انکارکننده و ناشناسنده. (آنندراج) (غیاث). آنکه انکار می کند و رد می نماید و قبول نمی کند و پسندنمی نماید و آنکه جهالت دارد و نمی داند. (ناظم الاطباء). جاحد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : پس در آن میان مرا گفت پوشیده، که منکر نیستم بزرگی و تقدیم خواجه عمید بونصر را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). اگر تو مر این قول را منکری چنان دان که ما مر ترا منکریم. ناصرخسرو. کجا شدند صنادید و سرکشان قریش ز منکران که مر ایشان بدند بس منکر. ناصرخسرو. در قصص آمده است که یکی از منکران نبوت این آیت بشنود... (کلیله و دمنه). منکر آیینه باشد چشم کور دشمن آیینه باشد روی زرد. عمادی شهریاری. منکر بغداد چون شوی که ز قدر است ریگ بن دجله سربهای صفاهان. خاقانی. مباش منکر من کاین سبای جهل ترا خرابی از خرد جبرئیل سان من است. خاقانی. مقراضۀ بندگان چو مقراض اوداج بریده منکران را. خاقانی. منکران توحید و تمجید باریتعالی را به برهان قاطع شمشیر مسخر گردانند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1تهران ص 348). عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود، بی خبر از درد ایشان. (گلستان سعدی). تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق یوسف صفت از چهره برانداز نقابی. سعدی. - منکر شدن، انکار کردن. ناشناختن: منکر شد که قاید چیزی بدو نداده است. خانه و کاغذهای وی نگاه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). اگر دهر منکر شود فضل او را شود دشمن دهر لیل و نهارش. ناصرخسرو. آنکه تا هر کش منکر شدی از خلق جهان جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش. ناصرخسرو. اگر منکر شوم دعویش رابر کفر و جهل من گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش. ناصرخسرو. خلق بر آن عالم منکر شدی سست شدی بر دلشان بند دین. ناصرخسرو. چرا شد منکر صانع نگویی کسی کو کالبد را عقل و جان دید. مسعودسعد. گفت مرا دستوری فرماید تا در پیش او روم و از این حال معلوم کنم تا چه گوید مقر آید یا منکر شود. (تاریخ بخارای نرشخی). صاحب غرضند روس و خزران منکر شده صاحب افسران را. خاقانی. همه بر آن منکر شدند و اتفاق کردند که شهادت صخور همه افک و زور است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 353). اهل نسا بر رأی او در مخالفت دولت سلطان و متابعت معارض ملک منکر شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 229). حالت دیگر بود کآن نادرست تو مشو منکر که حق بس قادر است. مولوی. - منکر گردیدن، انکار کردن: باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا. (از کلیله). - منکرناک، انکارآلوده. انکارانگیز. سرباززننده. ناپذیرا: جنس چیزی چون ندید ادراک او نشنود ادراک منکرناک او. مولوی. ، آنکه بیزاری می جوید و نفرت دارد و آنکه اعتماد بر کسی نمی کند و قول و اقرار وی را معتبر نمی شمارد، ناسپاس و بی وفا. (ناظم الاطباء) ، در فقه، آنکه ادعای مدعی را تکذیب میکند. (یادداشت مرحوم دهخدا). در فقه گاهی از مدعی علیه تعبیر به ’منکر’ و ’متعدی علیه’ میکنند. (فرهنگ حقوقی جعفری)
انکارکننده و ناشناسنده. (آنندراج) (غیاث). آنکه انکار می کند و رد می نماید و قبول نمی کند و پسندنمی نماید و آنکه جهالت دارد و نمی داند. (ناظم الاطباء). جاحد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : پس در آن میان مرا گفت پوشیده، که منکر نیستم بزرگی و تقدیم خواجه عمید بونصر را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). اگر تو مر این قول را منکری چنان دان که ما مر ترا منکریم. ناصرخسرو. کجا شدند صنادید و سرکشان قریش ز منکران که مر ایشان بدند بس منکر. ناصرخسرو. در قصص آمده است که یکی از منکران نبوت این آیت بشنود... (کلیله و دمنه). منکر آیینه باشد چشم کور دشمن آیینه باشد روی زرد. عمادی شهریاری. منکر بغداد چون شوی که ز قدر است ریگ بن دجله سربهای صفاهان. خاقانی. مباش منکر من کاین سبای جهل ترا خرابی از خرد جبرئیل سان من است. خاقانی. مقراضۀ بندگان چو مقراض اوداج بریده منکران را. خاقانی. منکران