جدول جو
جدول جو

معنی ملسق - جستجوی لغت در جدول جو

ملسق
(مُ لَسْ سَ)
پسرخوانده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملصق
تصویر ملصق
چسبیده، پیوسته، چسبانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متسق
تصویر متسق
دارای نظم و ترتیب، در علوم ادبی متدارک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
کسی یا چیزی که به دیگری پیوسته و متصل شده باشد، پیوسته، وابسته
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
مأخوذ از ترکی، خمپاره و نارنجک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
دررسنده. (غیاث) (آنندراج). رسنده. (ناظم الاطباء) ، رساننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دریابنده، آنچه به آخر چیزی پیوسته شود. (غیاث) (آنندراج) ، درچفساننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
خوانده. (منتهی الارب) (آنندراج). پسرخوانده. ملصق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، چفسانیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چسبانیده. (آنندراج) ، رسانیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، (اصطلاح صرف و نحو) فعل رباعی که مشتق از فعل ثلاثی باشد مانند شملل از شمل و بیطر از بطر، مأخوذ از تازی، افزوده و پیوسته و آویخته و ضمیمه شده و منسوب شده و متصل گشته و پیوندشده و چسبیده. (ناظم الاطباء).
- ملحق شدن، پیوستن:
این بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شده
همچو عیسی با ملک ملحق شده.
مولوی.
در کجور به امیرزاده رستم و امیرزاده اسکندر و امیر سلیمان شاه ملحق شد. (ظفرنامۀ یزدی).
- ملحق گردانیدن، به هم پیوستن. ضمیمه کردن. متصل کردن: ملحق گردانید او را به پدران او که خلفای راشدین بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 307). مطاوعت ایشان را به طاعت خویش و رسول ملحق گردانید. (کلیله و دمنه).
- ملحق گردیدن، پیوستن: متوجه بغداد گشته به امیرزاده ابابکر ملحق گردد. (ظفرنامۀ یزدی)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَبْ بَ)
ثرید ملبق، اشکنۀ نرم و ملین به روغن، و ثریده ملبقه مثله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ثرید ملبق، اشکنۀ بسیارآمیخته و نرم و ملین به روغن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَلْ لا)
بسیار چاپلوس و چاپلوسی کننده. (ناظم الاطباء). بسیارتملق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ماله و غلتک و هر ابزاری که بدان دیوار و زمین و جز آن را صاف و هموار کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
ناقه مبسق، ماده شتری که پیش از زادن شیر در پستان وی فراهم آید. ج، مباسق، مباسیق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَهَْ هََ)
ملهق اللون، سپیدفام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سفیدکرده شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَفْ فَ)
سخن دروغ آراسته و مزخرف. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برساخته. بساخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملفقه شود
لغت نامه دهخدا
سیاهی با لیقه که در دوات اندازند:
مگرملیق دواتت شود در این سودا
همی بپیچد بر خویش زلف حورالعین.
کمال اسماعیل.
رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بچۀ افکنده. (منتهی الارب) (آنندراج). بچۀ سقطشده و افکنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
درچسبنده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ / مُ لَصْ صَ)
پسرخوانده. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه پدر او دانسته نیست. دعی ّ. حمیل. زنیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُتَ سِ)
برچسبیده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ملتزق. ملتصق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به التساق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
بلیغ و بلندآواز. مسلاق. (منتهی الارب) (آنندراج) : خطیب مسلق، خطیب بلیغ و بلندآواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مسلاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
پرکننده. (آنندراج) :ادسق الاناء، ملأه. (اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ سِ)
از ’وس ق’، منتظم و مرتب و دارای نظم و ترتیب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : مدتها حال بر این جمله منتظم و متسق بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 277). و رجوع به اتساق شود.
- بحر متسق، (در اصطلاح عروض) بحر متدانی. بحر متدارک. رجوع به تدارک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ)
چسبیده شده. (غیاث) (آنندراج). چسبیده و پیوسته و محکم و استوار. (ناظم الاطباء). چسبانیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملصق شدن، چسبیدن. چفسیدن. التصاق. (یادداشت ایضاً).
- ملصق کردن، چسباندن. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
جفت شده، به هم دوخته، آمیز، در آمیخته بهم جفت کرده، دو پارچه بهم دوخته، سخن با دروغ آراسته، تشکیل شده مشکل مرکب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
آنچه به آخر چیزی پیوسته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملزق
تصویر ملزق
پسر خوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملسن
تصویر ملسن
زبانه دار زبانه دیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملصق
تصویر ملصق
چسبیده، پسر خوانده چسباننده چسبانده شده پیوسته. چسباننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتسق
تصویر ملتسق
بر چسبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلق
تصویر مسلق
زبان آور، بلند آواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسق
تصویر متسق
ساماندار، هموار دارای نظم و ترتیب، مستوی، بحر متدارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
((مُ حَ))
پیوسته، متصل گشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملصق
تصویر ملصق
((مَ صَ))
چسبیده، پیوسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملفق
تصویر ملفق
((مُ لَ فَّ))
متشکل، مرکب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملقق
تصویر ملقق
((مُ لَ قِ))
تلقین کننده، فهمانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متسق
تصویر متسق
((مُ تَّ س))
دارای نظم و ترتیب
فرهنگ فارسی معین