جدول جو
جدول جو

معنی منبسط

منبسط(مُمْ بَ سِ)
گشاده شونده و گسترده شونده. (غیاث) (آنندراج). گسترده. پهناور. پهن و ممتد و دراز. (از ناظم الاطباء) :
ز انعام تو منبسط شد زمین
در ایام تو مندرس شد فنا.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 32).
ساحتش منبسط، هواش درست
تلۀ صدهزار عاشق سست.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 209).
- منبسط کردن، گستردن. گسترش دادن: قرص آفتاب اعلام انوار بر عالم منبسط کردی. (مجالس سعدی).
، غیرمرکب. بسیط. بدون صورت. عاری از صورت:
روحهای منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند.
مولوی.
منبسط بودیم و یک گوهر همه
بی سر و بی پا بدیم آن سر همه.
مولوی.
، گسترده. منشعب. کشیده:
ز قعر محیط قدم منبسط بین
به وادی امکان هزاران جداول.
جامی.
، مجازاً به معنی مسرور و خوشحال و انبساطآرنده آید. (غیاث) (آنندراج). دارای انبساط و گشاده رویی. (ناظم الاطباء).
- منبسط گردیدن، انبساط خاطر پیدا کردن. خوشحال شدن: پس نه از فقد محبوبی اندوهگین شود...و نه به ظفر بر مرادی اهتزاز کند و نه به ادراک ملایمی منبسط گردد. (اخلاق ناصری)
لغت نامه دهخدا