فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، مطواع، عبید
فَرمان بُردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند فَرمان بَر، فَرمان پَذیر، فَرمان شِنو، فَرمان نیوش، سَر به راه، سَر بر خَط، سَر سِپرده، نَرم گَردن، طاعَت پیشه، طاعَت وَر، مُطیع، طایِع، مُطاوِع، مِطواع، عَبید
نول مرغان. (منتهی الارب) (آنندراج). نول مرغان و منقار. (ناظم الاطباء). منقار. (اقرب الموارد) ، آلتی که بدان زر و سیم را سره کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). ابزاری که بدان زر و سیم را سره کنند. (ناظم الاطباء)
نول مرغان. (منتهی الارب) (آنندراج). نول مرغان و منقار. (ناظم الاطباء). منقار. (اقرب الموارد) ، آلتی که بدان زر و سیم را سره کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). ابزاری که بدان زر و سیم را سره کنند. (ناظم الاطباء)
فرمانبردار. (دهار). مطیع و فرمانبردار و فروتنی کننده. (غیاث) (آنندراج). گردن داده و مطیعشده. (ناظم الاطباء). گردن نهاده. فرمانبر. خاضع. مسخر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مردم روزگار... مطیع و منقاد وی باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند. (تاریخ بیهقی). دولت و فر ترا خلق زمین منقادند کآسمانی است ترا دولت و یزدانی فر. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 217). چه دانند اختر و گردون ز نیکی و بدی کردن که مأموری است این منقاد و مخلوقی است آن مضطر. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 128). ترا شاعرانند منقاد جمله چو گوران بیچاره شیر اجم را. عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 23). خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 157). کار بندد مسخر و منقاد امر و نهی ترا قضا و قدر. انوری (ایضاً ص 199). بادت ایام مطیع و منقاد فلکت بنده و چاکر گشته. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 324). زمانه مأمور و فلک منقاد و ایزد سبحانه سازندۀ اسباب مراد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 123). انفس و آفاق منقاد فرمان. (منشآت خاقانی ایضاً ص 149). روی به حضرت تاش نهند و حکم او را مطیع و منقاد باشند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 100). منقاد حکم اوست هرسید و هر ملک مستبد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 446). با طبعی وقاد و ضمیر نقاد و خاطری منقاد و نثری مصنوع... (لباب الالباب چ نفیسی ص 121). و اگر... منقادو مطواع امر او شوید... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 77). چند منقاد هر خسی باشی جهد آن کن که خود کسی باشی. اوحدی. علمای ربانی... منقادو مستسلم اند مر احکام اسلام را. (مصباح الهدایه چ همایی ص 57). اعقاب او مادام که اوامر و نواهی الهی را مطیع و منقاد بودند در غایت رفاهیت روزگار می گذرانیدند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 13). تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست آن گرفت آرام دایم وین نمی گیرد قرار. ابن یمین. - منقاد شدن، مطیع شدن. اطاعت کردن. فرمانبردار شدن. فرمان بردن: همگان مطیع و منقاد شدند. (تاریخ بیهقی). فرمان تو بردن نه فریضه ست پس آخر منقادز بهر چه شوم چون تو خری را. سنائی (دیوان چ مصفا ص 11). منقاد دانا شو تا به غنیمت شتابی. (راحهالصدور راوندی). دختر فرمان را منقاد شد و به نزدیک شاه رفت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 21). اگر ایل و منقاد نشوند ما آن را چه دانیم خدای قدیم داند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 18). گفت خوابستم مرا بگذار و رو گفت آخر یار را منقاد شو. مولوی. چه با ظهور سلطنت او جملۀ اجزای وجود منقاد و مستسلم شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 105). به ضرورت و اضطرار مطیع و منقاد او شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 261). - منقاد کردن، مطیع کردن. به اطاعت درآوردن. - منقاد گشتن (گردیدن) ، منقاد شدن: تنی چند دیگر بودند... او را منقاد گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). فرمان تو جزم باد و جباران منقاد و مطیع گشته فرمان را. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 28). سخن مسخر و منقاد طبع من گشته ست از آنکه تیغ زبان است قهرمان سخن. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 298). در ربقۀ عبودیت و طاعت او منقاد گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 183). حکم او را مطیع و منقاد گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 438). همه فرمان پادشاه را مطواع و منقاد گشته. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 229). چون سه چهار سال رفع و دخل غلات از ایشان منقطع شد حکم او را منقاد گشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 48 و 49). قبایل مغول... مطیع و منقاد حکم او گشتند. (جهانگشای جوینی ایضاً ص 30). اشارت حق را منقاد گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 227). منقاد حکم وی گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 139). ، رام. (زوزنی). ستور خوار و رام شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، کشیده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انقیاد شود، زمین نرم. (ناظم الاطباء)
فرمانبردار. (دهار). مطیع و فرمانبردار و فروتنی کننده. (غیاث) (آنندراج). گردن داده و مطیعشده. (ناظم الاطباء). گردن نهاده. فرمانبر. خاضع. مسخر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مردم روزگار... مطیع و منقاد وی باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند. (تاریخ بیهقی). دولت و فر ترا خلق زمین منقادند کآسمانی است ترا دولت و یزدانی فر. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 217). چه دانند اختر و گردون ز نیکی و بدی کردن که مأموری است این منقاد و مخلوقی است آن مضطر. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 128). ترا شاعرانند منقاد جمله چو گوران بیچاره شیر اجم را. عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 23). خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 157). کار بندد مسخر و منقاد امر و نهی ترا قضا و قدر. انوری (ایضاً ص 199). بادت ایام مطیع و منقاد فلکت بنده و چاکر گشته. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 324). زمانه مأمور و فلک منقاد و ایزد سبحانه سازندۀ اسباب مراد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 123). انفس و آفاق منقاد فرمان. (منشآت خاقانی ایضاً ص 149). روی به حضرت تاش نهند و حکم او را مطیع و منقاد باشند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 100). منقاد حکم اوست هرسید و هر ملک مستبد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 446). با طبعی وقاد و ضمیر نقاد و خاطری منقاد و نثری مصنوع... (لباب الالباب چ نفیسی ص 121). و اگر... منقادو مطواع امر او شوید... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 77). چند منقاد هر خسی باشی جهد آن کن که خود کسی باشی. اوحدی. علمای ربانی... منقادو مستسلم اند مر احکام اسلام را. (مصباح الهدایه چ همایی ص 57). اعقاب او مادام که اوامر و نواهی الهی را مطیع و منقاد بودند در غایت رفاهیت روزگار می گذرانیدند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 13). تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست آن گرفت آرام دایم وین نمی گیرد قرار. ابن یمین. - منقاد شدن، مطیع شدن. اطاعت کردن. فرمانبردار شدن. فرمان بردن: همگان مطیع و منقاد شدند. (تاریخ بیهقی). فرمان تو بردن نه فریضه ست پس آخر منقادز بهر چه شوم چون تو خری را. سنائی (دیوان چ مصفا ص 11). منقاد دانا شو تا به غنیمت شتابی. (راحهالصدور راوندی). دختر فرمان را منقاد شد و به نزدیک شاه