توحید و تمجید باریتعالی را به برهان قاطع شمشیر مسخر گردانند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1تهران ص 348). عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود، بی خبر از درد ایشان. (گلستان سعدی). تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق یوسف صفت از چهره برانداز نقابی. سعدی. - منکر شدن، انکار کردن. ناشناختن: منکر شد که قاید چیزی بدو نداده است. خانه و کاغذهای وی نگاه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). اگر دهر منکر شود فضل او را شود دشمن دهر لیل و نهارش. ناصرخسرو. آنکه تا هر کش منکر شدی از خلق جهان جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش. ناصرخسرو. اگر منکر شوم دعویش رابر کفر و جهل من گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش. ناصرخسرو. خلق بر آن عالم منکر شدی سست شدی بر دلشان بند دین. ناصرخسرو. چرا شد منکر صانع نگویی کسی کو کالبد را عقل و جان دید. مسعودسعد. گفت مرا دستوری فرماید تا در پیش او روم و از این حال معلوم کنم تا چه گوید مقر آید یا منکر شود. (تاریخ بخارای نرشخی). صاحب غرضند روس و خزران منکر شده صاحب افسران را. خاقانی. همه بر آن منکر شدند و اتفاق کردند که شهادت صخور همه افک و زور است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 353). اهل نسا بر رأی او در مخالفت دولت سلطان و متابعت معارض ملک منکر شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 229). حالت دیگر بود کآن نادرست تو مشو منکر که حق بس قادر است. مولوی. - منکر گردیدن، انکار کردن: باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا. (از کلیله). - منکرناک، انکارآلوده. انکارانگیز. سرباززننده. ناپذیرا: جنس چیزی چون ندید ادراک او نشنود ادراک منکرناک او. مولوی. ، آنکه بیزاری می جوید و نفرت دارد و آنکه اعتماد بر کسی نمی کند و قول و اقرار وی را معتبر نمی شمارد، ناسپاس و بی وفا. (ناظم الاطباء) ، در فقه، آنکه ادعای مدعی را تکذیب میکند. (یادداشت مرحوم دهخدا). در فقه گاهی از مدعی علیه تعبیر به ’منکر’ و ’متعدی علیه’ میکنند. (فرهنگ حقوقی جعفری)
ناروا. (دهار). بد و قبیح و ناشایسته و شگفت و امر قبیح که هر که بیند انکار کند و نامشروع به معنی ناشایسته شده. (آنندراج) (غیاث). کار زشت و شگفت. (منتهی الارب). کار زشت و شگفت و بد و قبیح و زشت و ناشایسته و ناپسند و نامشروع و هر کار که هرکس بیند انکار کند. (ناظم الاطباء) : یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون. (قرآن 104/3). ای از ستیهش تو همه مردمان به مست دعویت صعب منکر و معنیت خام و سست. لبیبی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 46). گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ بیامد عزرائل و نشست از بر من تنگ چنان منکرلفجی که برون آید از زنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک (از لغت فرس اسدی ایضاً ص 280). طبلی بود که در زیر گلیم می زدند و آواز پس از آن برآمد و منکر برآمد نه آنکه من و یا جز من بر آن واقف گشتندی بدانچه رفت در آن مجلس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152). چه بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند و نهی از منکر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 99). به معروف حکم کرد و از منکر بازداشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 214). سعبی تو و منکری، گر این کار نزدیک تو صعب نیست و منکر. ناصرخسرو. از پس عهد کیومرث کیان تا دور شاه کارداران فلک آئین منکر ساختند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 114). پردۀ ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفۀ روزی خواران به خطای منکر نبرد. (گلستان سعدی). ترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد. (گلستان سعدی). نماند از سایر معاصی منکری که نکرد. (گلستان سعدی). یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکومحضری. سعدی. ترا که اینهمه بلبل نوای عشق زند چه التفات بود بر صدای