جدول جو
جدول جو

معنی منفرجه - جستجوی لغت در جدول جو

منفرجه
منفرج مثلاً زاویۀ منفرجه
تصویری از منفرجه
تصویر منفرجه
فرهنگ فارسی عمید
منفرجه(مُ فَ رِ جَ / جِ)
منفرجه. تأنیث منفرج. رجوع به منفرج شود.
- زاویۀ منفرجه، زاویه ای که بزرگتر از زاویۀ قائمه باشد. (ناظم الاطباء). فرهنگستان ایران ’گوشۀ باز’ را به جای این کلمه انتخاب کرده است. رجوع به زاویه و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
منفرجه
منفرجه در فارسی مونث منفرج و باز مونث منفرج
تصویری از منفرجه
تصویر منفرجه
فرهنگ لغت هوشیار
منفرجه((مُ فَ رِ جِ))
مؤنث منفرج
زاویه منفرجه: زاویه ای که بیشتر از 90 درجه باشد
تصویری از منفرجه
تصویر منفرجه
فرهنگ فارسی معین
منفرجه
باز، گشاده
متضاد: حاده، بسته، جدا، دور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منفرج
تصویر منفرج
گشوده، باز، گشاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منافره
تصویر منافره
از هم نفرت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ فَرْ رِقَ)
تأنیث متفرق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جداگانه. پراکنده: و قال یا بنی لاتدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقه.... (قرآن 67/12)، دسته ای از نگهبانان مخصوص سلطان عثمانی در قرارگاههای دربار قدیم تر’، که دارای وظایف (= مقرّری) و موقع خاصی بوده اند. (از دایرهالمعارف اسلامی)، نیزه دار و کماندار که در سفر ملازم پادشاه می باشند، اسب یدک، متفرقه. از هم پاشیده، پراکنده. جدا. گوناگون. مختلف. (ناظم الاطباء)، در تداول امروز، اشخاص بیگانه. اشخاص غیر مربوطبه جا و یا دستگاهی: ورود افراد متفرقه ممنوع است
لغت نامه دهخدا
(صُ)
به همدیگر مانا شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرَ جَ)
تازیانه ها. سیاط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تُنْ وَ جِ)
دهی از دهستان سرکوه است که در بخش ریوش شهرستان کاشمر واقع است و 366 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ رَ)
سخن بسیار گفتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ رِ جَ)
نفراج. رجوع به نفراج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَجْ جَ)
قوس منفجه، کمانی که زه از قبضۀ وی دور باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رِ)
دارای فرجه و گشاده. (ناظم الاطباء). باز. گشاد. گشاده. گشوده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- زاویۀ منفرج، زاویۀ منفرجه. (ناظم الاطباء). رجوع به منفرجه شود.
- مثلث منفرج الزاویه، مثلثی که یکی از زوایای آن بیش از نود درجه باشد.
، رخنه و شکاف دار. (آنندراج). شکاف دار و رخنه دار. (ناظم الاطباء). شکافته. و گاه گاه منفرج و منقشع می گردد و به طریق وجد دل از لمعان آن نور ذوق می یابد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 75) ، دور و علیحده و جدا، دارای راحت و آسایش و خشنود و کامران و رسته از اندوه و غم. (ناظم الاطباء). رجوع به انفراج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِ عَ)
مؤنث متفرع. ج، متفرّعات. رجوع به متفرع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَرِ جَ / جِ)
مندرج. (از ناظم الاطباء).
- مطالب مندرجه در کتاب، مضمون کتاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ جِ رَ /رِ)
تأنیث منفجر. رجوع به منفجر شود.
- مواد منفجره، مواد قابل انفجار چون دینامیت و باروت
لغت نامه دهخدا
منفعله در فارسی مونث منفعل: پذیرا مونث منفعل، مجموعه کیفیات نفسانی مقابل عاقله (مدرکه) و فاعله (اراده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسوجه
تصویر منسوجه
منسوجه مونث منسوج: بافته مونث منسوج، جمع منسوجات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منشرحه
تصویر منشرحه
مونث منشرح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفسخه
تصویر منفسخه
مونث منفسخ
فرهنگ لغت هوشیار
منفصله در فارسی مونث منفصل: گسلیده مونث منفصل، جمع منفصلات. یا قضیه منفصله. قضیه ایست که حکم در آن بانفصال باشد مانند: (این عدد یا زوج است یا فرد {که اگر زوج باشد فرد نیست و بالعکس (دستورج 3 ص 344) و آن شامل انواع است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفرج
تصویر منفرج
رخنه دار شکافدار رخنه دارنده دارای فرجه، دور جدا
فرهنگ لغت هوشیار
منافرت در فارسی: تبار نازی تبار ستیزی ستیز در تبار و نژاد داوری کردن با هم در حسب و نسب افتخارکردن، داوری در حسب و نسب: (اکنون چون میخواهی ساخته باش این مناظره و منافره رالله) (مرزبان نامه. . 1317 ص 97)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحرفه
تصویر منحرفه
منحرفه در فارسی مونث منحرف بنگرید به منحرف مونث منحرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخارجه
تصویر مخارجه
مخارجه عمارت: تابوک پالانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرعه
تصویر متفرعه
متفرعه در فارسی مونث متفرع: فرجستک ستاک مونث متفرع جمع متفرعات
فرهنگ لغت هوشیار
متفرقه در فارسی مونث متفرق: پراگنده پراشیده ولاو بشپول، گوناگون، بیگانه نا آشنا مونث متفرق جمع متفرقات، اشخاص و اشیا متخلف: یعنی اهل بازار و روستا و متفرقه، گروهی از نگهبانان سلطنتی، اشخاص بیگانه: ورود اشخاص متفرقه ممنوع است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفجره
تصویر منفجره
منفجره در فارسی مونث منفجر بنگرید به منفجر مونث منفجر: (مواد منفجره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندرجه
تصویر مندرجه
مندرجه در فارسی مونث مندرج: آموده گنجیده مونث مندرج، جمع مندرجات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفرج
تصویر منفرج
((مُ فَ رِ))
رخنه دارنده، دور، جدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرقه
تصویر متفرقه
((مُ تَ فَ رِّ قِ))
مؤنث متفرق، جمع متفرقات، اشخاص و اشیاء مختلف، اشخاص بیگانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفجره
تصویر منفجره
پکنده، تراکه، ترکنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متفرقه
تصویر متفرقه
درهم
فرهنگ واژه فارسی سره