رفت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 21). اگر ایل و منقاد نشوند ما آن را چه دانیم خدای قدیم داند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 18). گفت خوابستم مرا بگذار و رو گفت آخر یار را منقاد شو. مولوی. چه با ظهور سلطنت او جملۀ اجزای وجود منقاد و مستسلم شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 105). به ضرورت و اضطرار مطیع و منقاد او شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 261). - منقاد کردن، مطیع کردن. به اطاعت درآوردن. - منقاد گشتن (گردیدن) ، منقاد شدن: تنی چند دیگر بودند... او را منقاد گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). فرمان تو جزم باد و جباران منقاد و مطیع گشته فرمان را. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 28). سخن مسخر و منقاد طبع من گشته ست از آنکه تیغ زبان است قهرمان سخن. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 298). در ربقۀ عبودیت و طاعت او منقاد گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 183). حکم او را مطیع و منقاد گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 438). همه فرمان پادشاه را مطواع و منقاد گشته. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 229). چون سه چهار سال رفع و دخل غلات از ایشان منقطع شد حکم او را منقاد گشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 48 و 49). قبایل مغول... مطیع و منقاد حکم او گشتند. (جهانگشای جوینی ایضاً ص 30). اشارت حق را منقاد گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 227). منقاد حکم وی گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 139). ، رام. (زوزنی). ستور خوار و رام شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، کشیده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انقیاد شود، زمین نرم. (ناظم الاطباء)
خارچین. (زمخشری). موی چینه. ج، مناقیش. (مهذب الاسماء). موی کن که آهن باشد که بدان خار و موی برکنند. منقش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). موی چینه که بدان موی را از بدن برکنند. (غیاث) (آنندراج). موی چین. موی چینه. خارچینه. موی کنه. موی کن. موچنه. مظفار. ملقاط. منتاش. منتاخ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خاری که ازکینه در سینۀ او شکسته است به منقاش تضرع و تخشع بیرون کشیدن. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 123). هزار بار به منقاش کلک دست سخات ز چشم فضل برون خار امتحان آورد. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 344). گر منافق صفتی موی دماغت گردد بهر دفعش دو زبانی است به از صد منقاش. سعید اشرف (از آنندراج). ، به معنی نهرنی که بدان ناخن و حرف غلط را تراشند. (غیاث) (آنندراج)
خارچین. (زمخشری). موی چینه. ج، مناقیش. (مهذب الاسماء). موی کن که آهن باشد که بدان خار و موی برکنند. مِنقَش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). موی چینه که بدان موی را از بدن برکنند. (غیاث) (آنندراج). موی چین. موی چینه. خارچینه. موی کنه. موی کن. موچنه. مِظفار. مِلقاط. مِنتاش. مِنتاخ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خاری که ازکینه در سینۀ او شکسته است به منقاش تضرع و تخشع بیرون کشیدن. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 123). هزار بار به منقاش کلک دست سخات ز چشم فضل برون خار امتحان آورد. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 344). گر منافق صفتی موی دماغت گردد بهر دفعش دو زبانی است به از صد منقاش. سعید اشرف (از آنندراج). ، به معنی نهرنی که بدان ناخن و حرف غلط را تراشند. (غیاث) (آنندراج)