منکرزاغ. سعدی. - منکر داشتن، زشت و قبیح و ناشایست پنداشتن: انوشیروان حکایت مزدک لعنه اﷲ و بدمذهبی او شنیده بود و آن را بغایت منکر میداشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 86). - منکرمنظر، کریه منظر. که چهره اش قبیح و زشت ناشایست باشد: فرزند این دهر آمده ست این شخص منکرمنظرش چون گربه مر فرزند را میخورد خواهد مادرش. ناصرخسرو. - نهی منکر، بازداشتن از اعمال زشت و قبیح. بازداشتن از گناه و اعمال خلاف دین: گرت نهی منکر برآید ز دست نباید چو بی دست و پایان نشست. سعدی. همه همسایگان بدانستند نهی منکرنمی توانستند. سعدی. محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم. سعدی. ، شگرف. عظیم. هول انگیز. مهیب. عجیب و شگفتی آور: که داند عشق را هرگز نهایت سوءالی مشکل آوردی و منکر. فرخی. ز دو پادشه بستدی هر دو منزل به یک تاختن هفتصد پیل منکر. فرخی. تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد آخر ز پس اندر به هزیمت بگریزد. منوچهری. به عقل اندرو بنگر و شکر کن مر او را که صنعش بدین منکریست. ناصرخسرو. ملک او را چون عدو انکار کرد از پی او کینۀ منکر کشید. مسعودسعد. تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد تا از او طاغی و باغی عبرتی منکر گرفت. مسعودسعد. ، زیرک. ج، مناکیر. (منتهی الارب) : رجل منکر، مرد زیرک و صاحب رای نیکو. ج، مناکیر. (ناظم الاطباء) ، ناشناخته. (منتهی الارب). ناشناخته. ضد معروف. (ناظم الاطباء). از یاد رفته. فراموش شده. مجهول: مخوان قصۀ رستم زاولی را از این پس دگر کآن حدیثی است منکر. فرخی. در نفس من این علم عطائی است الهی معروف چو روز است نه مجهول و نه منکر. ناصرخسرو. تو نه ای ز اینجا، غریب و منکری راست گو تا تو به چه مکر اندری. مولوی. ، در علم حدیث عبارت است از حدیثی که کسی که او ثقه و ضابط نباشد بدان متفرد شود. (نفایس الفنون). در اصطلاح رجال و درایه مقابل حدیث معروف. و عبارت از حدیثی است که راوی آن ثقه و معتمد نباشد و فقط یک سند داشته باشد و مخالف روایت جماعت دیگر باشد
ناروا. (دهار). بد و قبیح و ناشایسته و شگفت و امر قبیح که هر که بیند انکار کند و نامشروع به معنی ناشایسته شده. (آنندراج) (غیاث). کار زشت و شگفت. (منتهی الارب). کار زشت و شگفت و بد و قبیح و زشت و ناشایسته و ناپسند و نامشروع و هر کار که هرکس بیند انکار کند. (ناظم الاطباء) : یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون. (قرآن 104/3). ای از ستیهش تو همه مردمان به مست دعویت صعب منکر و معنیت خام و سست. لبیبی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 46). گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ بیامد عزرائل و نشست از بر من تنگ چنان منکرلفجی که برون آید از زنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک (از لغت فرس اسدی ایضاً ص 280). طبلی بود که در زیر گلیم می زدند و آواز پس از آن برآمد و منکر برآمد نه آنکه من و یا جز من بر آن واقف گشتندی بدانچه رفت در آن مجلس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152). چه بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند و نهی از منکر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 99). به معروف حکم کرد و از منکر بازداشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 214). سعبی تو و منکری، گر این کار نزدیک تو صعب نیست و منکر. ناصرخسرو. از پس عهد کیومرث کیان تا دور شاه کارداران فلک آئین منکر ساختند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 114). پردۀ ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفۀ روزی خواران به خطای منکر نبرد. (گلستان سعدی). ترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد. (گلستان سعدی). نماند از سایر معاصی منکری که نکرد. (گلستان سعدی). یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکومحضری. سعدی. ترا که اینهمه بلبل نوای عشق زند چه التفات بود بر صدای منکرزاغ. سعدی. - منکر داشتن، زشت و قبیح و ناشایست پنداشتن: انوشیروان حکایت مزدک لعنه اﷲ و بدمذهبی