جدول جو
جدول جو

معنی ملزام - جستجوی لغت در جدول جو

ملزام
(مِ)
انبر. (مهذب الاسماء). دو چوب که میان آن به آهن بندند و آن نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقل گر است. (آنندراج). کلبتین و انبر و یا آچار که چیزی را بدان محکم گرفته می پیچانند، پیچ و منگنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملزوم
تصویر ملزوم
چیزی که مورد لزوم است، ملتزم، لازم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملازم
تصویر ملازم
کسی که همیشه با کس دیگر باشد، همراه، نوکر
چیزی که همیشه پیوسته به چیز دیگر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الزام
تصویر الزام
لازم گردانیدن، واجب کردن، واجب ساختن کاری بر کسی، برعهده قرار دادن، لازم گردانیدن بر خود یا بر دیگری، اجبار، ملازم شدن، همراه شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملام
تصویر ملام
ملوم، ملامت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملام
تصویر ملام
سرزنش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
کسی که کاری یا امری بر او واجب گردیده، الزام شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ زِ)
دست در گردن اندازنده با هم. (منتهی الارب). دست در گردن هم اندازنده و معانقه کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، همیشه باشنده به جایی یا نزد کسی. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، همیشه باشنده در جایی و یا در نزد کسی. (ناظم الاطباء). آنکه دائم جایی را یا کسی را لازم گیرد. آنکه پیوسته مقیم جایی یا همراه کسی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
اگر ملازم خاک در کسی باشی
چوآستانه ندیم خسیت باید بود.
ناصرخسرو.
از جملۀ آن کلمات این چهار سخن نقل کرده اند که گفت ای موسی بر درگاه من ملازم باش که مقیم منم. (کشف الاسرار ج 3 ص 728). و دین و ملک توأمان و ملازمان اند. (سندبادنامه ص 5). اگر ملک سایۀ عاطفت بر کار من افکند... چون سایه ملازم این آستانه خواهم بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 218). اسباب فراغت ایشان ساخته فرموده تا بر دوام علی مرور الایام ملازم آن موضع شریف می باشند. (مرزبان نامه ایضاً ص 300). نصر مدتها ملازم خدمت بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران صص 271- 272). در تعهد و تفقد و اجلال و اکرام قدر او مبالغه رفت و در حضرت ملک ملازم بود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 316).
تب باز ملازم نفس گشت
بیماری رفته باز پس گشت.
نظامی.
اما به حکم آنکه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است... (گلستان). دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. (گلستان). سوابق نعم خداوندی ملازم روزگار بندگان است. (گلستان). تنی چنداز عدول مزکی که ملازم مجلس او بودند زمین خدمت ببوسیدند. (گلستان). و امیر نوروز ملازم می بود و در کار لشکر و امارت سعی و اجتهاد می نمود. (تاریخ غازان ص 15). در خلا و ملا و سراء و ضراء ملازم درگاه جهان پناه بود. (تاریخ غازان ص 56). اما تدارک حال قوشچیان که ملازم اند چنان فرمود که مواجب ایشان و طعمه جانورانی که در اهتمام هریک است مفصل برآورده اند. (تاریخ غازان ص 344).
ای پسر گر ملازم شاهی
نتوان بود غافل و ساهی.
اوحدی.
- ملازم کردن، همراه کردن: چون مجلس به آخر رسید و مستان عزم شبستان کردند سلطان از زبان خود کسی را ملازم قیصر کرد و جهت احتیاط را فرمود که با او رسوم چرب زبانی و آداب نیکومحضری ممهد دارند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 27).
- ملازم گردانیدن، همراه ساختن: امیر سعید برلاس را ملازم امیرزاده رستم گردانیده. (ظفرنامۀ یزدی چ امیر کبیر ج 2 ص 416).
، به مناسبت همین معنی نوکر را گویند. (غیاث) (آنندراج). نوکر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). چاکر. گماشته. خادم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملازم درگاه، نوکری که در هر هنگام و همه وقت در دربار پادشاهی حاضر باشد. (ناظم الاطباء) : مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم درگاه است. (گلستان).
- ملازم سلطان، ملازم درگاه:
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را.
