جدول جو
جدول جو

معنی منقضه - جستجوی لغت در جدول جو

منقضه
(مُ قَضْضَ)
منقضه. مؤنث منقض. رجوع به منقض شود.
- کواکب منقضه، شهابها. شهب. خواجه ابوحاتم مظفر اسفزاری در ’رسالۀ آثار علوی’ آرد: ’فصل هشتم اندر کواکب منقضه هرگاه که این بخاری که مادۀ حریق است سخت بلند شود و مدد او از زمین بریده گردد و بعد از این بالا رود تا آنگاه که [از سر] زبرین [به جوهر] رسد، [آتشش] در وی گیرد و شعله شود و بر این بخار بررود به زودی، و چون به دیگر جانب او رسد و مادت غذا نیابد فرومیرود او را منقضه خوانند و شکل آن بخار مایل آفاقی بود که از آنجا برخاسته باشد. اگر وضعش از شرق به غرب بود آن کواکب منقضه چنان نماید که از مشرق به مغرب رود و اگر وضعش از شمال به جنوب بودکواکب منقضه از شمال به جنوب رود و جملۀ حرکات بر حسب وضع از جوانب آفاق بود. و اگر اندر زاویه بود به انعطافی یا تقویسی حرکت آن کوکب منقضه بر حسب آن شکل بود و اگر دو طرف او باریک بود و میانش غلیظ بود... و میانش باریک کوکب منقضه ابتدا و انتهای حرکت بزرگ و در میان حرکت خرد [نماید] و سبب آنکه مستطیل بینند و مدتی بماند، آن است که آتش در ابتدا بازگیرد و سخت و سبک برود و به انتهای او رسد هنوز ابتدا تمام نسوخته باشد و شعلۀ او مرئی باشد، چون تمام بسوزدفرومیرد و ناپدید شود’. ابوریحان بیرونی در التفهیم منقضه را به ’انداخته’ ترجمه و تعبیر کرده است. (تعلیقات چهارمقاله) : از میان خاک و آب... این جمادات پدید آمد چون کوهها... و کواکب منقضه و ذوالذؤابه. (چهارمقاله ص 9).
تیزی که چون کواکب منقضه گاه رجم
باریش بلمۀ شب تیره قران کند.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 435)
لغت نامه دهخدا
منقضه
منقضه در فارسی مونث منقص فرو میرنده انداخته نیزک مونث منقض یا کواکب منقضه ابو حاتم اسفزاری در} رساله آثار علوی {آرد (چا. تهران 1319) : (فصل هشتم اندر کواکب منقضه هرگاه که این بخاری که ماده حریق است سخت بلند شود و مدد او از زمین بریده گردد و بعد ازین بالا رود تا آنگاه که (از سر) زبرین (بجوهر) آتش رسد (آتشش) دروی گیرد و شعله شود و برین بخار بر رود بزودی و چون بدیگر جانب او رسد و مادت غذا نیابد فرو میرد و او را منقضه خوانند و شکل آن بخار مایل آفاقی بود که از آنجا برخاسته باشد، اگر وضعش از شرق بغرب بود آن کواکب منقضه چنان نماید که از مشرق بمغرب رود و اگر وضعش از شمال بجنوب بود کواکب منقضه از شمال بجنوب رود... {بیرونی در التفهیم منقضه را به} انداخته {ترجمه و تعبیر کرده است (التفهیم ص قلب) توضیح مرحوم قزوینی در متن چهار مقاله} منقضه {بتشدید ضاد آورده در ترجمه عربی چهار مقاله (ص 15) نیز چنین ضبط شده اما دزی در ذیل قاموسهای عربی (ج 2 ص 713)} المنقضه) (بضم میم و فتح نون و قاف مشدد و ضاد) بمعنی شهب آورده و قول اول اصح است
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منقضی
تصویر منقضی
گذشته، سپری شونده، سپری شده، نابود گردیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناقضه
تصویر مناقضه
گفتن حرفی که خلاف گفتۀ اولی خود شخص باشد، خلاف گویی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مِ قَ عَ)
خنور تر نهادنی. (منتهی الارب). خنوری که در آن دارو رادر آب آغشته کرده می خیسانند. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن دارو یا مویز خیسانند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ صَ / صِ)
منقصه. منقصت. نقص. عیب. کاستی:
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست.