نول مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). منقار مرغان. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، گوش ماهی. (مهذب الاسماء). نوعی از شبه سپید که آن را مورچه خوانند یا استخوان جانورکی است دریایی که از آن کاغذ و جامه را جلا دهند. (منتهی الارب) (آنندراج). صدف دریایی که بدان کاغذ را مهره کشند و جلا دهند. (ناظم الاطباء). استخوان جانورکی دریایی که در وسط آن شکافی است و با آن کاغذ و جامه را صیقل دهند وگویند قسمی از گوش ماهی است. (از اقرب الموارد). ودعه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ودعه شود، نوعی از سوسمار. (ناظم الاطباء) ، نوعی از وزغ. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
نول مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). منقار مرغان. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، گوش ماهی. (مهذب الاسماء). نوعی از شبه سپید که آن را مورچه خوانند یا استخوان جانورکی است دریایی که از آن کاغذ و جامه را جلا دهند. (منتهی الارب) (آنندراج). صدف دریایی که بدان کاغذ را مهره کشند و جلا دهند. (ناظم الاطباء). استخوان جانورکی دریایی که در وسط آن شکافی است و با آن کاغذ و جامه را صیقل دهند وگویند قسمی از گوش ماهی است. (از اقرب الموارد). ودعه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ودعه شود، نوعی از سوسمار. (ناظم الاطباء) ، نوعی از وزغ. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
کلب مرغ. (مهذب الاسماء). پتفوز مرغ. (دهار). نول مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). نول مرغ و آلۀ دانه چیدن. (غیاث). نول مرغان. نوک. تک. شند. کلب. کلپ. کلکف. کلفت. کلنه. شتر. چنک. (ناظم الاطباء). نوک پرندگان. نک. منقاف. منقاد. منسر. مجذاء. محظم. خطم. ج، مناقیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). غنچه و قفل از تشبهات اوست و با لفظ زدن و خلیدن و بستن و گشادن مستعمل. (آنندراج) : بحق آن خم زلف، بسان منقار باز بحق آن روی خوب، کز او گرفتی براز. رودکی. چون بچۀ کبوترمنقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوکند موی زرد. بوشکور. تا صعوه به منقار نگیرد دل سیمرغ تا پشه نکوبد به لگد خرد سر پیل. منجیک. به سوی عمود آمد از تیره خاک به منقار چنگالها کرده پاک. فردوسی. سیاهش دو چنگ و به منقار زرد چو زر درخشنده بر لاجورد. فردوسی. به چنگل همی کرد منقارتیز چو ایمن شد از بخشش رستخیز. فردوسی. بدان ماند که زاغانند و دارند گل اندر چنگل و لاله به منقار. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31). گذری گیرد از آن پس به سوی لاله ستان طوطیان بین همه منقار به پر خفته ستان. منوچهری. سوسن چون طوطی ز بسد منقار باز به منقارش از زبانش عسجد. منوچهری. گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 38). سیم به منقار غلبه صبر نماندم غلبه پرید و نشست از بر فلغند. ابوالعباس (از صحاح الفرس). زی لبت زلف رفته چون طوطی کرده منقار جفت پر غراب. قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 41). سخن حجت مرغی است که بر دانا پند می بارد از پر و ز منقارش. ناصرخسرو. نه در پر و منقار رنگین سرشته چو گل مشک خرخیز و تاتار دارد. ناصرخسرو. بس زود کندش ساخته لیکن گنجشک بدردی به منقاری. ناصرخسرو. در دام جفا شکسته مرغی ام بر دانه نیوفتاده منقارم. مسعودسعد. چیزی از منقار بر زمین نهاد. (نوروزنامه). سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم گوزن تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 16). تا عقاب قدر تو بر آسمان طایر شده ست مخلب و منقار او بر چشم نسر طایر است. امیر معزی (ایضاً ص 107). گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار. امیرمعزی (ایضاً ص 202). زلفین تو قیری است برانگیخته از عاج دو ماه به منقار و دو خورشید به چنگل. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 199). عشق تو مرغی است کو را این خطاب است از خرد ای دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو. سنائی (دیوان چ مصفا ص 519). بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن. سنائی (ایضاً ص 274). گاه عتاب خصم عقابی است صولتش کو را ززخم و صاعقه منقار و مخلب است. