جدول جو
جدول جو

معنی منظلم - جستجوی لغت در جدول جو

منظلم
(مُ ظَ لِ)
ستم کشنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). ستم کشیده و اذیت دیده. (ناظم الاطباء). متحمل ظلم. کشندۀ ظلم. ستم بر. جورکش. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منثلم
تصویر منثلم
شکسته و رخنه دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منظوم
تصویر منظوم
مقابل منثور، در علوم ادبی سخن موزون، شعر، به رشته کشیده شده، به رشته درآمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متظلم
تصویر متظلم
کسی که از دیگری شکایت کند، دادخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منظم
تصویر منظم
با نظم و ترتیب، آراسته و مرتب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مظلم
تصویر مظلم
تاریک، بسیار تاریک، شب تاریک
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ثَ لِ)
رخنه دار و شکسته از آوند و شمشیر و جز آن. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب). ثلمه دار. رخنه شده. شکافته. رخنه یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انثلام شود.
- منثلم شدن، رخنه دار شدن. شکافته شدن. شکسته شدن: دیگر باره عرش مملکت منثلم شد و قواعد سلطنت منهدم. (بدایعالازمان).
- منثلم گردیدن، منثلم شدن: مگر ندانی که رکن دولت منهدم و حد مملکت منثلم گردید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 43).
رجوع به ترکیب منثلم شدن شود.
- منثلم گشتن، منثلم گردیدن: بلارک هندی به برگ هندبا، منثلم گشته، بنای سنمار به لگدکوب بوتیمار منهدم شده. (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 73). رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ظَلْ لِ)
دادخواه. (غیاث). دادخواهنده. (آنندراج). شکایت کننده از ظلم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دادخواه و شکایت کننده از ظلم و ستم و درخواست نماینده رفع ظلم و ستم را. (ناظم الاطباء) : فرمود تا پیل و مهد را بداشتند و خواجه احمد حسن و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند... و سخن متظلمان بشنیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). متظلم پیش امیر آمد و بنالید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 457). گفت آن متظلم که خروش می کند بیار. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 458). و متظلم را هزار درم دیگر بداد و درخت خرمای از وی بخرید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 459). عواطف او شمل رحمت بر اکناف متظلمان کشیده است. (سندبادنامه ص 9). و در موقف متظلمان و موضع مظلومان بایستاد. (سندبادنامه ص 73).
- متظلم بودن، دادخواهی کردن. (ناظم الاطباء).
- متظلم شدن، درخواست رفع ظلم و ستم نمودن. (ناظم الاطباء).
، ظلم کننده، تاریک شده و تاریک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تظلم شود
لغت نامه دهخدا
ویراستک رایناک، پشت هم پیاپی، در رشته گوهر به رشته کشیده بسغده کسی که کار ها را سامان دهد و آماده سازد. ماهی، سوسمار ویراستگاه نظم داده مرتب، جواهر برشته کشیده، پشت سر هم پیاپی. محل نظم، جمع مناظم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مظلم
تصویر مظلم
تاریک، تاری، ظلمانی، روز بسیار شر
فرهنگ لغت هوشیار
سرواد چامه سرود سخن آراسته، آراسته، گروه ملخ، پروین برشته کشیده (جواهر)
فرهنگ لغت هوشیار
مو دار چون چینی درز دار چون دیوار رخنه دار رخنه دار و شکسته (شمشیر آوند دیوار و جز آنها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متظلم
تصویر متظلم
دادخواه و شکایت کننده از ظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منظوم
تصویر منظوم
((مَ))
به رشته کشیده شده، شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منثلم
تصویر منثلم
((مُ ثَ لِ))
رخنه دار و شکسته (شمشیر، آوند، دیوار و جز آن ها)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متظلم
تصویر متظلم
((مُ تَ ظَ لِّ))
دادخواه، شکایت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مظلم
تصویر مظلم
((مُ لَ))
تاریک کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مظلم
تصویر مظلم
((مُ لِ))
بسیار تاریک و ظلمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منظم
تصویر منظم
((مُ نَ ظَّ))
مرتب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منظم
تصویر منظم
بسامان، سازمند
فرهنگ واژه فارسی سره
دادخواه، شاکی، عارض، متشکی، ستمدیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آراسته، بسامان، مرتب، کلام موزون، شعر، به رشته کشیده شده
متضاد: منثور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از منظم
تصویر منظم
Orderly, Regular, Regularly, Uncluttered
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از منظم
تصویر منظم
de manière ordonnée, régulier, régulièrement, ordonné
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از منظم
تصویر منظم
ordenadamente, regular, regularmente, arrumado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از منظم
تصویر منظم
uporządkowanie, regularny, regularnie, uporządkowany
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از منظم
تصویر منظم
упорядоченно , регулярный , регулярно , убранный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از منظم
تصویر منظم
впорядковано , регулярний , регулярно , упорядкований
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از منظم
تصویر منظم
ordelijk, regelmatig, opgeruimd
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از منظم
تصویر منظم
ordentlich, regelmäßig, aufgeräumt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از منظم
تصویر منظم
ordenadamente, regular, regularmente, ordenado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از منظم
تصویر منظم
ordinatamente, regolare, regolarmente, ordinato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از منظم
تصویر منظم
व्यवस्थित रूप से , नियमित , नियमित रूप से , व्यवस्थित
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از منظم
تصویر منظم
সুশৃঙ্খলভাবে , নিয়মিত , নিয়মিতভাবে , সুশৃঙ্খল
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از منظم
تصویر منظم
secara teratur, reguler, rapi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی