سودیابنده. (آنندراج). سودیابنده و یا آنکه سود می برد و فایده می یابد و سودمند می گردد از هر چیزی. سودیافته و منفعت حاصل کرده. (از ناظم الاطباء). سودبرده. بهره یافته. برخوردار. فایده برنده. نفعبرنده. سودیاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انتفاع شود. - منتفع شدن، سود بردن و سودمند گردیدن. (ناظم الاطباء). برخوردار گشتن. بهره بردن. فایده بردن: دوستان و برادرخواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 64). نان وخوان از آسمان شد منقطع بعد از آن زآن خوان نشد کس منتفع. مولوی. بواسطۀ وجود بشریت مردم از او منتفع شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 133)
سودیابنده. (آنندراج). سودیابنده و یا آنکه سود می برد و فایده می یابد و سودمند می گردد از هر چیزی. سودیافته و منفعت حاصل کرده. (از ناظم الاطباء). سودبرده. بهره یافته. برخوردار. فایده برنده. نفعبرنده. سودیاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انتفاع شود. - منتفع شدن، سود بردن و سودمند گردیدن. (ناظم الاطباء). برخوردار گشتن. بهره بردن. فایده بردن: دوستان و برادرخواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 64). نان وخوان از آسمان شد منقطع بعد از آن زآن خوان نشد کس منتفع. مولوی. بواسطۀ وجود بشریت مردم از او منتفع شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 133)
آنکه می کشد شتر را برای مهمان از سفر آمده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاع شود، خیس شده. که رطوبت به باطن او رسیده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 148). رجوع به انتقاع شود
آنکه می کشد شتر را برای مهمان از سفر آمده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاع شود، خیس شده. که رطوبت به باطن او رسیده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 148). رجوع به انتقاع شود
جمع واژۀ منفعه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ منفعت. (غیاث). سودها و فایده ها و حاصلها و منفعتها و بارها و ثمرها. (ناظم الاطباء) : مر منافع را بجوید و از مضرتها پرهیز کند. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 16). آنچه نفس ناطقه بدان مخصوص است از منافع. (زاد المسافرین ناصرخسرو، ایضاً ص 19). منافع همه گیتی در آفرینش تست که کوه و بحر ترا در میان پیرهن است. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 85). از رای او مصالح ملک شهنشه است در رسم او منافع دین پیمبر است. امیرمعزی (ایضاً ص 127). اجرام رامنافع خلق است در مسیر افلاک را مصالح ملک است در مدار. امیرمعزی (ایضاً ص 306). میان منافع و مضار خویش فرق نمی توانی کردن. (کلیله و دمنه). اوساط مردمان را هم منافع حاصل تواند شد. (کلیله و دمنه). منافع آن بغایت بشناختند. (کلیله و دمنه). هر کو به طلب منافع، در او راه جوید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 262). اگرچه سفر دریا سبب حصول منافع است... (لباب الالباب چ نفیسی صص 6- 7). سفر دریا که سبب حصول منافع است... (لباب الالباب ایضا ص 7). بعضی از منافع ’و انزلنا الحدید فیه بأس شدید...’ باطل گشتی. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 12). قوت شهوی... مبداء جذب منافع و طلب ملاذ از مآکل و مشارب... بود. (اخلاق ناصری). هرکه حاجت او به منافع و مواد دنیاوی کمتر بود توانگری او بیشتر. (اخلاق ناصری). به آنچه در وصول به منافع مانع او آید، مقاومت و کوشش آغاز کند. (اخلاق ناصری). فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع. (گلستان). به دریا در منافع بیشمار است وگر خواهی سلامت برکنار است. سعدی (گلستان). اگر به آثار منافع آن نگری... (مصباح الهدایه چ همایی ص 35). قلت اهتمام... از قلت فهم منافع آن تولد کند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 103). خدمت خلق را دام منافع دنیوی کرده بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 123). فواید ومنافع آن موفور. (مصباح الهدایه ایضاً ص 238). گشاده شد و بسته در پیش عزمم طریق مضار و سبیل منافع. ابن یمین. هم از مآثر رمحش ستاره در لرزه هم از منافع کلکش جهان پر از ایثار. عبید زاکانی. معرف منافع و مضار ادویه... بود. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 18). رجوع به منفعه و منفعت شود. - منافعالاعضاء (علم...) ، علمی است که کار و منفعت هر عضو را از اعضای بدن بیان کند و آن علم جزئی از علم تشریح است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - منافع دارین، چیزیهای نیک هر دو عالم. (ناظم الاطباء). - منافع دنیا و آخرت، چیزهای نیک این جهان و آن جهان. (ناظم الاطباء). - منافع دنیویه، فایده های این جهان. (ناظم الاطباء). - منافع طبیعی، منافع مستمر که ازطبیعت (به حال طبیعی) به دست آید، مانند پشم گوسفند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - منافع عامه، (اصطلاح فقه) هر مالی که جماعت غیرمحصوری در استفاده از آن شریک باشند، مانند معابر عمومی، مساجد، پلها، مدارس، دانشگاهها، گورستانها و موقوفات عامه. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - منافع غیرمستمر، منافعی که بدون استمرار و احیاناً به دست آید، مانند هیزم که از جنگل تهیه کنند و سنگی که از کوه کنند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - منافع مدنی، منافع مستمری که عنوان حقوقی دارد نه صورت مادی، مانند بهره ای که مستأجر از خانه مورد اجاره می برد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - منافع مستمر، منافعی که بطور متناوب در اوقات معین به دست آید، مانند میوۀ درخت و بهره ای که از خانه عاید مستأجر می شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - منافع مصنوعی، منافع مستمری که به کمک کار انسان به دست آید، مانند محصول مزرعه که هر سال به دست می آید. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - منافع موهوم، منافعی که شرکت بازرگانی بدون رعایت قانون (از قبیل اندوختن سرمایۀ احتیاطی و استهلاکات) برخلاف واقع (مانند اینکه قیمت مال التجاره را زیادتر از واقع معرفی کند) نشان دهد در غیر این صورت منافع واقعی نامیده می شود. غالباً در شرکت سهامی به کار می رود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - منافع واقعی، رجوع به ترکیب قبل شود، کارهای پرفایده و اعمال مفید. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ منفعه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ منفعت. (غیاث). سودها و فایده ها و حاصلها و منفعتها و بارها و ثمرها. (ناظم الاطباء) : مر منافع را بجوید و از مضرتها پرهیز کند. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 16). آنچه نفس ناطقه بدان مخصوص است از منافع. (زاد المسافرین ناصرخسرو، ایضاً ص 19). منافع همه گیتی در آفرینش تست که کوه و بحر ترا در میان پیرهن است. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 85). از رای او مصالح ملک شهنشه است در رسم او منافع دین پیمبر است. امیرمعزی (ایضاً ص 127). اجرام رامنافع خلق است در مسیر افلاک را مصالح ملک است در مدار. امیرمعزی (ایضاً ص 306). میان منافع و مضار خویش فرق نمی توانی کردن. (کلیله و دمنه). اوساط مردمان را هم منافع حاصل تواند شد. (کلیله و دمنه). منافع آن بغایت بشناختند. (کلیله و دمنه). هر کو به طلب منافع، در او راه جوید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 262). اگرچه سفر دریا سبب حصول منافع است... (لباب الالباب چ نفیسی صص 6- 7). سفر دریا که سبب حصول منافع است... (لباب الالباب ایضا ص 7). بعضی از منافع ’و انزلنا الحدید فیه بأس شدید...’ باطل گشتی. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 12). قوت شهوی... مبداء جذب منافع و طلب ملاذ از مآکل و مشارب... بود. (اخلاق ناصری). هرکه حاجت او به منافع و مواد دنیاوی کمتر بود توانگری او بیشتر. (اخلاق ناصری). به آنچه در وصول به منافع مانع او آید، مقاومت و کوشش آغاز کند. (اخلاق ناصری). فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع. (گلستان). به دریا در منافع بیشمار است وگر خواهی سلامت برکنار است. سعدی (گلستان). اگر به آثار منافع آن نگری... (مصباح الهدایه چ همایی ص 35). قلت اهتمام... از قلت فهم منافع آن تولد کند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 103). خدمت خلق را دام منافع دنیوی کرده بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 123). فواید ومنافع آن موفور. (مصباح الهدایه ایضاً ص 238). گشاده شد و بسته در پیش عزمم طریق مضار و سبیل منافع. ابن یمین. هم از مآثر رمحش ستاره در لرزه هم از منافع کلکش جهان پر از ایثار. عبید زاکانی. معرف منافع و مضار ادویه... بود. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 18). رجوع به منفعه و منفعت شود. - منافعالاعضاء (علم...) ، علمی است که کار و منفعت هر عضو را از اعضای بدن بیان کند و آن علم جزئی از علم تشریح است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - منافع دارین، چیزیهای نیک هر دو عالم. (ناظم الاطباء). - منافع دنیا و آخرت، چیزهای نیک این جهان و آن جهان. (ناظم الاطباء). - منافع دنیویه، فایده های این جهان. (ناظم الاطباء). - منافع طبیعی، منافع مستمر که ازطبیعت (به حال طبیعی) به دست آید، مانند پشم گوسفند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - منافع عامه، (اصطلاح فقه) هر مالی که جماعت غیرمحصوری در استفاده از آن شریک باشند، مانند معابر عمومی، مساجد، پلها، مدارس، دانشگاهها، گورستانها و موقوفات عامه. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - منافع غیرمستمر، منافعی که بدون استمرار و احیاناً به دست آید، مانند هیزم که از جنگل تهیه کنند و سنگی که از کوه کنند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - منافع مدنی، منافع مستمری که عنوان حقوقی دارد نه صورت مادی، مانند بهره ای که مستأجر از خانه مورد اجاره می برد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - منافع مستمر، منافعی که بطور متناوب در اوقات معین به دست آید، مانند میوۀ درخت و بهره ای که از خانه عاید مستأجر می شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - منافع مصنوعی، منافع مستمری که به کمک کار انسان به دست آید، مانند محصول مزرعه که هر سال به دست می آید. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - منافع موهوم، منافعی که شرکت بازرگانی بدون رعایت قانون (از قبیل اندوختن سرمایۀ احتیاطی و استهلاکات) برخلاف واقع (مانند اینکه قیمت مال التجاره را زیادتر از واقع معرفی کند) نشان دهد در غیر این صورت منافع واقعی نامیده می شود. غالباً در شرکت سهامی به کار می رود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - منافع واقعی، رجوع به ترکیب قبل شود، کارهای پرفایده و اعمال مفید. (ناظم الاطباء)
