جدول جو
جدول جو

معنی منعش - جستجوی لغت در جدول جو

منعش
(مُعِ)
نشاطدهنده. برخیزاننده. افزاینده: فلان دارو منعش حرارت غریزی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
منعش
(مُ عَش ش)
پیراهن درپی پذیرفته. (آنندراج) (از منتهی الارب). پیراهن درپی زده. (ناظم الاطباء). پیراهن رقعه دوخته شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منوش
تصویر منوش
(پسرانه)
نام پسر پشنگ و نوه دختری ایرج از پادشاه پیشدادی، نام یکی از ناموران قدیم که امروزه در اوستا اسمی از او نیست، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منتعش
تصویر منتعش
بانشاط، خوشحال، چابک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقش
تصویر منقش
دارای نقش و نگار، رنگ آمیزی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منعم
تصویر منعم
مورد احسان و نیکی قرار گرفته، نعمت داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرعش
تصویر مرعش
نوعی کبوتر سفید با توانایی پرواز تا مسافت های دور، که در قدیم از آن برای ارسال نامه استفاده می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منعم
تصویر منعم
نعمت دهنده، احسان کننده
کسی که در نعمت باشد، توانگر، مال دار
فرهنگ فارسی عمید
(مَ عَ)
قوس منعه، کمانی که کشیدن آن دشوار باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ عی ی)
بسیارخورندۀ خرچنگ. (منتهی الارب). بسیارخورندۀ خرچنگ و آن نسبت است به منع به معنی خرچنگ. (از اقرب الموارد) ، نزد نحویان، نامی است از نامهای غیر منصرف. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مَ عا)
از ’م ن ع’، بازداشت و بازایستاد. اسم است. (منتهی الارب). بازداشت و امتناع و بازایستادگی. (ناظم الاطباء). اسم است به معنی امتناع. (از اقرب الموارد)
از ’ن ع ی’، خبر مرگ. منعاه. ج، مناعی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ عَ / مَ عَ)
عزّ. (اقرب الموارد). قوتی که شخص دفع می کند بدان کسی که وی را اراده نماید. (ناظم الاطباء) : هو فی عز و منعه، او در ارجمندی است و با خود حمایت کنندگان و پشتی دهندگان دارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ازال منعهالطائر، یعنی زایل شد آن قوت از مرغ که بدان ممانعت می کرد کسی را که ارادۀ وی را داشت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ عَ)
جمع واژۀ مانع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مانع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَعْ عَ)
سخن نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) : کلام منعم، سخن نرم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در نعمت. مرفه. آسوده خاطر: کافۀ خلایق... در ضل عواطف این دولت از سموم ستم... و انیاب نوایب روزگار مرفه و منعم اند. (سندبادنامه ص 117)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
میت منعوش، مردۀ برنعش نهاده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برده شده بر نعش. (از اقرب الموارد). رجوع به نعش شود
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ / مُ عُ)
جاروب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَقْ قِ)
آنکه می نگارد و آنکه نگار می کند و آنکه کنده کاری می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
مالدار و نعمت دهنده. (آنندراج). آنکه احسان و نیکویی می کند و نعمت دهنده و کریم و نیکوکار و جوانمرد و سخی و باهمت. (ناظم الاطباء). صاحب نعمت. (از اقرب الموارد) :
وین عید همایون به تو بر، فرخ و میمون
تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم.
عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137).
کدام منعم کو مر ترا به طاعت نیست
کدام مفلس کو مر ترا به فرمان نیست.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 48).
دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص. (قابوس نامه چ نفیسی ص 13). مردی سخت منعم بود. (قابوس نامه ایضاً ص 14).
گر راست گفت آنکه ترا این امید کرد
درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی.
ناصرخسرو.
نعمت منعم چراست دریادریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی.
ناصرخسرو.
منعمامکرما خداوندا
شاکرند از تو خلق و تو مشکور.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 59).
گردد از مال تو امل منعم
خواهد از تیغ تو اجل زنهار.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 51).
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو.
مسعودسعد.
تویی مفضل ملت ایزدی
تویی منعم دولت پادشا.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 32).
تقدیر آسمانی شیر شرزه... را گرفتار سلسله گرداند... و توانگر منعم را درویش. (کلیله و دمنه).
کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی
قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 252).
یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز
یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون.
سنائی (ایضاً ص 284).
شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است. (چهارمقاله چ معین ص 3). جوان بود و منعم و متنعم. (چهارمقاله ایضاً ص 109).
چه قادر، قادر مکرم چه قاهر، قاهر منعم
چه صفدر، صفدر گیتی چه سرور، سرور لشکر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 140).
منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی
نان جو می خورد و پیشش پاره ای بز موی و دوک.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 669).
حرز مطلق رکن دین اقضی القضات شرق و غرب
آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 321).
آنی که جهان را تو شدی منعم و مخدوم
هم قمع ستمکاری و هم نصرت مظلوم.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 371).
منعما پیش کیقباد دوم
از من این یک سخن به راز فرست.
خاقانی.
شکم منعمان چون طبل تهی شد و از نان نشان نماند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326).
کس از دریای فضلش نیست محروم
ز درویش خزر تا منعم روم.
نظامی.
دانای سخن چنین کند یاد
کز جملۀ منعمان بغداد.
نظامی.
ترا قصد جان خداوندگار مشفق ومخدوم منعم می باید اندیشید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 255). پس نه بخت را ملامت کند و نه از گردش روزگار شکایت نماید و نه بر چنین متمولان و منعمان حسد برد. (اخلاق ناصری). سلاطین اظهار صداقت از آن روی کنند که خود را متفضل و منعم شمرند. (اخلاق ناصری).
مرا واجب بود ازجان دعای دولتت گفتن
به شکر منعم اولیتر زبان کاندر دهان گردد.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 67).
ای منعمی که با کف گوهرفشان تو
محتاج بحر و ابر گهربار نیستم.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 197).
تویی آن منعمی که از کرمت
شرمسار است کان و دریا نیز.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 298).
بسا مفلس بینوا سیر شد
بسا کار منعم زبر زیر شد.
سعدی.
منعم به کوه و دشت وبیابان غریب نیست
هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت.
سعدی.
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود می خورند پشه و عنقا.
سعدی.
منعم که نظر به حال درویش کند
چندانکه کرم کند طمع بیش کند.
سعدی.
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی.
حافظ.
- منعم شدن، توانگر شدن. صاحب مال و نعمت شدن:
نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد
منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج.
صائب.
، آنکه بنده آزاد می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه عبد خود را تبرعاً آزاد می کند، از صفات خدای تعالی. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : در نعمت خدای منعم را بیند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 770).
قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم
بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 312).
از منعم و منتقم بدانچه بینی راضی باشی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 278). به مطالعۀ منعم از ملاحظۀ نعمت او مشغول شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 231). بعد از مشاهدۀ مسبب که منعم مطلق است. (مصباح الهدایه ایضاً ص 349).
- منعم برکمال، خدای تعالی: منعم برکمال ومکرم بی زوال او را عمّی به ارزانی داشته است. (چهارمقاله چ معین ص 4 و 5).
- منعم حقیقی، خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
احسان کرده شده و نیکویی کرده شده. (ناظم الاطباء) :
وین عید همایون به تو برفرخ و میمون
تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم.
عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137).
ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد... تا به شکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 253).
- منعم علیه، پذیرفتۀ احسان و نیکویی. (ناظم الاطباء) ، کثیرالمال، نیکوحال. (از اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(عُ شَ)
نعمه. دارای رفاهیت و آسایش گردیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نعمه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَقْ قَ)
نگاشته و نگار کرده. (آنندراج). نقش کرده شده و نگارکرده شده و دارای نقش و نگار و دارای تصاویر و رنگهای گوناگون. (ناظم الاطباء). نگارین. بنگار. نقاشی شده. پرنقش و نگار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از او مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش. (حدود العالم).
همه بوم از دیبه رنگ رنگ
ز گوهر منقش چو پشت پلنگ.
فردوسی.
یکی همچو دیبای چینی منقش
یکی همچو ارتنگ مانی مصور.
فرخی.
منقش عالمی فردوس کردار
نه فرخار و همه پرنقش فرخار.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31).
درخشی است گویی به مینا منقش
پرندی است گویی به لؤلؤ مشجر.
عنصری (ایضاً ص 36).
دشت مانندۀ دیبای منقش گشته ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری.
