جدول جو
جدول جو

معنی ممصوص - جستجوی لغت در جدول جو

ممصوص
(مَ)
وظیف ممصوص، خردگاه باریک دست و پای ستور. (منتهی الارب). خردگاه نازک. (از اقرب الموارد). لنگ باریک. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرصوص
تصویر مرصوص
استوار، محکم، متأکّد، حصین، مدغم، ستوار، مستحکم، بادوام، درواخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخصوص
تصویر مخصوص
خاص شده، خاص، ویژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقصوص
تصویر مقصوص
بریده، جداشده، زخم شده، شکافته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصوص
تصویر منصوص
حدیث یا سخنی که با نص گفته شده، محقّق
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
اسب تک برآورده. (ناظم الاطباء) : مصر الفرس، مجهولا، تک برآورده شد اسب. (منتهی الارب) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نیزۀ جلاداده، شتر استوارخلقت همواراندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتریا اسب یا خر استوارخلقت همواراندام. (از اقرب الموارد). سخت آفرینش استوار کرده شده. (شرح قاموس) ، رجل ممحوص القوائم، مردی که پاهایش از سستی و علت پاک باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مردی که پاهای او از سستی خالص شده است. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پاسپرده و شکسته شده. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به هص ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به تحقیق رسانیده شده. (غیاث) (آنندراج). در نهایت تفحص تحقیق شده. (ناظم الاطباء) ، آنچه از آیت صریح غیر محتاج به تأویل یا از حدیث صریح به ثبوت رسانیده شده باشد. (غیاث) (آنندراج). به ثبوت رسانیده شده. (ناظم الاطباء).
- حکم منصوص العله، آنچه علت حکم در ضمن دلیل بیان شده باشد مثل اینکه: الخمر حرام لأنه مسکر. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
، معین شده. (ناظم الاطباء).
- المنصوص علیه، معین. (اقرب الموارد).
، ظاهر و آشکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بریده. (ناظم الاطباء).
- طائر مقصوص الجناح، مرغی که پر او را با گازود بریده باشند. (منتهی الارب). مرغ بال بریده. (ناظم الاطباء) : طایر اقبال تو مکسورالقلب و مقصوص الجناح... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 180).
، مقصوص له، عقوبت شده و پاداش داده شده از برای او. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خاص کرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار) : و مخصوص ساخت او را به رسم های برگزیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). از برادران و خواهران مستثنی شدم و مزید تربیت و ترشح مخصوص... (کلیله و دمنه چ مینوی ص 49). گفت که:
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان.
خاقانی.
نی نی از این میانه تو مخصوص نیستی
در هر که بنگری به همین درد مبتلاست.
ظهیر فاریابی.
هوا به لطف طبع او ممتزج شد، به رقت مزاج مخصوص گشت. (سندبادنامه ص 12).
- آدم مخصوص، نوکر و گماشته. (ناظم الاطباء).
- جای مخصوص، کنار آب و فرناک و بیت الخلا. (ناظم الاطباء).
- دوست مخصوص، مصاحب و همدم. (ناظم الاطباء).
- مخصوص بودن، اختصاص داشتن و نسبت داشتن. (ناظم الاطباء).
- مخصوص کردن، اختصاص دادن. متعلق ساختن. برگزیدن. خاص کردن و ممتاز داشتن:
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص
چنان زی در میان خلق عالم.
سعدی.
- مخصوص گردانیدن، خاص گردانیدن: پادشاه بر اطلاق، اهل فضل و مروت را به کمال کرامات مخصوص نگرداند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 65). داوود را... با منقبت نبوت بدین ارشاد وهدایت مخصوص گردانید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 6). او را به عنایت و هدایت و توفیق خود مخصوص گردانید. (تاریخ قم ص 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رص ّ. رجوع به رص شود. استوار کرده شده. (غیاث) (آنندراج). استوار. محکم. متصل. منضم. پیوسته: اساس آن خصوصیت بغایت محکم و مرصوص (جامعالتواریخ رشیدی) ، بنیادی استوار. (منتهی الارب). بنای به ارزیز برآورده شده. (غیاث) (آنندراج). مطلی به رصاص: ان اﷲ یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفاً کانهم بنیان مرصوص. (قرآن 4/61)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
موی سترده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زنی که هنگام جماع شیفتگی کند بر مرد. (غیاث) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، کسی که بمکد تری بالای نره را. ج، مصائص. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، طعامی که از گوشت پختۀدرسرکه انداخته سازند و یا مخصوصاً از گوشت مرغ ساخته شده باشد. (ناظم الاطباء). طعامی که گوشت پخته را درسرکه اندازند یا از مرغ جوزه و کبوتر بچه و جز آن ترتیب دهند یا از گوشت طیور باشد خاصه. ج، مصائص. (منتهی الارب). کبک بریان درسرکه افکنده. (دهار). کبک بریان کرده در سرکه. (مهذب الاسماء). مرغ بریان که از ادویۀ گرم مانند کرفس و زیره و سداب پر کرده و در سرکه پرورده باشند. (آنندراج) (غیاث). غذایی است که از جوجه مرغ جوان و سبزیهای سرد و گرم و ادویۀ خوشبوی به حسب احتیاج ترتیب دهند و قسمی را به آب میوه های ترش بجوشانند و منافع هر یک تابع اجزای اوست. (تحفۀ حکیم مؤمن) : اگر حرکات سخت نباشد در سکباج ومصوص دارچین و سنبل درافکندن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طعام را در زیربا و شوربا به گوشت کبک و دراج و تذرو و طیهوج و مصوص موافق بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
مصوص سرایی وریچار نغز
ز بادام و پسته برآورده مغز.
نظامی.
- مصوص کرده، بریان کردۀ در سرکه انداخته. گوشت پختۀ در سرکه انداخته: قریض از گوشت بزغاله و گوسالۀ خرد وماهی تازۀ خرد مصوص کرده موافق باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و چون از بیضه بیرون آیند طعام مرغ خانگی مصوص کرده به آن... دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ماهی تازۀ خرد مصوص کرده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
زن لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درست آشکار روشن، نیک پژوهیده معین شده، در نهایت تفحص تحقیق شده، بثبوت رسانیده، آنچه از آیات قران و احادیث که صریح و آشکار باشد و محتاج بتاویل نبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرصوص
تصویر مرصوص
محکم، متصل، پیوسته، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخصوص
تصویر مخصوص
خاص کرده شده، ویژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقصوص
تصویر مقصوص
((مَ))
شکسته و بریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخصوص
تصویر مخصوص
((مَ))
خاص، ویژه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرصوص
تصویر مرصوص
((مَ))
استوار، محکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصوص
تصویر منصوص
((مَ))
معین شده، به ثبوت رسانیده، آنچه از آیات قرآن و احادیث که صریح و آشکار باشد و محتاج به تأویل نبود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخصوص
تصویر مخصوص
خود ویژه، ویژه
فرهنگ واژه فارسی سره