جدول جو
جدول جو

معنی منهوب - جستجوی لغت در جدول جو

منهوب
غارت شده، چپاول شده، تاراج شده
تصویری از منهوب
تصویر منهوب
فرهنگ فارسی عمید
منهوب(مَ)
خواستۀ شتاب. (منتهی الارب) (آنندراج). مطلوب معجل. (از اقرب الموارد) ، تاراج شده و به غارت برده شده. (ناظم الاطباء). مال غارتی. غارت شده. تاراج شده. بغارتیده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
منهوب
چپاول و تاراج شده
تصویری از منهوب
تصویر منهوب
فرهنگ لغت هوشیار
منهوب((مَ))
غارت شده، چپاول شده
تصویری از منهوب
تصویر منهوب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مندوب
تصویر مندوب
انتخاب شده، خوانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منسوب
تصویر منسوب
دارای نسبت، نسبت داده شده، قوم و خویش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصوب
تصویر منصوب
برقرار شده، به شغل و مقامی گماشته شده، برپاشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منکوب
تصویر منکوب
مصیبت دیده، دچار نکبت شده، رنج دیده، سختی کشیده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
زرنگار. زراندود. (غیاث اللغات) (آنندراج). در مآخذ معتبر عربی این صورت بدین معنی دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تاسه گرفته. (بحرالجواهر)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد مشقت کشیده. (منتهی الارب) (آنندراج) : رجل منهوش، مرد مشقت کشیده. (ناظم الاطباء). مرد رنج دیدۀ لاغر. یقال رجل منهوش. کم گوشت از مردان. (از اقرب الموارد) ، رجل منهوش القدمین، مرد کم گوشت پای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بیمار گران لاغر و نزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیمار گران و لاغر و نزار. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح عروض) از رجز آنچه دو ثلث رفته و یک ثلث باقیمانده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). المنهوک من الرجز، آنچه از رجز که دو ثلث آن رفته و یک ثلث باقی مانده باشد. (ناظم الاطباء). در اشعار عرب روا باشد که چهار دانگ از اجزای بحری کم کنند چنانکه از رجز و منسرح که در اصل دائرۀ عرب مسدس اند و باشد که بر دو جزو از هر یک شعر گویند و آن را منهوک خوانند به سبب ثلث اجزاء و ضعف آن و در لغت عرب گویند: نهکته الحمی، یعنی تب او را ضعیف ونزار کرد. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 49)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ وِ)
بی باکانه به چیزی درافتنده و سرگردان. (آنندراج). سرگشته شده و بی باکانه در چیزی درافتاده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حریص و گرسنه. (غیاث) (آنندراج). حریص و آزمند برخوراک و پول یا دانش. (ناظم الاطباء). آنکه سیر نشوداز طعام. (مهذب الأسماء). آنکه شکمش پر شده باشد و سیر نشود. (دهار). آزمند بر طعام و حریص. یقال هو منهوم بکذا، ای مولع به. منه الحدیث: منهومان لایشبعان، منهوم بالمال و منهوم بالعلم. (منتهی الارب). سیرناشونده. آنکه سیر نشود. حریص. آزمند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه شکمش سیر و چشمش گرسنه باشد. (زمخشری) (یادداشت مرحوم دهخدا). آزمند و حریص به چیزی. یقال: هومنهوم بالمال و منهوم بالعلم، یعنی مولع به مال و علم که سیر نشود. و قیل: المنهوم الرغیب، آنکه شکمش پرشود ولی میل او پایان نپذیرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
افتاده. از بالا به زیرافتاده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گرزده. (منتهی الارب). مبتلا به جرب و گری، سوراخ شده و تهی و میان کاواک و کنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صیغۀ اسم مفعول از رهب، که درست نباشد چرا که رهب، ترسیدن، لازم است. (از غیاث) (از آنندراج). آن که از وی بترسند، واﷲ تعالی مرهوب، أی ه مرهوب عقابه. (ناظم الاطباء) : رعیت بلدان ازمکاید ایشان مرهوب و لشکر سلطان مغلوب. (گلستان).
- مرهوب اللسان، آنکه مردم از زبان او ترسند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آزرم رسیده. (زمخشری). رنج رسیده. یقال: نکب فهو منکوب. (منتهی الارب). خراب و بدحال و سختی رسیده شده. (غیاث) (آنندراج). رنج دیده. سختی کشیده و توسری خورده و خوار و ذلیل شده و مغلوب و مخذول گشته. (ناظم الاطباء). مخذول. زیان رسیده. متضرر. نکبت رسیده. مصیبت دیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم
بر عالم سبک سر از آن من گران بوم.
خاقانی.
همگنان را با خافت مکر و اذاقت غدر خویش منکوب و منخوب گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 206). زعیم مدابیر و عظیم آن مخاذیل را منکوب و مکبوب به دوزخ فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 321). همه منکوب و پریشان و منخوب و اشک ریزان. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 455).
، خف منکوب، سپل کفتۀ خون آلود، طریق منکوب، راه بر غیر قصد و اعتدال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منهوم
تصویر منهوم
آرزو، گرسنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهوک
تصویر منهوک
بیمار گران، لاغر نزار، تنمتکیده زبانزدی در دانش سرواد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهوبه
تصویر منهوبه
غارت شده چپاول شده: (اموال منهوبه)
فرهنگ لغت هوشیار
نماینده کسی که وی را برای انجام دادن مهمی برگزینند و بجایی فرستند برگزیده منتخب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجوب
تصویر منجوب
ابر باز
فرهنگ لغت هوشیار
سختی رسیده رنج دیده، ویران تباه، شکست یافته رنج رسیده دچار نکبت شده: (و امروز که زمانه داده خود باز ستد و چرخ در بخشیده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده ام و از این نوع بجربت بیافته) (کلیله. مصحح مینوی 252)، مغلوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقوب
تصویر منقوب
سوارخ شده
فرهنگ لغت هوشیار
دست نشان دست نشانده گماشته بر گماشته، برپا برپا شده نصب کرده شده بر پا کرده، بشغلی گماشته، کلمه ای که حرف آخرش بر اثر عاملی دارای فتحه (زیر) یا تنوین مفتوح باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسوب
تصویر منسوب
وابسته، خویشاوند، مهر چامه نسبت داده شده، مربوط پیوسته: (امیر ارتق ماردین... و هرچه... بان مضاف و منسوب... تصرف نمود) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور 28)، خویشاوند خویش، جمع منسوبین، شعری که شامل عشقبازی با زنان است، نوعی از خطوط اسمی (سلوک مقریزی 718)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهوت
تصویر منهوت
مانیوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهوب
تصویر موهوب
بخشیده شده، عطا شده، خدا داده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهوس
تصویر منهوس
کم گوشت: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندوب
تصویر مندوب
((مَ))
خوانده شده، انتخاب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منسوب
تصویر منسوب
((مَ))
نسبت داده شده، دارای نسبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصوب
تصویر منصوب
((مَ))
برقرار شده، به شغل و مقامی گماشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منکوب
تصویر منکوب
((مَ))
رنج دیده، سختی کشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موهوب
تصویر موهوب
((مَ یا مُ))
چیز بخشیده شده، هبه شده
فرهنگ فارسی معین