خاقانی.
رجوع به منقصه و منقصت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ ضِ)
جداشونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). جداشده و از جای خود حرکت کرده. (ناظم الاطباء). رجوع به انقضاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ)
سپری شونده و نابودشونده. (آنندراج). تمام شده و به انجام رسیده و پرداخته شده و به سرآمده و ناپدیدشده و نابودشده و درگذشته. (ناظم الاطباء). برسیده. گذشته و سپری شده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقضی شدن، به سر آمدن. گذشتن. به پایان رسیدن. سپری گشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بحمداﷲ که آن مدت منقضی شد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 271). چون ایام نحوس... منقضی و منفصل شود... (سندبادنامه ص 70). چون ایام عزا منقضی شد به جای پدر بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 311).
- منقضی گشتن، منقضی شدن:
پدر چون دو عمرش منقضی گشت
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت.
سعدی (گلستان).
رجوع به ترکیب ’منقضی شدن’ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ عَ)
جایی که آب در آن گرد آید. ج، مناقع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ قَ عَ)
دیگ سنگین. ج، مناقع. (مهذب الأسماء). ظرفی است خردتر یا دیگچه که شیر و خرما نهند و کودکان را خورانند. (از منتهی الارب) (آنندراج). دیگ سنگین خرد که در آن شیر و خرما نهند و به کودکان خورانند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قُ لَ / لِ)
به معنی انگشت دان و زغال دان باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجمر. (غیاث). امروزه منقل گویند و منقله در عربی، به معنی منزل و فرودآمدنگاه آمده و به معنی آتشدان خاص فارسی است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : در صدر مجلس منقله ای نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ لَ)
ابزاری که بدان آتش و یا هر چیزی را نقل دهند. (ناظم الاطباء). آلت نقل. ج، مناقل. (از اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
اشتر که استخوان او مغز دارد. (مهذب الأسماء). شتر یا جز آن که فربه و استخوان او دارای مغز باشد. ج، منقیات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ شَ)
قلم سربی و مداد، قلم مو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ صَ)
عیب. (مهذب الأسماء). کمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقص. ج، مناقص. (اقرب الموارد). رجوع به مدخل بعد و منقصت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَضِ)
بریده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریده شده و جداشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ستارۀ برافتنده از جایی. (آنندراج) (از منتهی الارب). ستارۀ از جای خود برافتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقضاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَقْ قِ شَ)
سر شکستگی که استخوان از وی شکسته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سر شکستگی که به استخوان رسیده باشد. (ناظم الاطباء). شکستگی سر که آن را منقله گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). رجوع به منقله شود
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ دَ)
خزف ریزه که بدان چهارمغز خراشند. (منتهی الارب) (آنندراج). خزف پاره ای که بدان پوست گردو خراشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ بَ)
نیش بیطار که بدان آب گشاید از ناف ستور. (یادداشت مرحوم دهخدا). ابزاری که بیطار بدان سوراخ کند. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَقَ بَ / بِ)
منقبه. منقبت:
به گاه منقبه چون خانه براهیم است
به وقت مظلمه چون قبۀ سلیمان است.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفاج 1 ص 63).
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست.
خاقانی.