حافظ.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
، پیوسته در کار و باثبات وثابت قدم و پای برجا. (ناظم الاطباء) : موش برفت و روزی چند ملازم کار می بود... تا خود کمین مکر بر خصم چگونه گشاید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 90)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
چوبی که بر سرش آتش افروخته طفلان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سر در گلیم (که نوعی بازی است). (السامی) ، چوب آتش کاو، چوبدستی کوتاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مهازیم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سنگ که بدان خستۀ خرما کوبند جهت علف ستور. ملدم. (منتهی الارب) (از آنندراج). سنگی که بدان، جهت خوراک ستور، هستۀ خرما کوبند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملدم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
سرخ و لعلی رنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن است و 265 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لازم گرفته. (مهذب الاسماء). لازم گردیده. (آنندراج). لازم شده. (ناظم الاطباء). مقابل لازم:
مرا گر دل دهی ور جان ستانی
عبادت لازم است و بنده ملزوم.
سعدی.
، پیوسته. (آنندراج). هر آنچه پیوسته با کسی و یا چیزی باشد و از آن جدا نشود.
- لازم و ملزوم، غیر ممکن التفریق. (ناظم الاطباء). دو چیز که وجود یکی بر دیگری متوقف است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ، (اصطلاح فقه) هرگاه دو چیز را در نظر بگیریم یکی ’الف’ و دیگری ’ب’ ووضع آن دو طوری باشد که هروقت ’الف’ وجود پیدا کند ’ب’ هم وجود پیدا کند در این صورت ’الف’ را ملزوم و ’ب’ را لازم نامند و رابطۀ بین آن دو را لزوم خوانند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لازم کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی تهذیب عادل) (آنندراج). واجب و لازم گردانیدن. (منتهی الارب). لازم گردانیدن بر خود یا بر غیر. (غیاث اللغات). اثبات و ادامۀ چیزی. (از اقرب الموارد) :
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت.
سعدی (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مرگ، ملازم چیزی. (منتهی الارب). قل مایعبؤا بکم ربی لولا دعاؤکم فقد کذبتم فسوف یکون لزاما. (قرآن 77/25). و لولا کلمه سبقت من ربک لکان لزاما و اجل مسمی. (قرآن /20 129) ، حاکم نیک انصاف کننده، شمار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
همنشینی همدمی، بایسته گردیدن مرگ، شمار، بایسته همراه، فرماندار دادمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملزوم
تصویر ملزوم
لازم گردیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزام
تصویر مرزام
چوبدستی
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی باستانی کارپاس همراه پیشیار، در تازی نوین ستوان یکم، کسی یا چیزی که همواره نزد دیگری باشد: (... و امیر سعید برلاس را ملازم امیر زاده رستم گردانید) (ظفرنامه یزدی. چا. امیر کبیر 416: 2)، همیشه باشنده در جایی، همراه، نوکر، خدمتکار، مواظب، جمع ملازمین، دست در گردن اندازنده با هم، آنکه دائم جائی را یا کسی را لازم گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
مجبور بر کردن کاری و مجبور بر اقرار و مغلوب و محکوم، ملزم شدن، مجبور نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
آوینش سرزنش پوزش پذیر، ناکس زفت زره پوش سرزنش کردن، سرزنش. ملامت شده ملوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملزاب
تصویر ملزاب
ژکور زفت (بخیل)
فرهنگ لغت هوشیار
واداشت بایاندن نا گزیراندن فراچوانش گردن گیر کردن وا داشتن وادار کردن بعهده کسی قرار دادن، لازم کردن واجب کردن، اثبات، جمع الزامات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملازم
تصویر ملازم
((مُ زِ))
همراه، نوکر، ثابت قدم، جمع ملازمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
((مُ زِ))
لازم گرداننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
((مُ زَ))
الزام شده، کسی که انجام کاری بر او واجب گردیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملام
تصویر ملام
((مُ))
ملامت شده، ملوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملام
تصویر ملام
سرزنش کردن، سرزنش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الزام
تصویر الزام
((اِ))
وادار کردن، به عهده کسی قرار دادن، لازم گردانیدن، واجب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملزوم
تصویر ملزوم
((مَ))
لازم شده، چیزی که مورد لزوم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
بایسته
فرهنگ واژه فارسی سره
دمخور، همدم، همراه، هم نشین، خدمتکار، فراش، گماشته، نوکر، لازمه، ملتزم، متلازم، ملازمه، مراقبت، مواظبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجبار، گردنگیر، ناچار، ناگزیر، وادار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادّعا، اتّهام
دیکشنری اردو به فارسی
متّهم
دیکشنری اردو به فارسی