جدول جو
جدول جو

معنی مناحت - جستجوی لغت در جدول جو

مناحت(مَحِ)
جمع واژۀ منحت. (اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منحت شود، جمع واژۀ منحت، به معنی اصل و نژاد. گویند: هم کرام المنابت والمناحت. (از اقرب الموارد). رجوع به منحت شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملاحت
تصویر ملاحت
(دخترانه)
حالتی در چهره که شخص را دوست داشتنی می کند، نمکین بودن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مناصحت
تصویر مناصحت
نصیحت کردن، اندرز دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناکحت
تصویر مناکحت
عقد ازدواج بستن، زناشویی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاحت
تصویر ملاحت
زیبا و خوب روی بودن، نمکین بودن، شور شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناعت
تصویر مناعت
بلندنظر و عالی طبع بودن، محکم و استوار بودن، پایداری و استقامت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساحت
تصویر مساحت
سطحی که میان مجموعه ای از خطوط یا مرزها قرار دارد، اندازۀ سطح، دانش اندازه گرفتن زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منابت
تصویر منابت
منبت ها، جاهای روییدن گیاه ها، رستنگاه ها، جمع واژۀ منبت
فرهنگ فارسی عمید
(مُ کَ / کِ حَ)
نکاح کردن. (غیاث). مناکحه. رجوع به مناکحه شود، مأخوذ از تازی، نکاح. ازدواج. (از ناظم الاطباء) : عقدۀ آن مناکحت به استحکام رسانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 395). با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمی نمود. (گلستان). روایت است در باب مناکحت نسوان که... (مصباح الهدایه چ همایی ص 257). به مناکحت دیگری رغبت نکرد. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 583).
- مناکحت کردن، زناشویی کردن: یاری مبطلان می دهد، با ظالمان مناکحت و مجالست می کند. (کتاب النقض ص 345)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ)
دورکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ منبت. منبت. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رستن گاههای گیاه و درخت: پشت با بیشه ای داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 410). در میان منابت اشجار و مساقط احجار پی او بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 418). رجوع به منبت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تِ)
مناتح العرق، جایهای برآمدن عرق. (منتهی الارب) (از آنندراج). ج منتح به معنی محل خروج عرق از پوست: نتح العرق من مناتحه، ای رشح من مراشحه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
نمکینی. (غیاث). مأخوذاز تازی، زیبایی و دلربا بودن و خوب صورتی و لطافت ونیکویی و زیبایی دهان و چشم و ابرو. (ناظم الاطباء). بانمکی. نمک داری. حسن. خوبی. شیرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملاحه. رجوع به ملاحه شود:
همه زیب و لطفی و حسن و ملاحت
سرشت تو از جان پاک است گویی.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 522).
در آفرین تو ماند به روی حورالعین
قصیده های چو آب من از ملاحت و آب.
امیرمعزی.
خط تو که چون مشک شد از خامۀ حسن
طغرای ملاحت است و سرنامۀ حسن.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 204).
نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال
همه ملاحت و حسن و جمال او به کمال.
سوزنی.
تا ملاحت را به حسن آمیخته
هر که این می بیند آن می خواندش.
خاقانی.
لطافت معنی در سیاهی خط دبیران است، معنی ملاحت در خط سیاه رومیان سپیدروی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 210). خوبرویی که ملاحت ندارد و شجاعی که با خصم نیاویزد... به هیچ کار نیاید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 28).
فصاحت می فروشی بی ملاحت
ملاحت باید اول پس فصاحت.
(بلبل نامۀ منسوب به عطار).
ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا.
مولوی (کلیات شمس چ امیرکبیر ص 2).
گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی
وز نازکشی یابی آن حسن و ملاحت را.
مولوی (ایضاً ص 13).
هرگه که گویم این دل ریشم درست شد
بروی پراکند نمکی از ملاحتش.
سعدی.
خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن.
حافظ.
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت.
حافظ.
- باملاحت، نمکین. بانمک:
شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع
طبع او چون شعر او هم باملاحت هم حسن.
منوچهری.