برداشته شده. (غیاث اللغات). برشده. بررفته. (یادداشت مرحوم دهخدا). بلند کرده شده. برافراشته. بالا برده شده: نیت غزوی دیگر کرد که اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273)، برطرف کرده. از بین برده. (فرهنگ فارسی معین). منتفی کرده شده. از بین برداشته. بر طرف شده. نعت است از ارتفاع. رجوع به ارتفاع شود، گرانبها. قیمتی. (فرهنگ فارسی معین). گران قیمت. اعلا: از وی (دمیره در مصر) جامه های کتان خیزد مرتفع و با قیمت. (حدود العالم). از بصره نعلین خیزد و فوطه های نیک و جامه های کتان و خیش مرتفع. (حدود العالم). پس از آنجا سوی المعتز باللّه هدیه فرستاد مرکبان نیکو و بازان شکاری و جامه های مرتفع ومشک و کافور. (تاریخ سیستان). خواجه خلعت بپوشید...قبای سقلاطون بغدادی بود... و عمامه ای قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع. (تاریخ بیهقی ص 150). هفت فرجی برآوردند یکی از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس و جامهای بغدادی مرتفع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). پنجاه پارچۀ نابریده مرتفع... (تاریخ بیهقی ص 44). مرتفع جامه های قیمت مند بیشتر ز آنکه گفت شاید چند. نظامی. وانواع دیباج و سقلاطون مرتفع و شراب گران قیمت. (تاریخ طبرستان، از فرهنگ فارسی معین)، بلند. رفیع. برافراشته: چنین مرتفع پایه جای تو نیست گناه از من آمد خطای تو نیست. سعدی. - مرتفع شدن، مرتفع گشتن. مرتفع گردیدن. منتفی شدن. برطرف شدن. زایل گشتن. برخاستن: تا رسوم جور و بیداد بکلی مرتفع گردد. (ظفرنامۀ یزدی). - ، برافراشته گشتن. رفعت یافتن. بلند شدن: اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273). بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او مرتفع شد. (لباب الالباب، فرهنگ فارسی معین). - ، بلند بنا شدن. (فرهنگ فارسی معین). - مرتفع ساختن و مرتفع کردن، برطرف کردن. از بین بردن. (فرهنگ فارسی معین) : گر مزاج فاسدش گردد مؤثر در عدد مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار. وحشی (فرهنگ فارسی معین). - ، برافراشتن، بلند کردن. (فرهنگ فارسی معین). - ، بلند بنا کردن. (فرهنگ فارسی معین)
برداشته شده. (غیاث اللغات). برشده. بررفته. (یادداشت مرحوم دهخدا). بلند کرده شده. برافراشته. بالا برده شده: نیت غزوی دیگر کرد که اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273)، برطرف کرده. از بین برده. (فرهنگ فارسی معین). منتفی کرده شده. از بین برداشته. بر طرف شده. نعت است از ارتفاع. رجوع به ارتفاع شود، گرانبها. قیمتی. (فرهنگ فارسی معین). گران قیمت. اعلا: از وی (دمیره در مصر) جامه های کتان خیزد مرتفع و با قیمت. (حدود العالم). از بصره نعلین خیزد و فوطه های نیک و جامه های کتان و خیش مرتفع. (حدود العالم). پس از آنجا سوی المعتز باللّه هدیه فرستاد مرکبان نیکو و بازان شکاری و جامه های مرتفع ومشک و کافور. (تاریخ سیستان). خواجه خلعت بپوشید...قبای سقلاطون بغدادی بود... و عمامه ای قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع. (تاریخ بیهقی ص 150). هفت فرجی برآوردند یکی از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس و جامهای بغدادی مرتفع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). پنجاه پارچۀ نابریده مرتفع... (تاریخ بیهقی ص 44). مرتفع جامه های قیمت مند بیشتر ز آنکه گفت شاید چند. نظامی. وانواع دیباج و سقلاطون مرتفع و شراب گران قیمت. (تاریخ طبرستان، از فرهنگ فارسی معین)، بلند. رفیع. برافراشته: چنین مرتفع پایه جای تو نیست گناه از من آمد خطای تو نیست. سعدی. - مرتفع شدن، مرتفع گشتن. مرتفع گردیدن. منتفی شدن. برطرف شدن. زایل گشتن. برخاستن: تا رسوم جور و بیداد بکلی مرتفع گردد. (ظفرنامۀ یزدی). - ، برافراشته گشتن. رفعت یافتن. بلند شدن: اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273). بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او مرتفع شد. (لباب الالباب، فرهنگ فارسی معین). - ، بلند بنا شدن. (فرهنگ فارسی معین). - مرتفع ساختن و مرتفع کردن، برطرف کردن. از بین بردن. (فرهنگ فارسی معین) : گر مزاج فاسدش گردد مؤثر در عدد مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار. وحشی (فرهنگ فارسی معین). - ، برافراشتن، بلند کردن. (فرهنگ فارسی معین). - ، بلند بنا کردن. (فرهنگ فارسی معین)