دیبای منقش به تو بافند ولیکن
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.
ناصرخسرو.
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف
از بهر چه منقش و مدهون است.
ناصرخسرو.
و زمین این موضع را مرخم کرده اند به رخام ملون و منقش و این موضع را حجر گویند. (سفرنامۀ ناصرخسرو طبع برلین ص 110). همه مسجد حصیرهای منقش انداخته و بازاری نیکو آراسته. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 20).
اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد
ظفرهای ملک سنجر بر آن دیبا طرازآمد.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 194).
ایوان تو به بزم بهاری منقش است
میدان تو به رزم سپهری مصور است.
امیر معزی (ایضاً ص 97).
از نقش کلک تو همه گیتی منقش است
از نور رای تو همه عالم منور است.
امیر معزی (ایضاً ص 128).
بر زمین از ابر لؤلؤبار و باد مشک بیز
فرشهایی چون منقش پرنیان آمد پدید.
امیر معزی (ایضاً ص 149).
یکی ازعلمهای گلگون منقش
یکی از نقطهای زرین مشجر.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 144).
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مسطر.
عمعق (ایضاً ص 141).
تو گویی مگر جام کیخسروستی
منقش در او شکل هر هفت کشور.
ازرقی.
چون مأمون به بیت العروس بیامد خانه ای دید مجصص و منقش. (چهارمقاله چ معین ص 34). بسا کوشکهای منقش و باغهای دلکش که بناکردند و بیاراستند که امروز با زمین هموار گشته است. (چهار مقاله ایضاً ص 45).
چون باغ شد برهنه و چون راغ شد تهی
از حلۀ منقش و از کلۀ حریر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 219).
گه پر ز کله های منقش کنی زمین
گه پر ز حله های منعش کنی کمر.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 187).
منقط از شرر گام او هوا به شهاب
منقش از اثر نعل او زمین به هلال.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 242).
عالم نگر که گویی خان منقش است
بستان نگر که گویی خلد مصور است.
سیدحسن غزنوی (از المعجم چ دانشگاه ص 443).
از مهر او صحیفۀ جانها منقش است
با جود او ذخیرۀ کانها محقر است.
سیدحسن غزنوی (ایضاً ص 444).
بی نقش همچو آینه، آبی منقشم
بی عطر چو فریشته، جانی معطرم.
سیدحسن غزنوی.
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
نی کم از زاغ است طاوس بهشتی ز امتحان.
خاقانی.
عجب کعبتینی است بی نقش گیتی
ولی تخت نردش منقش فتاده ست.
خاقانی.
قبه ای عالی داشت منقش از چوب مدهون کرده و جملۀ ستونها مدهون. (راحهالصدور راوندی). در کسوت منقش... چون عروسان. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 170).
منقش یکی خسروانی بساط
که بیننده را تازه کردی نشاط.
نظامی.
مرحله ای دید منقش رباط
مملکتی یافت مزوربساط.
نظامی.
بمانند بت خانه چین منقش
به کردار ارژنگ مانی مصور.
نظام الدین ابونصر (از لباب الالباب چ نفیسی ص 71).
جامه های ملون و منقش لایق زنان بود. (اخلاق ناصری). هر دو نقش مختلط شوندو هیچکدام منقش تمام نشود. (اخلاق ناصری).
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم
زآن همه صورت زیبا که بر آن دیبا بود.
سعدی.
- منقش داشتن، منقش کردن. نگارین کردن. پرنقش و نگار کردن:
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم.
حافظ.
- منقش شدن، دارای نقش و نگارشدن. نقش و نگار پذیرفتن:
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب وز کوس چتر و عماری.
زینتی.
- منقش کردن، نگارین کردن. پرنقش و نگار کردن:
کرده زمین را ز رنگ روی منقش
کرده هوا را به بوی زلف معطر.
مسعودسعد.
مرصع کرد تقدیرش به فر آفرین صورت
منقش کرد اقبالش به تأیید شرف ارکان.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 191).
- منقش گردانیدن، پر نقش و نگار کردن. نگارین کردن:
که گرداند ملون کوه را چون روضۀ رضوان
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 284).
- منقش گشتن (گردیدن) ، منقش شدن:
از بدیع اسپرغمها، صحرا
همچودیبا همه منقش گشت.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 557).