چون یوسف خوب روی و چون موسی نیکوخوی و چون عیسی باصباحت و چون محمد باملاحت. (تاریخ غازان ص 6) ، نوعی از لون آدمی که مایل به سیاهی باشد چون در این قسم رنگ یک گونه تابشی و لمعان می باشد که طبیعت ادراک خوبی و کیفیت آن رامطبوع و مرغوب می دانند لهذا به لحاظ مرغوبیت آن را به نمکینی صفت کردند. (غیاث) (آنندراج ذیل ملاحه) ، بی نهایتی کمال الهی که هیچکس به نهایت اونرسد. (فرهنگ اصطلاحات عرفانی سجادی)
لغت نامه دهخدا
(شَ هََ)
مزاحه. لاغ. لاغ کردن. شوخی کردن. مزاح. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). بازی کردن. (از قانون الادب ج 1 ص 395 چ بنیاد فرهنگ). خوش طبعی. شوخی. و رجوع به مزاحه و مزاحه و مزاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شاحْ حَ)
گیر و دار. مباغضت. خصومت. دشمنی. بخل و کینه: میان فایق و بکتوزن مشاحتی قدیم قایم بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 186). اگرچه به ظاهر مظاهرت ناصرالدین میکرد، مقصد باطن او قصد ابوعلی بود و انتقام مشاحتی را که در قدیم میان ایشان قایم بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 239). و رجوع به مشاحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
عزت و عزت نفس و متانت. (ناظم الاطباء). عزت نفس داشتن. علو طبع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مناعه. رجوع به مناعه شود، بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) :
چونکه به من بنگری ز کبر و مناعت
من چه کنم گر ترا ضیاع و عقار است.
ناصرخسرو.
، استوار شدن جای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). استحکام. استواری: به وثوق حصانت قلاع و مناعت بقاع خویش جواب ابوعلی بازدادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 338). به وثوق مناعت قلعه و حصانت حصن... عزم مصمم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 417). با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند... منتظم شد. (المعجم چ دانشگاه ص 18). رجوع به مناعه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منابت
تصویر منابت
جمع منبت، رستنگاهان جمع منبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناصحت
تصویر مناصحت
نصیحت کردن اندرز دادن، اندرز گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزاحت
تصویر مزاحت
شوخی کردن، شوخی خوش طبعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساحت
تصویر مساحت
زمین پیمایی، سطح قسمتی معین از محوطه ای، پیمودن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاحت
تصویر مشاحت
خصومت، دشمنی، بخل و کینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاحت
تصویر ملاحت
شور بودن (آب و جز آن) نمکین بودن، نمکین بودن خوبرو بودن: (خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن) (حافظ. 272)، بی نهایتی کمال است که هیچ کس بنهایت او نرسد نمکینی، دلربا بودن، نیکویی و لطافت
فرهنگ لغت هوشیار
قوی و استوار شدن محکم بودن، بلند نظر بودن طبع عالی داشتن، استواری: (و سایر جزایر دریا بار با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند ... منتظم شد) (المعجم. چا. دانشگاه . 18)، بلند نظری بزرگ منشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناطحت
تصویر مناطحت
شاخ زدن بیکدیگر، دفع کردن، شاخ زنی، دفع مدافعه: (و بی مناطحه و مقابله از محامات ثغر اسلام و محافظت بیضه ملک تفادی نمودند) (المعجم. مد. چا. 5: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناکحت
تصویر مناکحت
نکاح کردن (زن را)، عقد زناشویی، بدست خود کاری کردن مباشرت: (اگر چه در مناکحت شغل استیفای کفاف کفایت اعتبار کردن واجب بود تزجیه وقت را و الضرورات تبیح المحظورات بدو تفویض فرمودند) (نفثه المصدور. چا. 78)
فرهنگ لغت هوشیار
با هم نزد حاکم رفتن، بر یکدیگر نازیدن، گرو بستن بتاختن اسب و جز آن، نازش افتخار، گرو بندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحات
تصویر منحات
رنده از ابزار های درود گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منابت
تصویر منابت
((مَ بِ))
جمع منبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناحبت
تصویر مناحبت
((مُ حِ بَ))
با هم نزد حاکم رفتن، بر یکدیگر بالیدن، گرو بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناصحت
تصویر مناصحت
((مُ ص حَ))
همدیگر را نصیحت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناعت
تصویر مناعت
((مَ عَ))
بزرگ منشی، عالی طبعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناکحت
تصویر مناکحت
((مُ کِ حَ))
نکاح، ازدواج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملاحت
تصویر ملاحت
((مَ حَ))
زیبایی، لطافت، نمکین بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساحت
تصویر مساحت
((مِ حَ))
پیمودن یا اندازه گرفتن زمین
فرهنگ فارسی معین
شناخت، هویّت
دیکشنری اردو به فارسی