جدول جو
جدول جو

معنی مملوح - جستجوی لغت در جدول جو

مملوح
(مَ)
نمکین. (غیاث اللغات) (آنندراج). نمک سود. نمک کرده. نمک زده. نمکدار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سمک مملوح، ماهی نمک زده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماهی شور. (مهذب الاسماء). خبز مملوح، نان خوش نمک. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آورده اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت می نماید. (گلستان چ فروغی ص 125) ، دیده شده و در این صورت قلب مملوح است. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مملوح
نمکسود
تصویری از مملوح
تصویر مملوح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مملو
تصویر مملو
پر، آکنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممدوح
تصویر ممدوح
ستایش شده، ستوده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممسوح
تصویر ممسوح
مالیده و لمس شده، مساحت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملموح
تصویر ملموح
چیزی یا کسی که دزدیده به آن نگاه کنند، نگریسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مملوک
تصویر مملوک
بنده، برده، غلام
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
خالی شکم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مسح شده. دست مالیده شده. (ناظم الاطباء) ، ساده کرده. (مهذب الاسماء) ، آنکه عورت جای (شرمگاه) او هموار و برابر است با سایر بدن و ندانند که مرد است یا زن. مجبوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بسیار باشد که بسبب این ریشها قضیب را گر خایه را بباید برید و مردم را خصی باید کرد یا مجبوب و یا ممسوح. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستوده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بستوده. ستوده. (دهار) ، آنکه او را به شعر ستایش کرده اند. آنکه او را شاعر در شعرش ثنا گفته است. مقابل مذموم:
در هر زبان به دانش ممدوح
در هر دلی به جود محبب.
مسعودسعد.
همه لطفی و همه همتی و پاک خرد
چون تو ممدوحی و من جای دگر، اینت خری.
سنائی (دیوان ص 331).
ز معشوق نیکو و ممدوح نیک
غزلگو شد و مدح خوان عنصری.
خاقانی.
ممدوح اکابر آفاق است و مجموع مکارم اخلاق. (گلستان) ، (اصطلاح حدیث) در اصطلاح علم حدیث فقط اشعار به مدح راوی دارد بی آنکه وثاقت یا امامی بودن او را رساند
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پر کرده شده، بیمار و رنجور از پری معده، گرفتار زکام. (ناظم الاطباء). زکام زده. (منتهی الارب). زکام کرده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صبی مملوس، کودک خایه کشیده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). خایه بیرون کشیده. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرس مملوق الذکر، اسبی که به تازگی گشنی کرده باشد. (ناظم الاطباء). اسبی تازه عهد بجستن بر ماده. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سلاطین مملوک یا ممالیک، وارثان ایوبیان در مصر و شام بودند و به دو دسته تقسیم می شوند: یکی سلاطین مملوک بحری و دیگر سلاطین مملوک برجی. رجوع به کتاب سلسله های اسلامی از کلیفورد ادموند بوسورث و رجوع به ممالیک در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوماج و گوشت در خاکستر پخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ملیل. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بنده و ملک کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بنده. (غیاث اللغات). بندۀ درم خریده. (دهار). غلام. برده. مولی. زرخرید. درم خرید. بندۀ زرخرید. رقبه. عبد. اصطلاحاً بندگان سپید را مملوک و بندگان سیاه را عبد می گفتند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نسمه. عبدل. مربوب. ج، ممالیک. (منتهی الارب) : ضرب اﷲمثلاً عبداً مملوکاً لایقدر علی شی ٔ. (قرآن 75/16).
تویی مملوک و هم مالک تویی مفضول و هم فاضل
تویی معمول و هم عادل تویی بهرام و هم کیوان.
ناصرخسرو.
ای شش جهت از بلند و پستی
مملوک ترا به زیردستی.
نظامی.
به مملوکی خطی دادم مسلسل
به توقیع قزلشاهی مسجل.
نظامی.
که مملوک وی بودم اندر قدیم
خداوند اسباب و املاک و سیم.
سعدی (بوستان).
احوص را مملوکی بود دعوی می کرد که از عرب است. (تاریخ قم ص 256) ، آنچه در تصرف و تملک کسی است. مایملک: مملوک و مقدور خویش در مصالح و مناحج او بذل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 64). اگر همه عمر بشکر آن نعم و قضاء حق آن قیام نمایم و مملوک و موجود خویش در مصالح آن جانب صرف کنیم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 87) ، نیک خمیر شده. (ناظم الاطباء). آرد نیک خمیر شده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به گوشۀ چشم نگریسته و دزدیده نگاه شده: آورده اند که مر آن پادشه زاده که ملموح نظر او بود خبر کردند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مملوء
تصویر مملوء
پر کرده، پر آکنده، چاییده سرما خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملح
تصویر مملح
شور کرده نمک داده شده. شور کننده. نمک ریزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملو
تصویر مملو
پر انبار ده آگنده پر کرده، پر آکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملوح
تصویر ملوح
سیاسرمه (قره پازی) از گیاهان زود تشنه قره پازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملوک
تصویر مملوک
برده بنده زر خرید در ملک آورده شده، بنده غلام: (شاها اگر بعرش رسانم سریر فضل مملوک این جنابم و مسکین این درم) (حافظ. 225)، جمع ممالیک
فرهنگ لغت هوشیار
دست مالیده، لاغر کم گوشت مسح شده دست مالیده، آنکه نصف روی وی برابر و مالیده باشد یعنی در آن چشم و ابرو نبود، بسیار دروغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممدوح
تصویر ممدوح
ستوده ستایش شده مدح شده ستوده: (همه لطفی و همه همتی و پاک خرد چون تو ممدوحی و من جای دگر اینت خری) (سنائی. مصف. 331)، جمع ممدوحین
فرهنگ لغت هوشیار
کشیده شده: نگاه، دزدیده نگاه شده، شیدور (منور) کشیده شده (نگاه)، دزدیده نگاه شده، منور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملوک
تصویر مملوک
((مَ))
بنده، غلام، کنیز، جمع ممالیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممسوح
تصویر ممسوح
((مَ))
مسح شده، دست مالیده، بسیار دروغگو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممدوح
تصویر ممدوح
((مَ))
ستایش شده، مدح شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مملو
تصویر مملو
((مَ لُ وّ))
لبالب، انباشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مملح
تصویر مملح
((مُ مَ لِّ))
شور کننده، نمک ریزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مملح
تصویر مملح
((مُ مَ لَّ))
شور کرده، نمک داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مملو
تصویر مملو
سرشار، پر، لبریز، آکنده
فرهنگ واژه فارسی سره
برده، بنده، زرخرید، عبد، غلام
متضاد: ارباب، مالک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ستوده، محمود
متضاد: مقدوح، ناممدوح، ستایش شده، تحسین شده
متضاد: ستایشگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انباشته، پر
فرهنگ گویش مازندرانی