جدول جو
جدول جو

معنی ممه - جستجوی لغت در جدول جو

ممه
(مَ مَ / مِ)
در تداول شیرخوارگان، شیر مادر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پستان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- امثال:
ممه را لولو برد، تعبیری تسکین بخش کودکان تازه از شیر گرفته را. و مجازاً یعنی فایده و امر نیک متوقع از بین رفت.
، مجازاً دایه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنیزک. همخوابه: به یکی از ممگان اولجایتوسلطان متهم گشت. (دستورالوزراء ص 323)
لغت نامه دهخدا
ممه
ترکی پستان (بزبان کودکان) پستان. یا ممه را لولو برد. بهنگام از شیر گرفتن کودکان نوک پستان مادر را سیاه کنند و چیزی تلخ مالند چون بچه خواهد بمکد از طعم آن متاذی شود بدو گویند: ممه را لولو برد، فایده و امر نیک متوقع از بین رفت
فرهنگ لغت هوشیار
ممه
((مَ مَ یا مِ))
پستان، پستانک (به زبان کودکان)، را لولو بردن از میان رفتن وضع یا کیفیت دلخواه یا مورد نظر
تصویری از ممه
تصویر ممه
فرهنگ فارسی معین
ممه
پستان، پستانک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ممه
مادر، پستان، واژه ای است به معنی خوراک و غذا به زبان کودکان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ممهد
تصویر ممهد
گسترده شده، آماده، هموار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممهور
تصویر ممهور
مهر شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَمَ نَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان ارومیه با 696 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَهَْهََ)
گسترانیده شده. (ناظم الاطباء). گسترده شده. (غیاث اللغات). نیک گسترده. آماده کرده. آماده. آسان کرده. فراهم کرده. مهیا. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سزاوارتر کسی به مسرت و ارتیاح اوست که جانب او دوستان را ممهد باشد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 182). اگر کسی را هر دو طرف ممهد شود، که هم دوستان راعزیز و شاکر تواند داشت و هم از دشمنان غدار و مخالفان مکار دامن در تواند چید. (کلیله و دمنه ص 237). همیشه جانب عفو من اتباع را ممهد بوده است و انعام واحسان من خدمتگاران را مبذول. (کلیله و دمنه ص 299). چون اسباب امکان و مقدرت ملک هرچه ممهدتر می دیده اند... و زهرۀ اقدام نداشته اند. (کلیله و دمنه ص 365). میان او و خلف اسباب مودت و مؤاخات و محبت و موالات قدیم مؤکد و ممهد بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 60).
بناز ای خداوند اقبال سرمد
به بخت همایون و تخت ممهد.
سعدی.
- ممهد داشتن، گسترانیدن: قاعده داد و عدل در آن ممهد دارند. (جهانگشای جوینی).
- ممهد گردانیدن، گسترانیدن: و در تشیید آن مبانی قاعده ممهد گردانید. (جهانگشای جوینی).
، کار هموار و نیکو. (ناظم الاطباء). نیکو کرده شده. (غیاث اللغات) ، عذر قبول شده و نیوشیده شده. (ناظم الاطباء) ، ماء ممهد، آب نه گرم و نه سرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آب ولرم. ملول. ملایم. فاتر. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَهَْ هَِ)
درازبالای مضطرب خلقت، اسب گشاده گام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اسب فراخ گام. (از شرح قاموس) ، جوان پر از جوانی. (ناظم الاطباء). جوان پر از باد جوانی. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَهَْ هََ)
جوان پر از جوانی. (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رَ)
امراءه ممهره، زن کابین کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
فرس ممهر، مادیان باکره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اسپ باکره. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَهَْ هَِ دُدْ دَ لَ)
ابومنصور. دومین فرمانروا از بنی مروان بود که از سال 387 تا 402 هجری قمریدر دیاربکر حکومت کرد. (از ترجمه طبقات سلاطین اسلام ص 107) (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 186)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَهَْ هَِ)
گستراننده. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) : چنانکه ایشان طعن و لعن آباء و اسلاف خود و ممهدان آن دعوت بر زبان راند. (جهانگشای جوینی). ممهد قواعد فرمانروایی و مشید مبانی کشورگشایی. (جامعالتواریخ رشیدی) ، آنکه کار را نیکو و هموار می کند. نیکوکننده کار را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ هَُ وو)
شیر تنک و رقیق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آب داده: سکین ممهاه، کاردی آب داده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ناقه ممهاء، ماده شتری که شیر وی تنک و رقیق باشد. (ناظم الاطباء). ناقۀ تنک شیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ کَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان سراب با 308 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان مراغه با 267 سکنه. محصول آن غلات، حبوبات و کرچک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ کَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان مراغه با 235 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ شَ)
دهی است از بخش سردشت شهرستان مهابادبا 157 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَهَْ هَِ)
زمان دهنده وتأخیرکننده و نرمی و آهستگی کننده. (آنندراج). مهلت دهنده و زمان دهنده و تأخیرکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مهرشده و امضاشده. (ناظم الاطباء). مختوم. مهربرنهاده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ممهوج البطن، فروهشته شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
زن کابین کرده شده و کابین داده شده. (ناظم الاطباء).
- امثال:
کالممهوره احدی خدمتیها، یعنی مانند آن زنی که به یکی از دو خلخالهای خود کابین کرده شده و چنین گویند که زنی گول و احمق خواهان شوهری شد و کابین خواست، مرد یکی از دو خلخالهای وی را بدرآورد و بدو داد و گفت: این کابین تو باشد و آن زن پذیرفت. (ناظم الاطباء).
کالممهوره من مال ابیها، گویند شخصی به کسی مالی داد و آن کس دختر آن شخص را به زنی خواست و مالی که از وی گرفته بود کابین دختر نمود و منت بر آن گذاشت در این کابین، و این مثل شد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بسیارخطا در کلام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خِ مَ مَ)
جمع واژۀ خم ّ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
گسترانیده، آماده، پهن کرده شده، نیک گسترده، گسترانیده، آماده کرده مهیا (بدو معنی) : (... چه سزاوارتر کسی بمسرت و ارتیاح اوست که جانب او دوستان را ممهد باشد) (کلیله. مصحح مینوی. 182)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممهد شدن
تصویر ممهد شدن
پهن شدن گسترده شدن، آماده شدن مهیا گردیدن: (و اگر کسی هر دو طرف ممهد شود که هم دوستان عزیز و شاکر تواند داشت و هم از دشمنان غدار و مخالفان مکار دامن در تواند چید بکمال مراد و نهایت آرزو برسد) (کلیله. مصحح مینوی. 237)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممهده
تصویر ممهده
مونث ممهد
فرهنگ لغت هوشیار
ساخته فارسی گویان از مهر پارسی به شیوه تازی مهر دار یکی از بزرگان ادب نوشته اند: از اغلاط مشهور است و استعمال آن گویا ابدا عیبی نداشته باشد مهر شده توضیح ممهور اسم مفعول از} مهر {فارسی از اغلاط مشهور است ولی بواسطه شهرت دوران در زبان خاص و عام استعمال آن گویا ابدا عیبی نداشته باشد (قزوینی. بیست مقاله ج 1 ص 3- 72)
فرهنگ لغت هوشیار
ساخته فارسی گویان که پس از ساختن ممهور نرینه مادینه آن را نیز آفریده اند مهر دار مونث ممهور: (پاکتهای ممهوره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممهد
تصویر ممهد
((مُ مَ هَّ))
گسترده شده، آماده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممهور
تصویر ممهور
((مَ))
مهر شده
فرهنگ فارسی معین