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ص 58). زلفین تو زاغی است درآویخته هموار از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل. عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 243). ز بهر تیر غلامانش بر فلک نسرین همی کنند به منقار پر جدا از بال. عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 239). دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 24). زآنکه مانند شترمرغ ندارد مخلب زآنکه مانندۀ خفاش ندارد منقار. انوری (ایضاً ص 156). من در این دمدمۀ کار که سیمرغ سحر به یکی جوی پر از شیر فروزد منقار. انوری (ایضاً ص 167). چیست آن مرغی که چون منقار او تر می شود چشم و گوش اهل معنی درج گوهر می شود. روحانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 446). گر همای فر تو یابد ز حکمت رخصتی برکشد ز اندام بدخواهت به منقار استخوان. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 281). مرغ فردوس دیده ای هرگز که ز منقار کوثر اندازد. خاقانی. وی که ز انصاف تو صورت منقار کبک صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب. خاقانی. مرغی که نامه آور صبح سعادت است هر نامه ای که داشت به منقار سرگشاد. خاقانی. سیه پوشیده چون زاغان کهسار گرفته خون خوددر نای و منقار. نظامی. خرد به خامۀتو از سر تعجب گفت چه طوطیی که سراپای پای و منقاری. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 341). طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن وز چه در منقار او پیوسته مشک و عنبر است. ابن یمین. در صفات لفظ شیرینکاراو ابن یمین هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت. ابن یمین. ... یکی مردیگری را کشته به منقار خویش زمین را بکند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 21). چنین که مست ترنم شده ست بلبل را شکفته تر ز گل افتاده غنچۀ منقار. کلیم (از آنندراج). مرغی که خبر ندارد از آب زلال منقار در آب شوردارد همه سال. (از قرهالعیون). - آتشین منقار، که منقاری آتشین دارد: هم صراحی را چو طوطی هم قدح را چون خروس آتشین منقار کردند آبگون پر ساختند. خاقانی. - منقار الدجاجه، چند ستاره در نوک دجاجه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منقارالغراب، استخوانی است در کتف که اخرم نامند. (از اقرب الموارد) : کنار آن مغاک که مهرۀ بازو اندر وی نهاده آمده است دو استخوان بیرون داشته است چون دو منقار خرد یکی سوی بالا و یکی سوی زیر و آن را که سوی بالاست طبیبان به تازی منقارالغراب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - ، نام ستاره ای که در نوک غراب جای دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منقار بستن، برهم نهادن و نگشودن آن. خاموش شدن مرغ: زاغ از شغب بیهده، بربندد منقار چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را. سنائی (دیوان چ مصفا ص 8). طائر گلشن قناعت را می شود دانه بستن منقار. بیدل (از آنندراج). - منقار درخلیدن، منقار در جایی فروبردن: مرغ جان را برون کشد ز قفس باز قهرت چو درخلد منقار. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 360). - منقار زدن، نوک زدن: گفت... ما را تحفه آورده زیر منقار بر زمین می زند. (نورزنامه). طوطی عقل شکرخای شود هر کجا زد قلمت منقاری. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). همیشه تا که بود چشمه سار آب حیات هر آن کجا که زند مرغ کلک شه منقار. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 42). - منقار قار، کنایه از زبانۀ قلم نویسندگی است، چه ترکان سیاه چشم را قارمی گویند و فارسیان نیز هرچیز سیاه را به قار و قیر نسبت می دهند. (برهان). زبان قلم، چه قار به ترکی سیاه را گویند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از زبان قلم، قار به معنی قیر. (انجمن آرا). - منقار قحف، زائدۀ قحف و آن دو باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به قحف شود. - منقار گل، کنایه از زبان است که به عربی لسان گویند. (برهان). زبان. (فرهنگ رشیدی). کنایه از زبان. (آنندراج) : جان تراشیده به منقار گل فکرت خائیده به دندان دل. نظامی (از فرهنگ رشیدی). - منقار وقت و ساعت، حلقه ای که بست و گشاد وقت و ساعت موقوف بر آن است. (آنندراج) : خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست منقار وقت و ساعت گردون کمند تست. سعید اشرف (از آنندراج). - نوک منقار، سر منقار: به دست عدل تو با شه پر عقاب برید کبوتران را مقراض نوک منقار است. خاقانی. نوک منقار کبک را عدلش گاز ناخن بر عقاب کند. خاقانی. - امثال: چون ماکیان راحکه غالب آید منقار بر گرزن خروسان زند. (امثال و حکم ج 2 ص 667). ، سر قلم. نوک قلم: قلم به یمن یمینش چه گرم رو مرغی است که خط به روم برد دمبدم ز هندو بار برآید از ظلمات دوات هر ساعت چنانکه می رود آب حیاتش از منقار. سعدی. ، پوزه. پوزۀ چهارپا: نر و ماده گاوان ابر یکدگر به کشتی کرشمه کن و جلوه گر به هم هر دو منقار برده فراز چو یاری لب یار گیرد به گاز. اسدی. ، آهنی است شبیه تبر که بدان زمین کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ابزاری مانند تبر که بدان زمین کنند. ج، مناقیر. (ناظم الاطباء) ، اسکنه. (دهار) (نصاب) (مهذب الاسماء) : منقارالنجار، آهنی که بدان چوب کنند، به هندی رکهاتی است. (منتهی الارب) (آنندراج). آلت چوب کندن. (غیاث) ، چکوچ آسیا. (دهار) : منقارالرحی، آهنی که بدان آسیا را کنند. ج، مناقیر. (منتهی الارب) (از آنندراج). آهنی که بدان سنگ آسیا آزین کنند. (ناظم الاطباء)
کلب مرغ. (مهذب الاسماء). پتفوز مرغ. (دهار). نول مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). نول مرغ و آلۀ دانه چیدن. (غیاث). نول مرغان. نوک. تک. شند. کلب. کلپ. کلکف. کلفت. کلنه. شَتَر. چُنَک. (ناظم الاطباء). نوک پرندگان. نک. منقاف. منقاد. منسر. مجذاء. محظم. خطم. ج، مناقیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). غنچه و قفل از تشبهات اوست و با لفظ زدن و خلیدن و بستن و گشادن مستعمل. (آنندراج) : بحق آن خم زلف، بسان منقار باز بحق آن روی خوب، کز او گرفتی براز. رودکی. چون بچۀ کبوترمنقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوکند موی زرد. بوشکور. تا صعوه به منقار نگیرد دل سیمرغ تا پشه نکوبد به لگد خرد سر پیل. منجیک. به سوی عمود آمد از تیره خاک به منقار چنگالها کرده پاک. فردوسی. سیاهش دو چنگ و به منقار زرد چو زر درخشنده بر لاجورد. فردوسی. به چنگل همی کرد منقارتیز چو ایمن شد از بخشش رستخیز. فردوسی. بدان ماند که زاغانند و دارند گل اندر چنگل و لاله به منقار. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31). گذری گیرد از آن پس به سوی لاله ستان طوطیان بین همه منقار به پر خفته ستان. منوچهری. سوسن چون طوطی ز بسد منقار باز به منقارش از زبانش عسجد. منوچهری. گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 38). سیم به منقار غلبه صبر نماندم غلبه پرید و نشست از بر فلغند. ابوالعباس (از صحاح الفرس). زی لبت زلف رفته چون طوطی کرده منقار جفت پر غراب. قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 41). سخن حجت مرغی است که بر دانا پند می بارد از پر و ز منقارش. ناصرخسرو. نه در پر و منقار رنگین سرشته چو گل مشک خرخیز و تاتار دارد. ناصرخسرو. بس زود کندش ساخته لیکن گنجشک بدردی به منقاری. ناصرخسرو. در دام جفا شکسته مرغی ام بر دانه نیوفتاده منقارم. مسعودسعد. چیزی از منقار بر زمین نهاد. (نوروزنامه). سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم گوزن تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 16). تا عقاب قدر تو بر آسمان طایر شده ست مخلب و منقار او بر چشم نسر طایر است. امیر معزی (ایضاً ص 107). گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار. امیرمعزی (ایضاً ص 202). زلفین تو قیری است برانگیخته از عاج دو ماه به منقار و دو خورشید به چنگل. