دهی است جزء دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت که در 8 هزارگزی جنوب لشت نشاء واقع است. جلگه و مرطوب است و 432 تن سکنه دارد. آبش از توشاجوب سفیدرود. محصولش برنج، ابریشم و چای. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت که در 8 هزارگزی جنوب لشت نشاء واقع است. جلگه و مرطوب است و 432 تن سکنه دارد. آبش از توشاجوب سفیدرود. محصولش برنج، ابریشم و چای. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزو دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین، واقع در 27 هزارگزی باختر آبیک و 15 هزارگزی راه عمومی، ناحیه ای است جلگه ای باهوای معتدل و دارای 300 تن سکنه، مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی و فارسی است، این دهستان دارای دو رشته قنات است، محصولات آنجا غلات و چغندرقند و پنبه و جالیز و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه آنجا مالرو و از طریق کوندج ابراهیم آباد میتوان ماشین برد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران استان مرکزی ج 1)
دهی است جزو دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین، واقع در 27 هزارگزی باختر آبیک و 15 هزارگزی راه عمومی، ناحیه ای است جلگه ای باهوای معتدل و دارای 300 تن سکنه، مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی و فارسی است، این دهستان دارای دو رشته قنات است، محصولات آنجا غلات و چغندرقند و پنبه و جالیز و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه آنجا مالرو و از طریق کوندج ابراهیم آباد میتوان ماشین برد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران استان مرکزی ج 1)
پسر بلاش پسر فیروز، از پادشاهان اشکانی و مدت سلطنت او بیست وچهار سال بوده است. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 18و مجمل التواریخ و القصص ص 59 و تاریخ گزیده ص 102) ، سعایت وسخن آرائیها بدروغ. (منتهی الارب). وشایات و سخن چینی ها، گویی آن جمع بلاغه است، گویند ’لایفلح أهل البلاغات’. (از اقرب الموارد) ، سخن آرایی ها. چیره زبانیها: قوی در بلاغات و در نحو چست ولی حرف ابجد نگفتی درست. سعدی
پسر بلاش پسر فیروز، از پادشاهان اشکانی و مدت سلطنت او بیست وچهار سال بوده است. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 18و مجمل التواریخ و القصص ص 59 و تاریخ گزیده ص 102) ، سعایت وسخن آرائیها بدروغ. (منتهی الارب). وشایات و سخن چینی ها، گویی آن جمع بلاغه است، گویند ’لایفلح أهل البلاغات’. (از اقرب الموارد) ، سخن آرایی ها. چیره زبانیها: قوی در بلاغات و در نحو چست ولی حرف ابجد نگفتی درست. سعدی
نام دهی است به عقبۀ حلوان. (یادداشت مرحوم دهخدا). لشکر از در همدان برگرفت (طاهر ذوالیمینین) و به عقبۀ حلوان شد و بر عقبه دیهی است نام آن بلاشان، لشکر آنجا فرودآورد. (ترجمه طبری بلعمی ص 512). و طاهر سپاه از بلاشان برگرفت و از عقبه فروشد. (ترجمه طبری بلعمی ص 512) مرغزار بلاشان، مرغزاری است به حدود اصفهان منسوب به بلاشان بن بلاش بن فیروز، از پادشاهان اشکانی. (از تاریخ گزیده ص 102)
نام دهی است به عقبۀ حلوان. (یادداشت مرحوم دهخدا). لشکر از در همدان برگرفت (طاهر ذوالیمینین) و به عقبۀ حلوان شد و بر عقبه دیهی است نام آن بلاشان، لشکر آنجا فرودآورد. (ترجمه طبری بلعمی ص 512). و طاهر سپاه از بلاشان برگرفت و از عقبه فروشد. (ترجمه طبری بلعمی ص 512) مرغزار بلاشان، مرغزاری است به حدود اصفهان منسوب به بلاشان بن بلاش بن فیروز، از پادشاهان اشکانی. (از تاریخ گزیده ص 102)
دهی است به دمشق. (منتهی الارب) (از انساب سمعانی) (از لباب الانساب). و از آن ده است شیخ الشیوخ ابوالمعالی. (منتهی الارب) ، قریه ای است در بلخ. (از انساب سمعانی) (از لباب الانساب). صحرائی است بعید اطراف، به بلخ. (منتهی الارب). نام صحرائی به اطراف بلخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
دهی است به دمشق. (منتهی الارب) (از انساب سمعانی) (از لباب الانساب). و از آن ده است شیخ الشیوخ ابوالمعالی. (منتهی الارب) ، قریه ای است در بلخ. (از انساب سمعانی) (از لباب الانساب). صحرائی است بعید اطراف، به بلخ. (منتهی الارب). نام صحرائی به اطراف بلخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