او شنیده بود و آن را بغایت منکر میداشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 86). - منکرمنظر، کریه منظر. که چهره اش قبیح و زشت ناشایست باشد: فرزند این دهر آمده ست این شخص منکرمنظرش چون گربه مر فرزند را میخورد خواهد مادرش. ناصرخسرو. - نهی منکر، بازداشتن از اعمال زشت و قبیح. بازداشتن از گناه و اعمال خلاف دین: گرت نهی منکر برآید ز دست نباید چو بی دست و پایان نشست. سعدی. همه همسایگان بدانستند نهی منکرنمی توانستند. سعدی. محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم. سعدی. ، شگرف. عظیم. هول انگیز. مهیب. عجیب و شگفتی آور: که داند عشق را هرگز نهایت سوءالی مشکل آوردی و منکر. فرخی. ز دو پادشه بستدی هر دو منزل به یک تاختن هفتصد پیل منکر. فرخی. تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد آخر ز پس اندر به هزیمت بگریزد. منوچهری. به عقل اندرو بنگر و شکر کن مر او را که صنعش بدین منکریست. ناصرخسرو. ملک او را چون عدو انکار کرد از پی او کینۀ منکر کشید. مسعودسعد. تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد تا از او طاغی و باغی عبرتی منکر گرفت. مسعودسعد. ، زیرک. ج، مناکیر. (منتهی الارب) : رجل منکر، مرد زیرک و صاحب رای نیکو. ج، مناکیر. (ناظم الاطباء) ، ناشناخته. (منتهی الارب). ناشناخته. ضد معروف. (ناظم الاطباء). از یاد رفته. فراموش شده. مجهول: مخوان قصۀ رستم زاولی را از این پس دگر کآن حدیثی است منکر. فرخی. در نفس من این علم عطائی است الهی معروف چو روز است نه مجهول و نه منکر. ناصرخسرو. تو نه ای ز اینجا، غریب و منکری راست گو تا تو به چه مکر اندری. مولوی. ، در علم حدیث عبارت است از حدیثی که کسی که او ثقه و ضابط نباشد بدان متفرد شود. (نفایس الفنون). در اصطلاح رجال و درایه مقابل حدیث معروف. و عبارت از حدیثی است که راوی آن ثقه و معتمد نباشد و فقط یک سند داشته باشد و مخالف روایت جماعت دیگر باشد
فرشته ای در گور که سؤال کند. (مهذب الأسماء). نام فرشته ای که در گور سؤال کند. (غیاث) (آنندراج). نام یکی از دو ملک که در قبر نزد مرده آیند. نام یکی از دو ملک که در گور از دین و اعمال مرده پرسند و نام دیگری نکیر باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). منکر و نکیر، نام دو فرشتۀ پرسنده در گور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : مال خدایگان بستاند به عنف و کره از دست منکرانی چون منکر و نکیر. فرخی. از خویشتن بپرس و در این گور خویش تو جان و خرد بس است ترا منکر و نکیر. ناصرخسرو. با تو در گور تست نفس و خرد منکر منکر و نکیر مباش. سنائی. سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم که خرد شد ز دبوسش ز پای تا تارم. سوزنی
فرشته ای در گور که سؤال کند. (مهذب الأسماء). نام فرشته ای که در گور سؤال کند. (غیاث) (آنندراج). نام یکی از دو ملک که در قبر نزد مرده آیند. نام یکی از دو ملک که در گور از دین و اعمال مرده پرسند و نام دیگری نکیر باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). منکر و نکیر، نام دو فرشتۀ پرسنده در گور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : مال خدایگان بستاند به عنف و کره از دست منکرانی چون منکر و نکیر. فرخی. از خویشتن بپرس و در این گور خویش تو جان و خرد بس است ترا منکر و نکیر. ناصرخسرو. با تو در گور تست نفس و خرد منکر منکر و نکیر مباش. سنائی. سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم که خرد شد ز دبوسش ز پای تا تارم. سوزنی
ناحیه ای است به یمن و دیوار آن بوسیلۀ علی بن عواض ساخته شده است. (ازمعجم البلدان). شهرکی است خرد (به عربستان از یمن) دیوارهای وی از سنگ و کوهی عظیم از گرد وی و روستای وی برآید و از هر سوی که در وی روی کوه بباید بریدن و حدود این جای به حدود حضرموت پیوسته است. (حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 167). کلمه ’کث’ در آخر این نام و نیز از سنگ بودن دیوار وی و روستای وی بر خلاف سایر شهرهای عربستان و نزدیک بودن این شهر به حضرموت دلیل است که این شهر ساختۀ ایرانیان است و در زمان انوشیروان به دست ’وهرز’ دیلمی پس از شکست ابایکوم مسروق بن ابرهه ملک حبشه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
