جدول جو
جدول جو

معنی منتحل - جستجوی لغت در جدول جو

منتحل
آنکه خود را به مذهبی ببندد، آنکه شعر کس دیگر را به خود نسبت بدهد
تصویری از منتحل
تصویر منتحل
فرهنگ فارسی عمید
منتحل
(مُ تَ حَ)
شعر یا سخنی از دیگری که به خود بسته باشند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتحال شده:
در شعر من نیابی مسروق و منتحل
در نظم من نبینی ایطا و شایگان.
رشید وطواط (از المعجم چ مدرس رضوی ص 288).
رجوع به انتحال شود
لغت نامه دهخدا
منتحل
(مُ تَ حِ)
چیز کسی را جهت خود دعوی کننده و شعر دیگری را بر خود بندنده و خود را به مذهبی بندنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
وین جاهلان ملمعکارند و منتحل
زآن گاه امتحان بجز از ممتحن نیند.
خاقانی.
رجوع به انتحال شود
لغت نامه دهخدا
منتحل
به خود بسته انتحال شده بخود بسته (شعر دیگری را) : (در شعر من نیابی مسروق و منتحل در نظم من نبینی ایطا و شایگان) (رشید و طواط. المعجم. مد چا. 216: 1) انتحال کننده بخود نسبت دهنده (شعر دیگری را)، جمع منتحلین
تصویری از منتحل
تصویر منتحل
فرهنگ لغت هوشیار
منتحل
((مُ تَ حِ))
انتحال کننده، به خود نسبت دهنده (شعر دیگری را)، جمع منتحلین
تصویری از منتحل
تصویر منتحل
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منتقل
تصویر منتقل
انتقال یابنده، جا به جا شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکتحل
تصویر مکتحل
کسی که به چشم خود سرمه کشیده، سرمه کشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحل
تصویر مستحل
کسی که به حلال وحرام اهمیت نمی دهد، بی بند و بار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ شَ)
گوشت پارۀ از دیگ به دست برکشیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
از جایی به جایی رونده. (غیاث) (آنندراج). از جایی به جایی شونده. (ناظم الاطباء). نقل شونده. انتقال یابنده. جابجاشونده.
- منتقل ٌالیه، (اصطلاح فقه) کسی که در عقد یا ایقاعی، مالی به او منتقل می شود ناقل همان مال را منتقل ٌعنه گویند. همچنین است اگر مال به حکم قانون منتقل شود مانند ارث، در این صورت وارث منتقل ٌالیه است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). رجوع به همین مأخذ شود.
- منتقل شدن، انتقال یافتن. جابجا شدن. به جایی دیگر رفتن: آن خاصیت قرناً بعد قرن و بطناً بعد بطن منتقل شد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 113). اسباب و اموال دنیوی بطناً بعد بطن از اسلاف به اخلاف منتقل شود. (مصباح الهدایه، ایضاً ص 67).
- منتقل عنه. رجوع به ترکیب ’منتقل ٌالیه’ شود.
- منتقل کردن، انتقال دادن. به جایی دیگر بردن. به جایی دیگر فرستادن. دورکردن: هیچ آفت، سعید را از سعادت خویش منتقل نتواند کرد. (اخلاق ناصری).
- منتقل گردیدن (گشتن) ، منتقل شدن: مواریث علوم و احوال و اخلاق و اعمال نبوی از اسلاف به اخلاف بطناً بعد بطن منتقل می گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 67). تأثیر ازدواج نفس و روح و نسبت ذکورت و انوثت ایشان به صورت آدم و حوا منتقل گشت. (مصباح الهدایه ایضاً ص 96). رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
کوچ کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتحال. رجوع به ارتحال شود.
- مرتحل شدن، راه افتادن. حرکت کردن. کوچ کردن:
بدان شب که معشوق من مرتحل شد
دلی داشتم ناصبور و قلیقا.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَل ل)
نعت مفعولی از مصدر استحلال. حلال داشته شده. (اقرب الموارد). حلال پنداشته شده. حلال. رجوع به استحلال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِل ل)
نعت فاعلی از مصدر استحلال. حلال گیرنده چیزی را. (اقرب الموارد). حلال شمرنده. حلال پندارنده. آنکه چیزی را حلال پندارد. رجوع به استحلال شود، درخواست کننده از کسی که چیزی را برای او حلال کند. (اقرب الموارد)، که به حلال و حرام نیندیشد. که در بند حلال و حرام نباشد:
مستحلا، پیر مستحل نسزد
چونکه نخواهی از این و آن بحلی.
ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 287).
