هم چو دو عیش ران ببینم. خاقانی. حلقه دیدستی به پشت آینه حلقۀ مه همچنان بنمود صبح. خاقانی. مه بکاهد کز او دو هفته گذشت عمر را جز به مه مثل منهید. خاقانی. ای زیر نقاب مه نموده ماه من و عید شهربوده. خاقانی. آن مه نو را که تو دیدی هلال بدر نهش نام چو گیرد کمال. نظامی. اینکه سگ امروز شکار تو کرد تا دو مهت بس بود ای شیرمرد. نظامی. روان کردند مهد آن دلنوازان چو مه تابان و چون خورشید تازان. نظامی. مه نور می فشاند و سگ بانگ می زند مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بود. عطار (از امثال و حکم). ابر ما را شد عدو و خصم جان که کند مه را ز چشم ما نهان. مولوی. ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری. سعدی. رخش می داد با ساعد گواهی که حسنش گیرد از مه تا به ماهی. جامی. - مه بدر، ماه بدر. (ناظم الاطباء). ماه تمام. - مه تمام، ماه شب چهارده. بدر: دلبند من که بندۀ رویش مه تمام خورشید آسمان جمال است و نجم تام. سوزنی. - مه چارده، بدر. پرماه. ماه شب چهاردهم که با قرص کامل است: حور عین میگذرد در نظر سوختگان یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد. سعدی. - مه سی روزه، کنایه از ضعیف و نزار. (انجمن آرا) : زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا. خاقانی. - مه صقال، دارای صقال ماه. چون ماه صیقلی. تابان و جوهردار و آبدار. صفتی شمشیر برنده و صیقلی را: درمرکز مثلث بگرفت ربع مسکون فریاد اوج مریخ از تیغ مه صقالش. خاقانی. - مه طلعت، ماه طلعت. ماه دیدار. با رخساری چون ماه. - ، کنایه از زیباروی: در سایۀ شاه آسمان قدر مه طلعت آفتاب پرتو. سعدی. امید و روان و گلبن نو مه طلعت و آفتاب پرتو. سعدی. - مه عارض، که عارضی چون ماه دارد. کنایه از زیباروی: ستاره نامی و مه عارضی و غالیه موی مه و ستاره گرفت از تو نور و غالیه بوی. سوزنی. - مه عارضان، دو عارض چون ماه. دو رخسارۀ تابناک و زیبا: کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب فروگشای و همی گیر ماه را به کمند. سوزنی. - مه عذار، دارای عذاری چون ماه. کنایه از زیباروی. - مه قفا، با قفای چون ماه. که قفای درخشنده داشته باشد. تابان قفا: غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا روی بتان قفاشود پیش صفای روی تو. خاقانی. - مه کنعان، کنایه از یوسف پیغمبر است. (آنندراج). - مه ناکاسته، ماه تمام. بدر. پرماه. ماه شب چهارده: مجلس خلوت نگر آراسته روشن و خوش چون مه ناکاسته. نظامی (مخزن الاسرار ص 165). - مه نو، هلال. ماه نو: همی به صورت ایوان تو پدید آید مه نو وغرض آن تا از او کنی ایوان. فرخی. چون از مه نو زنی عطارد مریخ هدف شود مر آن را. خاقانی. من دیوانه نشینم که مه نو نگرم گویم آنجا که نهد پای سرم بایستی. خاقانی. کآن مه نو کو کمر از نور داشت ماه نو از شیفتگان دور داشت. نظامی. که نتوان راه خسرو را گرفتن نه در عقده مه نو را گرفتن. نظامی. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو. حافظ. در نعل سمند او شکل مه نو پیدا وز قد بلند او بالای صنوبر پست. حافظ. - امثال: منگر مه نخشب چو بود ماه جهانتاب. خاقانی (از امثال و حکم). مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد. ؟ (از امثال و حکم). مه در شب تیره آفتاب است. امیرخسرو دهلوی (از امثال و حکم). مه را ز کاستن نبود هیچ ننگ و عار. مسعودسعد (ازامثال و حکم). مه فشاند نور و سگ عوعو کند. مولوی (از امثال و حکم). مه نور از آن گرفت کز شب نرمید گل بوی بدان یافت که با خار بساخت. ؟ ، ماه. برج. شهر. یک دوازدهم سال: گوش تو سال و مه به رود و سرود نشنوی مویۀ خروشان را. رودکی. مه نیسان شبیخون کرد گویی بر مه کانون که گردون گشت از او پرگرد و هامون گشت از او پرخون. رودکی. ما و سر کوی و ناوک و سفج و عصیر اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر. بخاری. به فرخنده فرخ مه فرودین به آیین بزم و به میدان کین. فردوسی. چنین تا بیامد مه فرودین بیاراست گلبرگ روی زمین. فردوسی. بمان تابیاید مه فرودین که بفزاید اندر جهان هور دین. فردوسی. ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر چنان نمود که تاری شب از مه آبان. عنصری. بر غوره چهار مه کنم صبر تا باده به خم ستان ببینم. خاقانی. هر مه که به یک وطن مه و خور با هم چو دو عیش ران ببینم. خاقانی. شب که مثال مه ذی الحجه دید صورت طغراش ز مه برکشید. خاقانی. چو یک مه در آن بادیه تاختند از او نیز هم رخت پرداختند. نظامی. - مه آب، آبان ماه فارسی یا ماه یازدهم از ماههای رومی: ز بند شاه ندارم گله معاذالله اگرچه آب مه من ببرد در مه آب. خاقانی. - مه و سال، ماه و سال: بود مه و سال ز گردش بری تا تو نکردیش تعرف گری. نظامی
