جدول جو
جدول جو

معنی مندخ - جستجوی لغت در جدول جو

مندخ(مِ دَ)
آنکه پروا ندارد از اینکه فحش گوید یا فحش گویند او را. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه پروا ندارد نه از فحش گفتن و نه از فحش شنیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مندی
تصویر مندی
(پسرانه)
از نامهای امروزی زرتشتیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مندا
تصویر مندا
(پسرانه)
مرکب از من (خداوند) + ا (پسوند اتصاف)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منده
تصویر منده
سبو، کوزه، کوزۀ شکسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندک
تصویر مندک
پست، کم، اندک، کاسد، کساد کالا
فرهنگ فارسی عمید
خطی که عزایم خوانان دور خود می کشند و میان آن خط می نشینند و دعا یا افسون می خوانند، برای مثال ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی / دگر نماید و دیگر بود به سان سراب (رودکی - ۵۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دِ خَ)
دهی است از دهستان حومه بخش خمام شهرستان رشت. در 9 هزارگزی جنوب غربی خمام و هفت هزار و پانصد گزی غرب راه خمام به رشت، در جلگه مرطوب معتدل هوائی واقع و دارای 350 تن سکنه است. آبش از طش رود و سفیدرود. محصولش برنج، کنف، صیفی، ابریشم و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
زکام مغزی. نزله. گرفتگی بینی و تورم آن. (از دزی ج 1 ص 606)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَدْ دِ)
به تکلف سیر نماینده خود را از آنچه ندارد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به تکلف و دروغ خود را سیر میکند. رجوع به تندخ شود، مغرور و خودبین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَنْ نِ)
بسیار پلیدزبان. (منتهی الارب). گستاخ. بی ادب. (ناظم الاطباء). فحاش. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، آنکه در سر وی بلندی و پستی باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : مدنخ الرأس، آن که در سرش ارتفاع و انخفاض باشد. (از متن اللغه) ، آنکه سر خود را پست کند. (آنندراج). آنکه فروتنی می کند و سر خود را پست می نماید. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدنیخ. رجوع به تدنیخ شود، ملازم خانه. (آنندراج). آنکه ملازم خانه می گردد. (ناظم الاطباء). رجوع به تدنیخ شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
بزرگ. ارجمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
دمۀ آهنگران. ج، منافخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دمۀ آهنگران و آن پوست حیوان باشد که از آن باد به آتش می رسانند. (غیاث) (آنندراج). منفاخ
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
مونیخ. به آلمانی ’مونشن’. شهری است در آلمان غربی که مرکز باویر است و بر کنار رود ایزار واقع شده و 1210500 تن سکنه و کلیسای بزرگی از قرن 15 میلادی دارد. در این شهر آثاری از معماری قرنهای 17-19 و دانشگاه و موزۀ عظیم و نیز مرکز تجسسات اتمی وجود دارد. این شهر یکی از مراکز صنعتی و بازرگانی است و محصولات عمده آن ماشین چاپ و مواد شیمیائی و الکتریکی و ابزار تولید صنعتی است. این شهر در سال 1158م. بنیان گذاشته شده و مدتها محل زندگی دوک ها و فرمانروایان باویر بوده است. و بازیهای المپیک در سال 1972 میلادی در این شهر برگزار شد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
نوعی مار. (دزی ج 1 ص 7)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَفْ فِ)
آنچه که باد در شکم بسیار پیدا کند. (غیاث) (آنندراج). باددار. نفاخ. (یادداشت مرحوم دهخدا). چیزی که در جوهر آن رطوبت غریبۀ غلیظه باشد و چون حرارت غریزی در آن رطوبت عمل کند به باد تبدیل شود و به علت کثرت و غلظت تحلیل نشود و باقی اجزای آن غذا و دوا گردد مانند لوبیا و زنجبیل. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به همین مأخذ و کتاب دوم قانون ص 150 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ / مَ)
از ’ن و خ’، خواب جای شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای خوابانیدن شتر. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). آنجا که شتران را بخوابانند. محل فرودآوردن و خوابانیدن شتر. مبرک. شترخان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، محل اقامت: هذا مناخ سوء، یعنی اینجا اقامتگاه بدی است. (از اقرب الموارد). محل خواب و جای آسودگی. (غیاث) (آنندراج) :
می رهم زین چارمیخ چارشاخ
می جهم در مسرح جان زین مناخ.