مخفف کشان کشان است که کنایه از آهسته و به تأنی براه رفتن و براه بردن است. (از آنندراج) (از جهانگیری) (از برهان) ، در حال کشیدن ممتد. کشانیدن بالاستمرار. رجوع به کشان کشان شود: بمن نگر که مرا یار امتحانهاکرد به حیله کرد مرا کشکشان به گلزاری. مولوی (از جهانگیری). دست عشق آمد گریبانم گرفت دست دیگر رشتۀ جانم گرفت کشکشانم برد تا درگاه دوست در دلم بنشست و ایمانم گرفت. باباعلی کوهی (از آنندراج)
مخفف کشان کشان است که کنایه از آهسته و به تأنی براه رفتن و براه بردن است. (از آنندراج) (از جهانگیری) (از برهان) ، در حال کشیدن ممتد. کشانیدن بالاستمرار. رجوع به کشان کشان شود: بمن نگر که مرا یار امتحانهاکرد به حیله کرد مرا کشکشان به گلزاری. مولوی (از جهانگیری). دست عشق آمد گریبانم گرفت دست دیگر رشتۀ جانم گرفت کشکشانم برد تا درگاه دوست در دلم بنشست و ایمانم گرفت. باباعلی کوهی (از آنندراج)
ناکس بندۀ نفس. ملکعانه مؤنث. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ناکس و لئیم خودپرست. و در ندای به مرد یا ملکعان و در ندای به زن یا ملکعانه گویند. (ناظم الاطباء)
ناکس بندۀ نفس. ملکعانه مؤنث. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ناکس و لئیم خودپرست. و در ندای به مرد یا ملکعان و در ندای به زن یا ملکعانه گویند. (ناظم الاطباء)
بردن کسی به زور و غلبه با گرفتن و کشیدن موی او. کشیدن موی کسی و بردن او را. (از یادداشت مؤلف). - موکشان آوردن، کسی را در حال کشیدن موی سر به جایی آوردن و کشاندن. کنایه است از کشیدن و بردن کسی با خشم و قهر و غلبه: دشمنش آمد برون از پوست چون موی از خمیر ور نمی آید سپهرش موکشان می آورد. سلمان ساوجی. و رجوع به ترکیب موکشان کشیدن شود. - موکشان کشیدن (کشاندن) کسی، گرفتن موی سر کسی و او را به زور و قهر و غلبه بردن: پرّ و بال ما کمند عشق اوست موکشانش می کشد تا کوی دوست. مولوی. جبرئیلش می کشاند موکشان که برو زین خلد و زین جوق خوشان. مولوی. و رجوع به ترکیب موکشان آوردن شود
بردن کسی به زور و غلبه با گرفتن و کشیدن موی او. کشیدن موی کسی و بردن او را. (از یادداشت مؤلف). - موکشان آوردن، کسی را در حال کشیدن موی سر به جایی آوردن و کشاندن. کنایه است از کشیدن و بردن کسی با خشم و قهر و غلبه: دشمنش آمد برون از پوست چون موی از خمیر ور نمی آید سپهرش موکشان می آورد. سلمان ساوجی. و رجوع به ترکیب موکشان کشیدن شود. - موکشان کشیدن (کشاندن) کسی، گرفتن موی سر کسی و او را به زور و قهر و غلبه بردن: پَرّ و بال ما کمند عشق اوست موکشانش می کشد تا کوی دوست. مولوی. جبرئیلش می کشاند موکشان که برو زین خلد و زین جوق خوشان. مولوی. و رجوع به ترکیب موکشان آوردن شود
ابن محمود بن محمد بن ملکشاه بن الب ارسلان سلجوقی. از سلاجقۀ عراق. وی بعد از عمش مسعود بن محمد بن ملکشاه به سلطنت رسید، اما به علت بی کفایتی و افراط در در باده خواری و لهو و لعب پس از چهار ماه پادشاهی از سلطنت خلع شد و برادرش محمد بن محمود به جای او به تخت پادشاهی نشست. وی در 32 سالگی به سال 555 هجری قمری در اصفهان درگذشت. و رجوع به تاریخ ابن الاثیر ج 11 ص 118 و تاریخ گزیده صص 466- 468 و طبقات سلاطین اسلام و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 526 شود ابن تکش خوارزمشاهی، ملقب به ناصرالدین که از جانب پدر در خراسان حکومت داشت و به سال 627 ه. ق. در همانجا درگذشت. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 638 و طبقات سلاطین اسلام ص 162 شود
ابن محمود بن محمد بن ملکشاه بن الب ارسلان سلجوقی. از سلاجقۀ عراق. وی بعد از عمش مسعود بن محمد بن ملکشاه به سلطنت رسید، اما به علت بی کفایتی و افراط در در باده خواری و لهو و لعب پس از چهار ماه پادشاهی از سلطنت خلع شد و برادرش محمد بن محمود به جای او به تخت پادشاهی نشست. وی در 32 سالگی به سال 555 هجری قمری در اصفهان درگذشت. و رجوع به تاریخ ابن الاثیر ج 11 ص 118 و تاریخ گزیده صص 466- 468 و طبقات سلاطین اسلام و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 526 شود ابن تکش خوارزمشاهی، ملقب به ناصرالدین که از جانب پدر در خراسان حکومت داشت و به سال 627 هَ. ق. در همانجا درگذشت. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 638 و طبقات سلاطین اسلام ص 162 شود