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 199). عشق تو مرغی است کو را این خطاب است از خرد ای دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو. سنائی (دیوان چ مصفا ص 519). بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن. سنائی (ایضاً ص 274). گاه عتاب خصم عقابی است صولتش کو را ززخم و صاعقه منقار و مخلب است. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ص 58). زلفین تو زاغی است درآویخته هموار از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل. عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 243). ز بهر تیر غلامانش بر فلک نسرین همی کنند به منقار پر جدا از بال. عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 239). دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 24). زآنکه مانند شترمرغ ندارد مخلب زآنکه مانندۀ خفاش ندارد منقار. انوری (ایضاً ص 156). من در این دمدمۀ کار که سیمرغ سحر به یکی جوی پر از شیر فروزد منقار. انوری (ایضاً ص 167). چیست آن مرغی که چون منقار او تر می شود چشم و گوش اهل معنی درج گوهر می شود. روحانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 446). گر همای فر تو یابد ز حکمت رخصتی برکشد ز اندام بدخواهت به منقار استخوان. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 281). مرغ فردوس دیده ای هرگز که ز منقار کوثر اندازد. خاقانی. وی که ز انصاف تو صورت منقار کبک صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب. خاقانی. مرغی که نامه آور صبح سعادت است هر نامه ای که داشت به منقار سرگشاد. خاقانی. سیه پوشیده چون زاغان کهسار گرفته خون خوددر نای و منقار. نظامی. خرد به خامۀتو از سر تعجب گفت چه طوطیی که سراپای پای و منقاری. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 341). طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن وز چه در منقار او پیوسته مشک و عنبر است. ابن یمین. در صفات لفظ شیرینکاراو ابن یمین هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت. ابن یمین. ... یکی مردیگری را کشته به منقار خویش زمین را بکند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 21). چنین که مست ترنم شده ست بلبل را شکفته تر ز گل افتاده غنچۀ منقار. کلیم (از آنندراج). مرغی که خبر ندارد از آب زلال منقار در آب شوردارد همه سال. (از قرهالعیون). - آتشین منقار، که منقاری آتشین دارد: هم صراحی را چو طوطی هم قدح را چون خروس آتشین منقار کردند آبگون پر ساختند. خاقانی. - منقار الدجاجه، چند ستاره در نوک دجاجه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منقارالغراب، استخوانی است در کتف که اخرم نامند. (از اقرب الموارد) : کنار آن مغاک که مهرۀ بازو اندر وی نهاده آمده است دو استخوان بیرون داشته است چون دو منقار خرد یکی سوی بالا و یکی سوی زیر و آن را که سوی بالاست طبیبان به تازی منقارالغراب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - ، نام ستاره ای که در نوک غراب جای دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منقار بستن، برهم نهادن و نگشودن آن. خاموش شدن مرغ: زاغ از شغب بیهده، بربندد منقار چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را. سنائی (دیوان چ مصفا ص 8). طائر گلشن قناعت را می شود دانه بستن منقار. بیدل (از آنندراج). - منقار درخلیدن، منقار در جایی فروبردن: مرغ جان را برون کشد ز قفس باز قهرت چو درخلد منقار. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 360). - منقار زدن، نوک زدن: گفت... ما را تحفه آورده زیر منقار بر زمین می زند. (نورزنامه). طوطی عقل شکرخای شود هر کجا زد قلمت منقاری. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). همیشه تا که بود چشمه سار آب حیات هر آن کجا که زند مرغ کلک شه منقار. