جدول جو
جدول جو

معنی منگنده - جستجوی لغت در جدول جو

منگنده
(مَ گَ دَ / دِ)
که منگ می کند. رجوع به منگ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنجنده
تصویر سنجنده
کسی که چیزی را بسنجد و اندازه بگیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالنده
تصویر مالنده
کسی که چیزی به جایی می مالد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جنگنده
تصویر جنگنده
جنگ کننده، هواپیمای نظامی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خندنده
تصویر خندنده
خندان، خنده کننده، درحال خندیدن، ضاحک، خندناک، خنده رو، سبک روح، ضحوک، خنداخند، شکفته، منبسط، خنده ناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنونده
تصویر شنونده
ویژگی کسی که صدایی یا سخنی را می شنود، گوش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنبنده
تصویر تنبنده
لرزنده، جنبنده، بنایی که در حال فروریختن باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منگنه
تصویر منگنه
دستگاه یا ابزاری که چیزی را زیر آن بگذارند و فشرده کنند، آلت فشار، افزاری که با آن دکمه و جادکمه درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگرده
تصویر انگرده
غژم، غژمه، دانۀ انگور که از خوشه جدا شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندنده
تصویر بندنده
کسی که چیزی را می بندد، برای مثال گفت که دیوانه نه ای، لایق این خانه نه ای / رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم (مولوی۲ - ۵۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
(مَگَ نَ / نِ)
معصره و جندره و جوازان و جواز وابزاری که بدان بر میوه جات و مانند آن فشار وارد می آورند تا آب آن گرفته شود و نیز ابزاری که در گرفتن روغن بزورات به کار می برند. (ناظم الاطباء). دستگاه فشردن. ماشینی که بدان دانه ها یا میوه را فشار دهند گرفتن آب یا روغن را از آنها، ابزاری مر چاپچیان را، آلتی برای فشردن اجسام چون پشم و پنبه و کاغذ و جزاینها، ابزاری مر آهنگران را. (ناظم الاطباء) ، ابزاری که با آن دگمه و جادگمه سازند: رواج منگنه برای تزیین منسوجات و اقمشه در کاشان و غیر آن. (المآثر و الاّثار ص 102)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ دَ / دِ)
نعت فاعلی ازلنگیدن. آنکه لنگان رود. که لنگ لنگان قدم بردارد
لغت نامه دهخدا
تصویری از افگنده
تصویر افگنده
انداخته بر زمین زده، گسترده، از شماره بیرون شده ساقط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنونده
تصویر شنونده
مستمع، سامع، کسی که گوش میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجنده
تصویر سنجنده
آنکه سنجد کسی را وزن کند، کسی که اندازه گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگنده
تصویر سرگنده
با نفوذ، کله بزرگ، متمول، کله گنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنبنده
تصویر تنبنده
جنبنده لرزنده، بنایی که در حال فرو ریختن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنجنده
تصویر تنجنده
بخود پیچنده در هم فشرده ترنجنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندنده
تصویر خندنده
آنکه خنده کند ضاحک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رندنده
تصویر رندنده
آنکه برندد آنکه رنده کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنبنده
تصویر جنبنده
متحرک، شپش: (پوستینی داشتیم جنبنده بسیار درآن افتاده بود) (عطار تذکره الاولیا ج 1 ص 84)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنجنده
تصویر رنجنده
آنکه برنجد کسی که آزرده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنگنده
تصویر جنگنده
آنکه جنگ کند جنگی رزم کننده محارب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنگندن
تصویر آنگندن
آکنده، پرساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندنده
تصویر بندنده
بند کننده: (گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم) (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
آجیده شده (جامه) بخیه کرده (سوزنی)، آنچه در زمین و غیره پنهان کنند دفینه، دفن شده چال شده
فرهنگ لغت هوشیار
ابزاریست که بوسیله آن دگمه و جا دگمه سازند، آلتی فلزی که چیزی را در میان یا زیر آن گذارند و تحت فشار قرار دهند، آلتی که بوسیله آن آب گیری. را استخراج کنند آب میوه گیری، آلتی که بوسیله آن روغن بزورات را استخراج کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنگنده
تصویر لنگنده
آنکه در راه رفتن بلنگد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنونده
تصویر غنونده
خوابنده، آرمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگنده
تصویر نگنده
((نَ یا نِ گَ دَ یا دِ))
آجیده شده (جامه)، بخیه کردن (سوزنی)، آن چه در زمین و غیره پنهان کنند، دفینه، دفن شده، حال شده
فرهنگ فارسی معین
((مَ گَ نِ))
ابزاری که چیزی را در میان یا زیر آن می گذارند و سوراخ می کنند یا تحت فشار قرار می دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جنگنده
تصویر جنگنده
((جَ گَ دِ یا دَ))
آن که می جنگد، رزم کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنونده
تصویر شنونده
مخاطب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جنبنده
تصویر جنبنده
سیار، سیاره
فرهنگ واژه فارسی سره
حربی، رزمنده، جنگی، سلحشور، مبارز
فرهنگ واژه مترادف متضاد