مولوی.
تا برون ناید از این ننگین مناخ
کی شود خویش خوش و صدرش فراخ.
مولوی.
زین مقام ماتم ننگین مناخ
نقل افتادش به صحرای فراخ.
مولوی.
کاندرین فرصت کم افتد این مناخ
تو ز یارانی و وقت تو فراخ.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 111).
، عامه به وضع مکانی از جهت اعتدال یا عدم اعتدال و موافقت و عدم موافقت آن با بهداشت استعمال کنند و گویند: ’مناخ موضع کذا، طیب او خبیث’. ج، مناخات. و شاید که ’المانک’ فرنگی مأخوذ از این کلمه است. (از محیطالمحیط). آب و هوا
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بر وزن و معنی فراخ است که گشاده باشد. (برهان) (آنندراج). فراخ و گشاد. (ناظم الاطباء). ظاهراً قرائتی است از هزوارش ’منا’. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به ’منا’ شود، به معنی تنگ هم آمده است و این لغت از اضداد است. (برهان) (آنندراج). تنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ دُ)
به تکلف سیر نمودن خود را از آنچه ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
سنگی باشد که بر فلاخن گذارند و اندازند و به این معنی به جای نون لام هم بر نظر آمده است. (برهان) (آنندراج). در جهانگیری و رشیدی ’ملخچ’ به این معنی آمده. رجوع به ملخچ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
گول کم سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ خِ)
آنکه درمی آیدو داخل می گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خوابگاه آسود گاه خوابجای شتر محل زانو زدن شتر جای خوابیدن شتر، محل اقامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندف
تصویر مندف
درونه لورک (کمان حلاجی) کمان حلاجی
فرهنگ لغت هوشیار
با خاک برابر ویران، هموار هموار گشته در یکی از واژه نامه های فارسی این چامه را از مولانا آورده اند: علم و حکمت باطل و مندک بدی و پنداشته اند که واژه مندک در این سروده همان مندک تازی است و ندانسته اند که این واژه پارسی و مندک است و برابر با بی بها و بی خریدار با اندکاک تازی ندارد برابر و هموار گردیده (مکان) ویران شده منهدم گشته، نابود، مجاب مغلوب. یا خسته و مندک. خسته و کوفته
فرهنگ لغت هوشیار
رباینده، نره درشت، دستار دستمال، شال گردن موزه کفش، دار بوی پارسی تازی گشته مندل پر هونی که افسونگران بر زمین کشند در تازی ضرب المندل آمده دایره ای که معزمان بر دور خود کشند و در میان آن نشینند و دعا و عزیمت خوانند: (ندید تنبل اوی و بدید مندل اوی دگر نماید و دیگر بود بسان سراب) (رودکی. لفا اق. 322)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندم
تصویر مندم
پشیمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منده
تصویر منده
کوزه دسته شکسته: (روا نبود که با این فضل ودانش بود شربم همی دایم ز منده) (فرالاوی. 475)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فندخ
تصویر فندخ
در تداول ارسباران به درخت فندق گفته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندخ
تصویر اندخ
گول (احمق)، کم سخن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منده
تصویر منده
((مَ دِ))
سبو، کوزه شکسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندف
تصویر مندف
((مِ دَ))
کمان حلاجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندک
تصویر مندک
((مُ دَ))
برابر و هموار گردیده (مکان)، ویران شده، منهدم گشته، در فارسی، نابود، مجاب، مغلوب، خسته، خسته و کوفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندل
تصویر مندل
((مَ دَ))
مندله، دایره ای که جادوگران و دعاخوانان به دور خود می کشند و در میان آن نشسته دعا یا افسون می خوانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناخ
تصویر مناخ
((مُ))
محل اقامت، محل زانو زدن شتر
فرهنگ فارسی معین