اما عثمان بن عفان مستحل و بی امانت بود. (النقض ص 326). وزر و وبال و نکال آن... به گردن آن جماعتی که اجماع کنند بر خلیفۀ سه سالۀ بی عقل و زنی ناقص عقل تا وزیری مستحل ظالم برگمارد و عالم را خراب کند. (نقض الفضائح ص 63)، که هر چیز را مباح شمارد. کافر. اباحی:
سرخ چهره کافرانی مستحل ناپاکزاد
زین گروهی دوزخی ناپاکزاد و سندره.
غواص.
... نزدیک این مستحل (یعنی افشین) برند و چندان که به قبض وی آیددر ساعت هلاک کندش. (تاریخ بیهقی ص 170)، بی باک. بی پروا:
غم بنیاد آب و گل چه خوری
دم گردون مستحل چه خوری.
خاقانی.
، بی اعتنا. بی بند وبار. مقابل محتمل:
من بدین بیدلی و یار بدین سنگدلی
من بدین محتملی یار بدین مستحلی
یار معشوق من از مستحلی بر نخورد
تا نیاید ز من این بیدلی و محتملی.
فرخی.
سال تا سال گرفتار دل مستحلم
وای آنکس که گرفتار دل مستحل است.
فرخی.
، محلل. که زن را به شرط طلاق تزویج کند تا شوهر نخستین بتواند او را بگیرد. چنین کس ملعون خوانده شده است چه شرط مخالف مقتضای عقد است. فی الحدیث: ’لعن اﷲ آکل الربا و مؤکله و کاتبه و الواشمه و المستوشمه و المستحل و المستحل له’. ابن عساکر پس از نقل این حدیث گوید: المستحل و المستحل له هو من التحلیل، وهو أن یطلّق الرجل امرأته ثلاثاً فیتزوجها رجل آخرعلی شریطه أن یطلقها بعد وطئها لتحل لزوجها الاول. (تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 120)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَحْ حِ)
به دروغ ادعا کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنحل و انتحال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
آن که چشم او سرمه کشیده باشد. (آنندراج). آن که در چشمها سرمه کشیده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :
از ذره های خاک که برخیزد از صبا
گردد بیاض دیدۀ اجرام مکتحل.
سیف اسفرنگ.
، در شدت و سختی افتنده. (آنندراج). کسی که در شدت و سختی افتاده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمینی که گیاه برآوردن گرفته باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتحال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
مرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کشته و مرده. (ناظم الاطباء) ، کشنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به یکبار و شتاب بردارنده چیزی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتبال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ حِ)
سخنور روان گردانندۀ سخن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خطیب بلیغ. (ناظم الاطباء) ، سوده و تابان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سونش شده و تابان گردیده و جلاداده شده. (ناظم الاطباء) ، پوست کنده شده و بازشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسحال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
اندکی ریزنده از شیشه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نماز نفل گزارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه نماز نافله بجا می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه می جوید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتفال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
نعل پوشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کفش پوشیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیاده پا رونده در زمین. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیاده. (ناظم الاطباء) ، در زمین درشت تخم کارنده و درآینده در آن. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه در زمین درشت تخم می کارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتعال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
گشن اصیل گزیننده جهت گشنی شتران. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به افتحال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضِ)
بیرون آورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه بیرون می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برگزیننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه بر می گزیند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتر دست اندازنده در رفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، با هم ستیزه کننده برای افتخار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتضال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
پیکان بیرون افتاده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِ)
به دست از دیگ برآورندۀ گوشت بی کفگیر. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آنکه عضوی را به دست گرفته هرچه گوشت در آن باشد تناول کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَ)
نقیض محل. (یادداشت مرحوم دهخدا) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
ترا برده جابه جا شده از جایی بجای دیگر رونده انتقال یابنده، جمع منتقلین
فرهنگ لغت هوشیار
(کشتی رانی) بندی است که یک سر آن بسر دگل و سر دیگر در دو ثلثی فرمن بسته شود برای استواری و محافظت فرمن (سواحل خلیج فارس) (اصطلاحات کشتی. سدیدالسلطنه. فاز. 4- 1: 11 ص 145)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتبل
تصویر منتبل
ناگاه مرده، بر گیرنده به شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
سرمه کشیده، در سختی افتاده سرمه بچشم کشیده، آنکه در شدت و سختی افتاده. در شدت و سختی افتنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحل
تصویر مستحل
درخواست کننده از کسی که چیزی را برای او حلال کند، حلال شمرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنحل
تصویر متنحل
چامه دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکتحل
تصویر مکتحل
((مُ تَ حِ))
سرمه به چشم کشیده، کسی که در سختی افتاده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحل
تصویر مستحل
((مُ تَ حَ لّ))
حلال پنداشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتحل
تصویر مرتحل
((مُ تَ حِ))
کوچ کننده، راهی شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتقل
تصویر منتقل
((مُ تَ قِ))
جابه جا شونده
فرهنگ فارسی معین