کسی و یا چیزی که زندگانی را بر کسی سخت و تیره میکند. (ناظم الاطباء). ناخوش و ناگوار کننده. مکدرکننده: به مرضی انجامید که آخر امراض و منغص اغراض بود. (راحهالصدور راوندی). اگر فرقت خانه و وطن، منغص این حال نبودی جمعیتی تمام دارمی. (نفثه المصدور چ یزدگردی ص 117). منغص عیش و مکدر حیات، جز طلب فضول... نیست. (مصباح الهدایه چ همایی ص 351)
کسی و یا چیزی که زندگانی را بر کسی سخت و تیره میکند. (ناظم الاطباء). ناخوش و ناگوار کننده. مکدرکننده: به مرضی انجامید که آخر امراض و منغص اغراض بود. (راحهالصدور راوندی). اگر فرقت خانه و وطن، منغص این حال نبودی جمعیتی تمام دارمی. (نفثه المصدور چ یزدگردی ص 117). منغص عیش و مکدر حیات، جز طلب فضول... نیست. (مصباح الهدایه چ همایی ص 351)
مکدر و تیره. (غیاث). مکدر و تیره و ناخوش. (آنندراج). زندگانی سخت و تیره. (ناظم الاطباء). ناگوار: چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر... (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 778). و آنگاه در حال منغص و مکدراست. (کیمیای سعادت ایضاً ص 868). اوقات عمر در خیال مشاهدۀ تو بر دل من منغص می گذشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 30). عیش او منغص و حیات او مکدر بود. (اخلاق ناصری). ملک را عیش از او منغص بود. (گلستان سعدی). منغص بود عیش آن تندرست که باشد به پهلوی بیمار سست. سعدی. عیش او منغص و عمر او مکدر بود. (اخلاق ناصری). - منغص خاطر، مکدرخاطر. آزرده خاطر: هولاکوخان بواسطۀ حادثۀ منکوقاآن... منغص خاطر بود. (جامعالتواریخ رشیدی). - منغص داشتن، منغص کردن: زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص داشتن. (گلستان سعدی). رجوع به ترکیب منغص کردن شود. - منغص شدن، مکدر شدن. تیره شدن. ناخوش شدن. تلخ شدن. ناگوار شدن: دنیا بر وی منغص شود. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 863). اگر به خلاف این بود سعادت او مکدر و منغص شود. (اخلاق ناصری). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 256). - منغص کردن، تیره کردن. ناخوش کردن. تلخ کردن. ناگوار کردن: اگر در نعمت باشی آن بر تو منغص کند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 863). راحت عاجل را به تشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است. (گلستان سعدی). ای معشر یاران که رفیقان منید عیش خوش خویشتن منغص مکنید. سعدی. - منغص گردانیدن، منغص کردن: تا حوادث ایام آن شادی را منغص نگرداند. (کلیله و دمنه). اما رنجهایی بیند که حیات را منغص گرداند. (کلیله چ مینوی ص 142). رجوع به ترکیب منغص کردن شود
مکدر و تیره. (غیاث). مکدر و تیره و ناخوش. (آنندراج). زندگانی سخت و تیره. (ناظم الاطباء). ناگوار: چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر... (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 778). و آنگاه در حال منغص و مکدراست. (کیمیای سعادت ایضاً ص 868). اوقات عمر در خیال مشاهدۀ تو بر دل من منغص می گذشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 30). عیش او منغص و حیات او مکدر بود. (اخلاق ناصری). ملک را عیش از او منغص بود. (گلستان سعدی). منغص بود عیش آن تندرست که باشد به پهلوی بیمار سست. سعدی. عیش او منغص و عمر او مکدر بود. (اخلاق ناصری). - منغص خاطر، مکدرخاطر. آزرده خاطر: هولاکوخان بواسطۀ حادثۀ منکوقاآن... منغص خاطر بود. (جامعالتواریخ رشیدی). - منغص داشتن، منغص کردن: زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص داشتن. (گلستان سعدی). رجوع به ترکیب منغص کردن شود. - منغص شدن، مکدر شدن. تیره شدن. ناخوش شدن. تلخ شدن. ناگوار شدن: دنیا بر وی منغص شود. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 863). اگر به خلاف این بود سعادت او مکدر و منغص شود. (اخلاق ناصری). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 256). - منغص کردن، تیره کردن. ناخوش کردن. تلخ کردن. ناگوار کردن: اگر در نعمت باشی آن بر تو منغص کند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 863). راحت عاجل را به تشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است. (گلستان سعدی). ای معشر یاران که رفیقان منید عیش خوش خویشتن منغص مکنید. سعدی. - منغص گردانیدن، منغص کردن: تا حوادث ایام آن شادی را منغص نگرداند. (کلیله و دمنه). اما رنجهایی بیند که حیات را منغص گرداند. (کلیله چ مینوی ص 142). رجوع به ترکیب منغص کردن شود
تیره گشته، ناخوش تیره گردانیده مکدر، نا خوش گردانیده (عیش و غیره)، تیره گرداننده، نا خوش کننده: (اگر فرقت خانه و وطن منغص این حال نبودی جمعیتی تمام دار می) (نفثه المصدور. چا. یز. 117)
تیره گشته، ناخوش تیره گردانیده مکدر، نا خوش گردانیده (عیش و غیره)، تیره گرداننده، نا خوش کننده: (اگر فرقت خانه و وطن منغص این حال نبودی جمعیتی تمام دار می) (نفثه المصدور. چا. یز. 117)
گوسپندی که از پستان وی شیر سرخ و یا شیر خون آمیخته به در آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت است ازانغار. (منتهی الارب). رجوع به منغار و انغار شود
گوسپندی که از پستان وی شیر سرخ و یا شیر خون آمیخته به در آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت است ازانغار. (منتهی الارب). رجوع به منغار و انغار شود
قدح و طاس بزرگ را گویند که در آن شراب خورند. (برهان). قدح بزرگ که بدان شراب خورند و ساتگین نیز گویند. منغرک. (فرهنگ رشیدی). جام شرابخواری بزرگ. (ناظم الاطباء) : ای خداوندی که از لطف تو دریا پر شود در صدف هر قطرۀ آبی ز نیسان در شود بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود. عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی). ساقی مجلس شاهی است که با منغر زر ایستاده ست شب و روز برابر نرگس. خواجه سلمان (از مجمعالفرس)
قدح و طاس بزرگ را گویند که در آن شراب خورند. (برهان). قدح بزرگ که بدان شراب خورند و ساتگین نیز گویند. منغرک. (فرهنگ رشیدی). جام شرابخواری بزرگ. (ناظم الاطباء) : ای خداوندی که از لطف تو دریا پر شود در صدف هر قطرۀ آبی ز نیسان در شود بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود. عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی). ساقی مجلس شاهی است که با منغر زر ایستاده ست شب و روز برابر نرگس. خواجه سلمان (از مجمعالفرس)
پناهجای، گریز گاه، جنبیدن، باز پس شدن، درنگ کردن، گریز گریختن، گریز: (شک نیست که طریق خلاص و مناص از خصمان بی محابا ما را همین است که بداغ بندگی تو موسوم شویم) (مرزبان نامه. 1317 ص 173)
پناهجای، گریز گاه، جنبیدن، باز پس شدن، درنگ کردن، گریز گریختن، گریز: (شک نیست که طریق خلاص و مناص از خصمان بی محابا ما را همین است که بداغ بندگی تو موسوم شویم) (مرزبان نامه. 1317 ص 173)