ناحیه ای است به یمن و دیوار آن بوسیلۀ علی بن عواض ساخته شده است. (ازمعجم البلدان). شهرکی است خرد (به عربستان از یمن) دیوارهای وی از سنگ و کوهی عظیم از گرد وی و روستای وی برآید و از هر سوی که در وی روی کوه بباید بریدن و حدود این جای به حدود حضرموت پیوسته است. (حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 167). کلمه ’کث’ در آخر این نام و نیز از سنگ بودن دیوار وی و روستای وی بر خلاف سایر شهرهای عربستان و نزدیک بودن این شهر به حضرموت دلیل است که این شهر ساختۀ ایرانیان است و در زمان انوشیروان به دست ’وهرز’ دیلمی پس از شکست ابایکوم مسروق بن ابرهه ملک حبشه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
قصبه ای است بر ساحل اندلس که در چهل میلی غرناطه واقع است، در آثار جغرافی نویسان عرب آمده است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به معجم البلدان و الحلل السندسیه ج 1 ص 75، 122، 129 و 205 و اسپانی شود
قصبه ای است بر ساحل اندلس که در چهل میلی غرناطه واقع است، در آثار جغرافی نویسان عرب آمده است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به معجم البلدان و الحلل السندسیه ج 1 ص 75، 122، 129 و 205 و اسپانی شود
بازو و کتف، مذکر آید. (منتهی الارب) (آنندراج). کتف و دوش. (غیاث). سفت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت مرحوم دهخدا). دوش. ج، مناکب. (از مهذب الأسماء). دوش. مجمع استخوان بازو و کتف. ج، مناکب. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). آنجایی که استخوان کتف با سر استخوان بازو متصل میگرددو مذکر آید. (ناظم الاطباء). در طرف اعلی و طرفین صدر واقع و مرکب است در قدّام از ترقوه و در خلف ازشانه. (تشریح میرزا علی ص 112). سر سفت را به تازی منکب گویند و به شهر من (گرگان) دوش گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت مرحوم دهخدا) :... به طوق منت و خدمت عبودیت ایشان گرانبار است و صدر و منکب زمانه، به ردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی. (کلیله چ مینوی ص 419). - منکب اشرف، دوش افراشته. (مهذب الأسماء). - منکب الثریا، ستاره ای بر صورت برشاوش. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب الجبار، نام ستاره ای روشن از قدر اول در صورت جبار که آن را بر دوش جبار توهم کرده اند. (از جهان دانش) (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب الجوزا، نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد) (المنجد). ابطالجوزا. یا یدالجوزا، دو ستارۀ درخشان صورت الجبار. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب الفرس، نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). آن جای فرغ مقدم است نزد منجمین دومین ستاره از مربع فرس اعظم که آن را ساعدالفرس نیز خوانند. کوکب شمالی از دو کوکب مقدم است. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب القیطس، نام ستاره ای از قدر دوم بر سر قیطس. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب ذی العنان، نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ستاره ای است از قدر دوم در صورت ممسک الاعنّه بر بازوی چپ صورت. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب ساکب الماءالایسر، جای سعد السعود است نزد منجمین. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به صور الکواکب عبدالرحمن صوفی ترجمه خواجه نصیر چ مهدوی ص 209 و 218 شود. ، زمین بلند. ج، مناکب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : امشوا فی مناکبها، یعنی در مواضع بلند آن. (از اقرب الموارد) ، کرانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و همان فیل... زیر پای پست گردانید و به منکب تکیه، فرا در قلعه زد و از جای برکند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 250) ، نقیب قوم و یاریگر آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، مناکب. (ناظم الاطباء). عریف و یاور قوم و گویند سرآمد عریفان. (از اقرب الموارد)
