جدول جو
جدول جو

معنی منفصله - جستجوی لغت در جدول جو

منفصله
(مُ فَ صِ لَ / لِ)
منفصله. تأنیث منفصل. رجوع به منفصل شود.
- حروف منفصله، رجوع به حرف منفصل و کشاف اصطلاحات الفنون ص 320 شود.
- قضایای منفصله،در مقابل متصله اند و آن قضایائی می باشند که حکم در هر یک از دو جزء آن منفصل و منافی با حکم جزء دیگر آن باشد. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی).
- قضیۀ منفصله، (اصطلاح منطق) قضیه ای است که حکم در آن به انفصال باشد، مانند ’این عدد یا زوج است یا فرد’ که اگر زوج باشد فرد نیست و بالعکس و آن شامل انواع است. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی).
- قضیۀ منفصلۀ حقیقیه، قضیه ای است که تنافی در آن صدقاً و کذباً هر دو باشد. مثال: این عدد یا زوج است یا فرد که نتواند هم زوج باشد هم فرد و یا هیچکدام نباشد. (فرهنگ علوم عقلی سجادی).
- قضیۀ منفصلۀ مانعهالجمع، قضیه ای است که تنافی بین دو طرف صدقاً باشد. مثال: این شی ٔ یا شجر است یا حجر است که تواند نه شجر باشد و نه حجر و نتواند که هر دو باشد. (فرهنگ علوم عقلی سجادی).
- قضیۀ منفصلۀ مانعهالخلو، قضیه ای است که حکم به تنافی در دو طرف آن کذباً باشد. (فرهنگ علوم عقلی سجادی)
لغت نامه دهخدا
منفصله
منفصله در فارسی مونث منفصل: گسلیده مونث منفصل، جمع منفصلات. یا قضیه منفصله. قضیه ایست که حکم در آن بانفصال باشد مانند: (این عدد یا زوج است یا فرد {که اگر زوج باشد فرد نیست و بالعکس (دستورج 3 ص 344) و آن شامل انواع است
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مناقله
تصویر مناقله
با یکدیگر سخن گفتن، برای یکدیگر حکایت و روایت آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
جداشده، بریده شده، قطعه قطعه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفرجه
تصویر منفرجه
منفرج مثلاً زاویۀ منفرجه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَ صِ)
جداشونده. (آنندراج). جداشده و بریده شده و قطعشده. (ناظم الاطباء). گسسته: ذات وی... نه در جهت و نه به عالم متصل و نه منفصل. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 784). پیوسته نیست و منفصل نیست بلکه... (کیمیای سعادت ایضاً ص 784). دست فنا از دامن بقاشان منفصل. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 327). ردیف قافیت کلمه ای باشد مستقل منفصل از قافیت که بعد از اتمام آن در لفظ آید. (المعجم چ مدرس رضوی ص 258). چون حروف رابطه از روی منفصل باشد و به تخلل الف قطعکلمه مفرد شود، ردیف گردد. (المعجم ایضاً ص 266).
ورچه گشت اعراض نفسانی ز ذاتم منفصل
جوهری کآن هست فصل نوع انسان با من است.
ابن یمین.
- منفصل الطاس، جداگلبرگان. (فرهنگستان).
- منفصل شدن، جدا شدن. دور افتادن: چون خبر یافت که فایق از هرات منفصل شد تاختنی کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 109).
- منفصل عقب، که دنباله نداشته باشد. بریده دنبال.
روز خصمت که منفصل عقب است
متصل بر در شبیخون باد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 113).
- منفصل کردن، جدا کردن. از هم دور کردن:
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
منفصل کردند آب و نار و خاک و باد من.
خاقانی.
- منفصل منه، حدیثی که پیش از وصول به تابع، از روات آن بیش از یک تن ساقط شده باشد. (از تعریفات جرجانی).
، قطعه قطعه شده، منعشده، از شیر مادر بازداشته شده، علی حده و مفروق و ممتاز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَصْ صَ لَ)
تأنیث مفصل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مفصلهالاسامی، که نامشان به شرح آمده است. که نامشان به تفصیل بیان شده است
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ عِ لَ)
تأنیث منفعل. رجوع به منفعل شود، مجموعۀ کیفیات نفسانی. مقابل عاقله و فاعله (اراده). (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
با کسی تیر انداختن. نصال. (المصادر زوزنی). برابری کردن با کسی در تیراندازی، مجازاً به معنی مسافت آمده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صَ)
محل انفصال و جدایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مناوله
تصویر مناوله
مناولت در فارسی: بخشیدن دهشمندی، عطا کردن عطا بخشیدن، عطا بخشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتقله
تصویر منتقله
مونث منتقل
فرهنگ لغت هوشیار
رشته هایی از ریسمان نخی یا ابریشمی که بشکل رشته یا گلوله درست کنند و بکلاه اطراف لباس علم (درفش) بند پرده تسبیح و غیره آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقوله
تصویر منقوله
مونث منقول، جمع منقولات
فرهنگ لغت هوشیار
مناصحه و مناصحت در فارسی: پند گویی نصیحت کردن اندرز دادن، اندرز گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفصلات
تصویر منفصلات
جمع منفصله، گسلیدگان جمع منفصله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفسخه
تصویر منفسخه
مونث منفسخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفرجه
تصویر منفرجه
منفرجه در فارسی مونث منفرج و باز مونث منفرج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفجره
تصویر منفجره
منفجره در فارسی مونث منفجر بنگرید به منفجر مونث منفجر: (مواد منفجره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواصله
تصویر مواصله
مواصلت در فارسی: دوستی ناب، پیوند پیوند زناشویی
فرهنگ لغت هوشیار
منازله در فارسی: جنگ پیاده فرود آمدن برای مقابله و مقاتله، جنگیدن، مقابله و مقاتله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفاصله
تصویر مفاصله
همجدایی
فرهنگ لغت هوشیار
مناصفه و مناصفت در فارسی: دو نیمگی دو نیمه کردن دو بخش کردن نیما نیم کردن، دو نیمگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناضله
تصویر مناضله
تیر اندازی، پوزشخواهی نبرد کردن با هم تیر بهم انداختن: (و تا یک تیر در جعبه امکان دارند از مناضلت و مطاولت خصم عنان نپیچند) (مرزبان نامه. . 1317 ص 92)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناقله
تصویر مناقله
مناقلت در فارسی: همسخنی هم پیالگی با یکدیگر سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحوله
تصویر منحوله
مونث منحول، جمع منحولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندوله
تصویر مندوله
لاتینی تازی گشته خار بال سیمین از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
گسلیده جدا گشته جدا فتاریده جدا شونده جدا شده، قطعه قطعه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفصله
تصویر مفصله
مفصله در فارسی مونث مفصل بنگرید به مفصل مونث مفصل
فرهنگ لغت هوشیار
منفعله در فارسی مونث منفعل: پذیرا مونث منفعل، مجموعه کیفیات نفسانی مقابل عاقله (مدرکه) و فاعله (اراده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
((مُ فَ ص))
جدا شده، بریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناقله
تصویر مناقله
((مُ قَ لَ یا قِ لِ))
به سرعت اسب تاختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفجره
تصویر منفجره
پکنده، تراکه، ترکنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
نا پیوسته
فرهنگ واژه فارسی سره
جدا، دور، سوا، گسسته، گسیخته، منفک، منقطع
متضاد: متصل، پیوسته، اخراج، برکنار، عزل
فرهنگ واژه مترادف متضاد