غلیظ و بسته شده، به هم بسته، چیزی که بسته و سفت شده باشد، از ماست، شیر، خون و امثال آن ها، برای مثال خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ / زان که خونابه نماندستم در چشم نبیز (شاکر بخاری - شاعران بی دیوان - ۴۷)
غلیظ و بسته شده، به هم بسته، چیزی که بسته و سفت شده باشد، از ماست، شیر، خون و امثال آن ها، برای مِثال خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ / زان که خونابه نماندستم در چشم نبیز (شاکر بخاری - شاعران بی دیوان - ۴۷)
هرچیز آرزوشده و دولت و ثروت. (ناظم الاطباء) ، در فرهنگ گشایش نامه به معنی جعد کرده شده نوشته و در کتب لغت یافته نشد مگر به معنی حسدکرده شده. (غیاث) (آنندراج)
هرچیز آرزوشده و دولت و ثروت. (ناظم الاطباء) ، در فرهنگ گشایش نامه به معنی جعد کرده شده نوشته و در کتب لغت یافته نشد مگر به معنی حسدکرده شده. (غیاث) (آنندراج)
فاانبوییدن. (تاج المصادر بیهقی). یکدیگر را بوییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یکدیگر را بوییدن و به هم نزدیک شدن. (از اقرب الموارد) ، سرگوشی گفتن. (ناظم الاطباء). با کسی در گوشی سخن گفتن. (از اقرب الموارد)
فاانبوییدن. (تاج المصادر بیهقی). یکدیگر را بوییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یکدیگر را بوییدن و به هم نزدیک شدن. (از اقرب الموارد) ، سرگوشی گفتن. (ناظم الاطباء). با کسی در گوشی سخن گفتن. (از اقرب الموارد)
تأنیث منقوط. نقطه دار. معجمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منقوط شود. - حروف منقوطه، حرفها که نقطه دارند، چون خاء و زاء و غیره. مقابل مهمله حرفها که نقطه ندارند مانند حاء و راء. (یادداشت مرحوم دهخدا)
تأنیث منقوط. نقطه دار. معجمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منقوط شود. - حروف منقوطه، حرفها که نقطه دارند، چون خاء و زاء و غیره. مقابل مهمله حرفها که نقطه ندارند مانند حاء و راء. (یادداشت مرحوم دهخدا)
گشاده شونده و گسترده شونده. (غیاث) (آنندراج). گسترده. پهناور. پهن و ممتد و دراز. (از ناظم الاطباء) : ز انعام تو منبسط شد زمین در ایام تو مندرس شد فنا. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 32). ساحتش منبسط، هواش درست تلۀ صدهزار عاشق سست. سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 209). - منبسط کردن، گستردن. گسترش دادن: قرص آفتاب اعلام انوار بر عالم منبسط کردی. (مجالس سعدی). ، غیرمرکب. بسیط. بدون صورت. عاری از صورت: روحهای منبسط را تن کند هر تنی را باز آبستن کند. مولوی. منبسط بودیم و یک گوهر همه بی سر و بی پا بدیم آن سر همه. مولوی. ، گسترده. منشعب. کشیده: ز قعر محیط قدم منبسط بین به وادی امکان هزاران جداول. جامی. ، مجازاً به معنی مسرور و خوشحال و انبساطآرنده آید. (غیاث) (آنندراج). دارای انبساط و گشاده رویی. (ناظم الاطباء). - منبسط گردیدن، انبساط خاطر پیدا کردن. خوشحال شدن: پس نه از فقد محبوبی اندوهگین شود...و نه به ظفر بر مرادی اهتزاز کند و نه به ادراک ملایمی منبسط گردد. (اخلاق ناصری)
گشاده شونده و گسترده شونده. (غیاث) (آنندراج). گسترده. پهناور. پهن و ممتد و دراز. (از ناظم الاطباء) : ز انعام تو منبسط شد زمین در ایام تو مندرس شد فنا. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 32). ساحتش منبسط، هواش درست تلۀ صدهزار عاشق سست. سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 209). - منبسط کردن، گستردن. گسترش دادن: قرص آفتاب اعلام انوار بر عالم منبسط کردی. (مجالس سعدی). ، غیرمرکب. بسیط. بدون صورت. عاری از صورت: روحهای منبسط را تن کند هر تنی را باز آبستن کند. مولوی. منبسط بودیم و یک گوهر همه بی سر و بی پا بدیم آن سر همه. مولوی. ، گسترده. منشعب. کشیده: ز قعر محیط قدم منبسط بین به وادی امکان هزاران جداول. جامی. ، مجازاً به معنی مسرور و خوشحال و انبساطآرنده آید. (غیاث) (آنندراج). دارای انبساط و گشاده رویی. (ناظم الاطباء). - منبسط گردیدن، انبساط خاطر پیدا کردن. خوشحال شدن: پس نه از فقد محبوبی اندوهگین شود...و نه به ظفر بر مرادی اهتزاز کند و نه به ادراک ملایمی منبسط گردد. (اخلاق ناصری)