حرف نهی به معنی نه. (ناظم الاطباء). به معنی نه باشد که حرف نفی است و به عربی لا گویند و افادۀ معدوم شدن و نابود گردیدن هم می کند مثل مه این ماند و مه آن، یعنی نه این ماند و نه آن. (برهان). حرف ربط مکرّر مانند ’نه’: بر راه امام خود همی یازد او را مه شناس و مه امامش را. ناصرخسرو. شاه گفت: مه تو رستی و مه پدر. و بفرمود تا او را گردن زدند. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). مه تو رستی ومه کیش تو. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). قیدافه پسر خود را برنجانید و گفت: مه تو و مه ملک نصر که پدرزن تو بود. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). ، در نفرین و دعا هر دو استعمال شود. (برهان) : که با اهرمن جفت گردد پری که مه تاج بادت مه انگشتری. فردوسی. با چنین ظلم در ولایت تو مه تو و مه سپاه و رایت تو. سنایی. بر سر جور تو شد دین تو و دنیی من که مه شب پوش قبا بادت و مه زین و فرس. سنایی (از آنندراج). تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو مه تو مه شعر تو چونانکه مه سگ مه زنجیر. سوزنی. چون به عانعان رسی فرومانی ای مه عانعان خر مه عمعم خر. سوزنی. در باب شاعری که مبادا وی و مه شعر بی سنگ شاعری است بکوبم سرش به سنگ. سوزنی
حرف نهی به معنی نه. (ناظم الاطباء). به معنی نه باشد که حرف نفی است و به عربی لا گویند و افادۀ معدوم شدن و نابود گردیدن هم می کند مثل مه این ماند و مه آن، یعنی نه این ماند و نه آن. (برهان). حرف ربط مکرّر مانند ’نه’: بر راه امام خود همی یازد او را مه شناس و مه امامش را. ناصرخسرو. شاه گفت: مه تو رستی و مه پدر. و بفرمود تا او را گردن زدند. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). مه تو رستی ومه کیش تو. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). قیدافه پسر خود را برنجانید و گفت: مه تو و مه ملک نصر که پدرزن تو بود. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). ، در نفرین و دعا هر دو استعمال شود. (برهان) : که با اهرمن جفت گردد پری که مه تاج بادت مه انگشتری. فردوسی. با چنین ظلم در ولایت تو مه تو و مه سپاه و رایت تو. سنایی. بر سر جور تو شد دین تو و دنیی من که مه شب پوش قبا بادت و مه زین و فرس. سنایی (از آنندراج). تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو مه تو مه شعر تو چونانکه مه سگ مه زنجیر. سوزنی. چون به عانعان رسی فرومانی ای مه عانعان خر مه عمعم خر. سوزنی. در باب شاعری که مبادا وی و مه شعر بی سنگ شاعری است بکوبم سرش به سنگ. سوزنی
در ترکی مزید مؤخری است که در عقیب مفرد امر مخاطب درآید و گاه مانند ’مک’ مجموع مرکب معنی مصدری دهد و گاه معنی اسم ذات، چون: سورتمه، قورمه، دگمه، یورتمه، چاتمه، چکمه، دلمه، قاتمه، یارمه، باسمه، سخلمه (سقلمه) ، قیمه، کسمه، داغمه، چالمه. (از یادداشتهای مؤلف)
در ترکی مزید مؤخری است که در عقیب مفرد امر مخاطب درآید و گاه مانند ’مک’ مجموع مرکب معنی مصدری دهد و گاه معنی اسم ذات، چون: سورتمه، قورمه، دگمه، یورتمه، چاتمه، چکمه، دلمه، قاتمه، یارمه، باسمه، سخلمه (سقلمه) ، قیمه، کسمه، داغمه، چالمه. (از یادداشتهای مؤلف)
قلم و کلک. (برهان). قلم و خامه و کلک. (ناظم الاطباء) ، تل ریگ. (برهان). تل ریگ و تودۀ ریگ. (ناظم الاطباء) : شمس رخشان که کشور آراید تا نبوسد ستانۀ در تو نتواند که کشور آراید چو مه و کوهسار کشور تو. سوزنی کماج فلکه و بادریسۀ خیمه. (یادداشت مؤلف) : مه فتاده عمود بشکسته میخ سوده طناب بگسسته. سنایی (در صفت خیمۀ عمر پیر)
قلم و کلک. (برهان). قلم و خامه و کلک. (ناظم الاطباء) ، تل ریگ. (برهان). تل ریگ و تودۀ ریگ. (ناظم الاطباء) : شمس رخشان که کشور آراید تا نبوسد ستانۀ در تو نتواند که کشور آراید چو مه و کوهسار کشور تو. سوزنی کماج فلکه و بادریسۀ خیمه. (یادداشت مؤلف) : مه فتاده عمود بشکسته میخ سوده طناب بگسسته. سنایی (در صفت خیمۀ عمر پیر)