عیب و هنر شعر بر صحیفۀ خرد او منقش گردد. (چهارمقاله چ معین ص 47). صحایف ضمایر و الواح خواطر ایشان بدان صور چنان منقش گردد... (مصباح الهدایه چ همایی ص 14). رجوع به ترکیب منقش شدن شود.
، هر پارچۀ زری دوزی شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ / مُ عَ)
نوعی از کبوتر سفید دورپرواز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کبوتر بچه که دورپر شود. (دهار). نوعی از کبوتر که در هوا معلق میزند و حلقه میشود و بعضی نوشته اند که این نوع کبوتر اکثر نامه بر باشد. (غیاث) :
شعرم به همه جهان رسیده ست
مانند کبوتران مرعش.
انوری.
، نوعی کبوتر که بسبب بزرگی جثه هنگام راه رفتن می لرزد و مرتعش می گردد
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ)
موی کن که آهن باشد که بدان خار برکنند. (منتهی الارب) (آنندراج). منقاش وابزار آهنی که بدان موی برکنند. (ناظم الاطباء). منقاش. ج، مناقش. (اقرب الموارد). رجوع به منقاش شود
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
بازکاونده امور را. (منتهی الارب) (آنندراج). کاوش کننده در کارها. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
شهری است به شام، نزدیک انطاکیه. (منتهی الارب). شهرکی است خرم (به شام) و آبادان و خرد و با کشت بسیار و آبهای روان. (حدود العالم). یاقوت گوید شهری است در سرحد میان شام و روم آن را دو باره و خندق، و در میانه بارۀ دیگری است معروف به بارۀ مروانی بنا کردۀ مروان حمار و ربضی دارد معروف به هارونیه. (معجم البلدان). امروز این شهر در ترکیه و حدود شمال سوریه واقع است و سی هزار تن سکنه دارد. و بر کنار دریاچه ای است در شمال غربی شهر منبج. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَعْ عَ)
ستور نعل کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تنعیل شود، آنچه به شکل نعل اسب باشد. (غیاث) (آنندراج).
- عین منعل، در شیوۀ خط ثلث سه قسم عین (ع) است: منعل، فم الاسد، فم الثعبان. (حاشیۀ دیوان خاقانی نسخۀ پاریس). در اصطلاح خطاطان عین نعلی عین اول (ع) را گویند. (حاشیۀ دیوان خاقانی چ عبدالرسولی) (تعلیقات دیوان خاقانی چ سجادی ص 1034) :
گر نه شب از عین عید ساخت طلسمی بخم
عین منعل چراست در خط مغرب رقم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 261).
- ، کنایه از هلال. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
از ریشه پارسی نالدیس از ریشه پارسی نالدار سخت سم ستور نعل کرده. یا عین منعل. در شیوه خط ثلث سه قسم عین (ع) است: منفل فم الاسد فم الثعبان (حاشیه دیوان خاقانی نسخه پاریس)، در اصطلاح خطاطان عین نعلی عین اول (ء) را گویند (حاشیه دیوان خاقانی. چا. عبد) (تعلیقات دیوان خاقانی سج. 1034) : (گرنه شب از عین عید ساخت طلسمی بخم عین منعل چراست در خط مغرب رقم ک) (خاقانی. سج. 261)
فرهنگ لغت هوشیار
سخن نرم توانگر بهره رسان آساینده انعام داده احسان کرده شده، جمع منعمین نعمت دهنده احسان کننده بخشش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقش
تصویر منقش
مویکند مو چینه زموده نگاشته نقاشی شده نقش و نگار گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پای را بهنگام لغزش نگاه میدارد، آنکه پس از افتادن بر می خیزد، به شده از بیماری ناقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منعم
تصویر منعم
((مُ عَ))
انعام داده، احسان کرده شده، جمع منعمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منعم
تصویر منعم
((مُ عِ))
توانگر، مال دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقش
تصویر منقش
((مُ نَ قِّ))
نقش کننده، کنده کاری کننده (بر نگین و جز آن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقش
تصویر منقش
((مُ نَ قَّ))
نقش و نگار داده شده، رنگ آمیزی شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتعش
تصویر منتعش
((مُ تَ عِ))
آن که پای را به هنگام لغزش نگاه می دارد، آن که پس از افتادن برمی خیزد، به شده از بیماری، ناقه
فرهنگ فارسی معین