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 42). - منقار قار، کنایه از زبانۀ قلم نویسندگی است، چه ترکان سیاه چشم را قارمی گویند و فارسیان نیز هرچیز سیاه را به قار و قیر نسبت می دهند. (برهان). زبان قلم، چه قار به ترکی سیاه را گویند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از زبان قلم، قار به معنی قیر. (انجمن آرا). - منقار قحف، زائدۀ قحف و آن دو باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به قحف شود. - مِنقارِ گِل، کنایه از زبان است که به عربی لسان گویند. (برهان). زبان. (فرهنگ رشیدی). کنایه از زبان. (آنندراج) : جان تراشیده به منقار گل فکرت خائیده به دندان دل. نظامی (از فرهنگ رشیدی). - منقار وقت و ساعت، حلقه ای که بست و گشاد وقت و ساعت موقوف بر آن است. (آنندراج) : خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست منقار وقت و ساعت گردون کمند تست. سعید اشرف (از آنندراج). - نوک منقار، سر منقار: به دست عدل تو با شه پر عقاب برید کبوتران را مقراض نوک منقار است. خاقانی. نوک منقار کبک را عدلش گاز ناخن بر عقاب کند. خاقانی. - امثال: چون ماکیان راحکه غالب آید منقار بر گرزن خروسان زند. (امثال و حکم ج 2 ص 667). ، سر قلم. نوک قلم: قلم به یمن یمینش چه گرم رو مرغی است که خط به روم برد دمبدم ز هندو بار برآید از ظلمات دوات هر ساعت چنانکه می رود آب حیاتش از منقار. سعدی. ، پوزه. پوزۀ چهارپا: نر و ماده گاوان اَبَر یکدگر به کشتی کرشمه کن و جلوه گر به هم هر دو منقار برده فراز چو یاری لب یار گیرد به گاز. اسدی. ، آهنی است شبیه تبر که بدان زمین کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ابزاری مانند تبر که بدان زمین کنند. ج، مناقیر. (ناظم الاطباء) ، اسکنه. (دهار) (نصاب) (مهذب الاسماء) : منقارالنجار، آهنی که بدان چوب کنند، به هندی رکهاتی است. (منتهی الارب) (آنندراج). آلت چوب کندن. (غیاث) ، چکوچ آسیا. (دهار) : منقارالرحی، آهنی که بدان آسیا را کنند. ج، مناقیر. (منتهی الارب) (از آنندراج). آهنی که بدان سنگ آسیا آزین کنند. (ناظم الاطباء)
پول نقد و حاضر و آماده. (ناظم الاطباء) ، نقدیافته. نقدینه یافته: همه گرانبار دو اجر جزیل و دو ثواب جمیل با مساکن خویش رفتندی یکی منقود از خزاین سلطان و یکی موعود از حضرت رحمان. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 420)
پول نقد و حاضر و آماده. (ناظم الاطباء) ، نقدیافته. نقدینه یافته: همه گرانبار دو اجر جزیل و دو ثواب جمیل با مساکن خویش رفتندی یکی منقود از خزاین سلطان و یکی موعود از حضرت رحمان. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 420)
ابن عبدالحمید، مکنی به ابوعمر الکرخی معروف به ابن لزه. لغوی و ادیب بود. کتاب معانی الشعر از اوست و اشعار باهلی انصاری را شرح کرده است. (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 7 ص 178). رجوع به همین مأخذ شود
ابن عبدالحمید، مکنی به ابوعمر الکرخی معروف به ابن لزه. لغوی و ادیب بود. کتاب معانی الشعر از اوست و اشعار باهلی انصاری را شرح کرده است. (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 7 ص 178). رجوع به همین مأخذ شود
نول نوک چنگ کلنه کلفت پیغو، اسکنک ابزاری برای کنده کاری اسکنه، کلنگ نوک پرنده نول تک، آلتی فلزی که با آن روی چوب و سنگ کنده کاری کنند. یا منقار وقت و ساعت. حلقه ای که بست و گشاد ساعت وابسته بدانست: (خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست منقار وقت و ساعت گردون کنمد تست) (سعید اشرف. بها) یا منقار قار. زبانه قلم که بدان نویسند. یا منقار گل. زبان
نول نوک چنگ کلنه کلفت پیغو، اسکنک ابزاری برای کنده کاری اسکنه، کلنگ نوک پرنده نول تک، آلتی فلزی که با آن روی چوب و سنگ کنده کاری کنند. یا منقار وقت و ساعت. حلقه ای که بست و گشاد ساعت وابسته بدانست: (خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست منقار وقت و ساعت گردون کنمد تست) (سعید اشرف. بها) یا منقار قار. زبانه قلم که بدان نویسند. یا منقار گل. زبان