جدول جو
جدول جو

معنی منفرج - جستجوی لغت در جدول جو

منفرج
گشوده، باز، گشاده
تصویری از منفرج
تصویر منفرج
فرهنگ فارسی عمید
منفرج
(مُ فَ رِ)
دارای فرجه و گشاده. (ناظم الاطباء). باز. گشاد. گشاده. گشوده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- زاویۀ منفرج، زاویۀ منفرجه. (ناظم الاطباء). رجوع به منفرجه شود.
- مثلث منفرج الزاویه، مثلثی که یکی از زوایای آن بیش از نود درجه باشد.
، رخنه و شکاف دار. (آنندراج). شکاف دار و رخنه دار. (ناظم الاطباء). شکافته. و گاه گاه منفرج و منقشع می گردد و به طریق وجد دل از لمعان آن نور ذوق می یابد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 75) ، دور و علیحده و جدا، دارای راحت و آسایش و خشنود و کامران و رسته از اندوه و غم. (ناظم الاطباء). رجوع به انفراج شود
لغت نامه دهخدا
منفرج
رخنه دار شکافدار رخنه دارنده دارای فرجه، دور جدا
تصویری از منفرج
تصویر منفرج
فرهنگ لغت هوشیار
منفرج
((مُ فَ رِ))
رخنه دارنده، دور، جدا
تصویری از منفرج
تصویر منفرج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منفجر
تصویر منفجر
شکافته، گشوده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفرجه
تصویر منفرجه
منفرج مثلاً زاویۀ منفرجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
تفرجگاه، جایی مانند باغ و مرغزار که شادی و نشاط بیاورد، جای تفرج، گردشگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفرد
تصویر منفرد
تنها، یکه، یگانه، بی همتا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
گردش کننده، شادی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندرج
تصویر مندرج
درج شده، نوشته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ فَرْ رَ)
جای سیر و تماشا. (غیاث) (آنندراج). مکانی که موجب گشادگی خاطر گردد. محل سیر: دیگر آن که کتب تاریخ متفرجی نزه و متنزهی بدیع باشد. (تجارب السلف). زمین چون دیبای مشجر و هوا چون حلۀ زیبای مطیر به رنگ و بوی راحت دلها برآمده چنین موضعی متنزه و متفرج او بود. (مرزبان نامه، ص 229)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِ)
کسی که می نگرد. بیننده و ناظر. (ناظم الاطباء) ، کسی که می آزماید و سیر و گردش میکند. (ناظم الاطباء) ، کسی که شادمانی می نماید. (ناظم الاطباء). جویندۀ خوشی و گشایش خاطر، گشایش یابنده از تنگی و دشواری. (فرهنگ فارسی معین) ، آن که از همراهی با دوستان کاهلی میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رِ)
مالیده پوست رفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ رِ)
خمیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آفتاب خمنده به سوی مغرب و میل کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آفتاب به سوی مغرب میل کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انعراج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ رِ)
شکافته شده. (آنندراج) (منتهی الارب). شکافته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عقاب فرودآینده بر صید. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برق منتشر و پراکنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). رجوع به انضراج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رِ جَ / جِ)
منفرجه. تأنیث منفرج. رجوع به منفرج شود.
- زاویۀ منفرجه، زاویه ای که بزرگتر از زاویۀ قائمه باشد. (ناظم الاطباء). فرهنگستان ایران ’گوشۀ باز’ را به جای این کلمه انتخاب کرده است. رجوع به زاویه و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رِ)
مست شده از بوزه یا شراب. (ناظم الاطباء). مست شونده از بگنی و جز آن. (آنندراج). رجوع به انهراج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ ضِ)
آنکه بن مویهای وی خوی می کند بدون آنکه روان گردد، افق پیداشده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جراحت روان گشته. (ناظم الاطباء). جراحت گشاده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ناف فراخ شده، کار سست شده، روان شده هرآنچه در دول باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انفضاج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ رَ)
خمیده، خم وادی بر راست و چپ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
کان لم یرد ماء بمنعرج اللوی
و لاظنها یوماً ظلال خیام.
(از ترجمه محاسن اصفهان)
لغت نامه دهخدا
جای روان شدن آب آبرو، ریگراه راه ریگناک جوانمرد، آب روان، آسیب رسنده، ترکنده: در فارسی کفته شکافته گشوده شده، آب روان، زخمی که چرک از آن جاری شود، ترکنده
فرهنگ لغت هوشیار
دلگشای دلباز دلگشوده آسوده دل، خوشی جوی محل تفرج مکانی که موجب گشادگی خاطر گردد محل سیر: ... زمین چون دیبای مشجر و هوا چون حله زیبای مطیر برنگ و بوی راجت دلها بر آمده چنین موضعی متنزه و متفرج او بود. گشایش یابنده (از تنگی و دشواری)، گشایش خاطر یابنده، خوشی جوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تک تنها یگانه، بی مانند تنها یگانه، بی مانند بی نظیر، (شطرنج) حالت پیاده ایست که از پیاده های دیگر دور شده و دفاع از آن مقدور نیست مقابل پیوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفرجه
تصویر منفرجه
منفرجه در فارسی مونث منفرج و باز مونث منفرج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندرج
تصویر مندرج
آموده گنجیده درج شونده داخل شده گنجیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
محل تفرج، مکانی که موجب گشادگی خاطر گردد، محل سیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
((مُ تَ فَ رِّ))
گشایش یابنده (از تنگی و دشواری)، گشایش خاطر یابنده، خوشی جوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندرج
تصویر مندرج
((مُ دَ رِ))
درج شده، گنجیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفرد
تصویر منفرد
((مُ فَ رِ))
مجرد، تنها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفجر
تصویر منفجر
((مُ فَ جِ))
گشوده شده، شکافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفرجه
تصویر منفرجه
((مُ فَ رِ جِ))
مؤنث منفرج
زاویه منفرجه: زاویه ای که بیشتر از 90 درجه باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندرج
تصویر مندرج
نوشته شده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منفجر
تصویر منفجر
پکش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منفرد
تصویر منفرد
یگانه، تکین، تکتا
فرهنگ واژه فارسی سره
باز، گشاده
متضاد: حاده، بسته، جدا، دور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ویژه، منحصر به فرد
دیکشنری اردو به فارسی