بازو و کتف، مذکر آید. (منتهی الارب) (آنندراج). کتف و دوش. (غیاث). سفت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت مرحوم دهخدا). دوش. ج، مناکب. (از مهذب الأسماء). دوش. مجمع استخوان بازو و کتف. ج، مناکب. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). آنجایی که استخوان کتف با سر استخوان بازو متصل میگرددو مذکر آید. (ناظم الاطباء). در طرف اعلی و طرفین صدر واقع و مرکب است در قُدّام از ترقوه و در خَلْف ازشانه. (تشریح میرزا علی ص 112). سر سفت را به تازی منکب گویند و به شهر من (گرگان) دوش گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت مرحوم دهخدا) :... به طوق منت و خدمت عبودیت ایشان گرانبار است و صدر و منکب زمانه، به ردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی. (کلیله چ مینوی ص 419). - منکب اشرف، دوش افراشته. (مهذب الأسماء). - منکب الثریا، ستاره ای بر صورت برشاوش. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب الجبار، نام ستاره ای روشن از قدر اول در صورت جبار که آن را بر دوش جبار توهم کرده اند. (از جهان دانش) (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب الجوزا، نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد) (المنجد). ابطالجوزا. یا یدالجوزا، دو ستارۀ درخشان صورت الجبار. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب الفرس، نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). آن جای فرغ مقدم است نزد منجمین دومین ستاره از مربع فرس اعظم که آن را ساعدالفرس نیز خوانند. کوکب شمالی از دو کوکب مقدم است. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب القیطس، نام ستاره ای از قدر دوم بر سر قیطس. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب ذی العنان، نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ستاره ای است از قدر دوم در صورت ممسک الاعنّه بر بازوی چپ صورت. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب ساکب الماءالایسر، جای سعد السعود است نزد منجمین. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به صور الکواکب عبدالرحمن صوفی ترجمه خواجه نصیر چ مهدوی ص 209 و 218 شود. ، زمین بلند. ج، مناکب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : امشوا فی مناکبها، یعنی در مواضع بلند آن. (از اقرب الموارد) ، کرانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و همان فیل... زیر پای پست گردانید و به منکب تکیه، فرا در قلعه زد و از جای برکند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 250) ، نقیب قوم و یاریگر آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، مناکب. (ناظم الاطباء). عریف و یاور قوم و گویند سرآمد عریفان. (از اقرب الموارد)
سر شانه، دوش، پشته، یاریگر، کرانه محل اتصال بازو و کتف، دوش کتف: (و صدر و منکب زمانه به ردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی) (کلیله. مصحح مینوی. 419)، جمع مناکب
سر شانه، دوش، پشته، یاریگر، کرانه محل اتصال بازو و کتف، دوش کتف: (و صدر و منکب زمانه به ردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی) (کلیله. مصحح مینوی. 419)، جمع مناکب
نیگرای ناخستو وی ستو وی ستود منبل نا شناخته مقابل معروف، زشت ناپسند: (روزی ماری اژدها پیکر با صورتی سخت منکر... در آن باغ آمد) (مرزبان نامه. . 1317 ص 90)، قول و فعلی که بر خلاف رضای خدا باشد:جمع منکرات مناکر. یا نهی از منکر. منع کردن از اعمال نامشروع، زیرک فطن، جمع منکرون مناکیر، شگفت عجیب. انکار کننده، جاهل، جمع منکرین
نیگرای ناخستو وی ستو وی ستود منبل نا شناخته مقابل معروف، زشت ناپسند: (روزی ماری اژدها پیکر با صورتی سخت منکر... در آن باغ آمد) (مرزبان نامه. . 1317 ص 90)، قول و فعلی که بر خلاف رضای خدا باشد:جمع منکرات مناکر. یا نهی از منکر. منع کردن از اعمال نامشروع، زیرک فطن، جمع منکرون مناکیر، شگفت عجیب. انکار کننده، جاهل، جمع منکرین