رجوع به منقبه و منقبت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ بَ)
مایۀ ناز و بزرگی و آنچه بدان نازند. (منتهی الارب) (از آنندراج). مایۀ ناز و بزرگی و مفخرت و آنچه بدان نازند. (ناظم الاطباء). مفخرت. (از اقرب الموارد) ، هنر. (زمخشری). هنر و ستودگی مردم. ضد مثلبه. (منتهی الارب). هنر و ستایش. (آنندراج). هنر و کار نیک. ج، مناقب. (ناظم الاطباء). کار نیک. ضد مثلبه. (از اقرب الموارد). رجوع به منقبت و منقبه شود، راه در کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، راه تنگ در میان دو خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). راه تنگ در میان دو خانه که نتوان از آن گذشت. (از اقرب الموارد) ، دیوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جسر و پل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ / قِضَ / ضِ)
مناقضت. مناقضه. رجوع به مناقضت و مناقضه شود، (اصطلاح اصول) نزد اصولیان، عبارت از نقض باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، نزد اهل نظر عبارت از منع مقدمۀ دلیل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). منع مقدمۀ معینی از مقدمات دلیل است و در مناقضه شرط است که مقدمه از اولیات و مسلمات نباشد که در این صورت منع آن جایزنیست، اما اگر مقدمه از تجربیات و حدسیات و متواترات باشد منع آن رواست زیرا اینها حجت بر غیر نباشد. (از تعریفات جرجانی) ، نزد بلغا عبارت ازتعلیق امری باشد به محال برای اشاره به محال بودن وقوع آن مانند ’لایدخلون الجنه حتی یلج الجمل فی سم الخیاط’. به عبارت دیگر مناقضه آن است که چیزی را تعلیق کنند بر دو امر که یکی ممکن و دیگری محال است و مراد متکلم همان تعلیق بر محال و امتناع آن چیز باشد:
حاجت به ناکسان برم آنگه که ناکسم
خوانند و ناکسی ز علامات مردمی.
؟ (از فرهنگ علوم نقلی سجادی).
، (اصطلاح ادبی) مناقضه و تناقض در شعر و سایر کلام آن است که معنی دوم مناقض و منافی معنی اول باشد چنانکه شاعر گفته است:
درمش بخشم بوسه ندهد جور کند
بدرم جامه که بوسه نفروشد به درم.
وجه تناقضی که در این شعر می نماید آن است که در اول ذکر بخشش درم کرده است و در آخر سخن بیع و شری گفته... و دیگری گفته است:
هجران تو با مرگ برابر کنم ایراک
از مرگ بتر باشد هجران تو دانی.
در مصراع اول هجران او را با مرگ برابر کرده است و در دوم از آن بتر نهاده. (از المعجم چ دانشگاه صص 289- 290). رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
قول کسی را نقض کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، سخن برخلاف یکدیگر گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابطال یکی از دو قول با دیگری. (از تعریفات جرجانی). مخالفت کردن قول دوم کسی به قول اول وی. (از اقرب الموارد). رجوع به مناقضت و مناقضه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ ضِ)
دورشونده و بعید. (آنندراج) (از منتهی الارب). دورشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقضاع شود
لغت نامه دهخدا
منقبت در فارسی ستای انگیز، کوچه تنگ کوچه آشتی کنان، راه کوهستانی آنچه مایه ستایش دیگران و فخر و مباهات شخص باشد هنر: (داوود را صلی الله علیه با منقبت نبوت بدین ارشاد و هدایت مخصوص گردانید) (کلیله. مصحح مینوی 6)، جمع مناقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقشه
تصویر منقشه
شکستن سر سر شکستگی
فرهنگ لغت هوشیار
منقصت در فارسی: نارسایی آهوک آک، کمی کمبود کمی کاستی، عیب، جمع مناقص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقضی
تصویر منقضی
سپری نابود گذشته پار سپری شونده گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقله
تصویر منقله
بر گرفته از منقل: انگشتدان زغالدان کلک جای زغال انگشت دان
فرهنگ لغت هوشیار
مناقضت در فارسی: نا ساز گروی، نا ساز گویی مخالفت کردن سخن بر خلاف یکدیگر گفتن، خلاف گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقضی
تصویر منقضی
((مُ قَ))
تمام شده، به آخر رسیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقله
تصویر منقله
((مَ قَ لَ یا لِ))
جای زغال، انگشت دان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناقضه
تصویر مناقضه
((مُ قَ ضَ یا ض))
مخالفت کردن، سخن برخلاف یکدیگر گفتن
فرهنگ فارسی معین
سپری، سرآمده، گذشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منقضی شده، انقضا
دیکشنری اردو به فارسی