جدول جو
جدول جو

معنی ملحقه - جستجوی لغت در جدول جو

ملحقه
(مُ حَ قَ)
تأنیث ملحق. ج، ملحقات. و رجوع به ملحق و ملحقات شود
لغت نامه دهخدا
ملحقه
ملحقه در فارسی مونث ملحق بنگرید به ملحق مونث ملحق، جمع ملحقات
تصویری از ملحقه
تصویر ملحقه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملاقه
تصویر ملاقه
قاشق بزرگی که با آن غذا را از دیگ توی کاسه یا بشقاب می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملحفه
تصویر ملحفه
ملافه، پارچۀ سفیدی که روی لحاف یا تشک می کشند، متیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملحمه
تصویر ملحمه
فتنه، شورش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملعقه
تصویر ملعقه
ملاقه، قاشق بزرگی که با آن غذا را از دیگ توی کاسه یا بشقاب می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ حَ فَ / فِ)
مأخوذ از تازی، چادر. (ناظم الاطباء) :
دستم از این حدیث شده زیرملحفه
پس چون زنان روی به دیوار آمده.
عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 820).
و رجوع به ملحفه شود، ملافه. (ناظم الاطباء). عامه ملافه گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملافه شود، آنچه چیزی را بپوشاند و بر آن احاطه کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لَ قَ)
مؤنث محلّق، یکی محلّق. (منتهی الارب). رجوع به محلق شود، شتران که به شکل حلقه داغ بر آنها کرده باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ قَ)
استره. (منتهی الارب). تیغ. موسی. تیغ دلاکی
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ مَ)
فتنه و شورش و حرب بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). فتنه و شورش و جنگ بزرگ. ج، ملاحم. (ناظم الاطباء). وقعۀ عظیمه در فتنه. (از اقرب الموارد). و رجوع به ملحمه شود.
- نبی الملحمه، پیغمبر قتال یا پیمبر صلاح و تألیف مردم. (منتهی الارب). نبی القتال او نبی الاصلاح و تألیف الناس کانه یؤلف امر الامه. (ناظم الاطباء). از القاب پیغمبر اسلام است. (از اقرب الموارد).
، حربگاه. (مهذب الاسماء) ، صلاح واصلاح، ترتیب و انتظام امور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ فَ)
چادر. ج، ملاحف. (مهذب الاسماء). چادر شب. (دهار). و رجوع به ملحف شود، نزد مولدین، چادری که بر پشت لحاف کشند پرهیز از شوخگین شدن آن را. ج، ملاحف. (از محیطالمحیط). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ / قِ)
مأخوذ از تازی، چمچه و ملاغه. (ناظم الاطباء). مصحف ملعقه. کفچۀ طعام. قاشق دراز دسته دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملاغه و ملعقه شود.
- امثال:
شتر را با ملاقه آب دادن. (امثال و حکم ج 2 ص 1018)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَبْ بَ قَ)
رجوع به ملبق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ مَ / مِ)
فتنه و جنگ عظیم. (غیاث). حرب بزرگ. جنگ عظیم. ج، ملاحم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملحمه: سیف الدوله دررسید و لشکر ابوعلی را در میان گرفتند و جویهای خون در صحرای آن ملحمه براندند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 150).
بردویدی چون کدو فوق همه
کو ترا پای جهاد و ملحمه.
مولوی.
گر تو باشی تنگ دل از ملحمه
تنگ بینی جوّ دنیا را همه.
مولوی.
رنج یک جزوی ز تن رنج همه است
گر دم صلح است یا خودملحمه است.
مولوی.
این قدر خود درس شاگردان ماست
کر و فر ملحمۀ ما تا کجاست.
مولوی.
و رجوع به ملحمه شود.
- بی ملحمه، بدون جنگ. بی جدل و ستیزه:
شد سیه روز سیم روی همه
حکم صالح راست شد بی ملحمه.
مولوی.
نک درافتادیم در خندق همه
خسته و کشتۀ بلا بی ملحمه.
مولوی.
، جای جنگ عظیم. (غیاث). حربگاه. رزمگاه. معرکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ حَ)
مفرد ملاقح. (منتهی الارب). بادی که از ابر بارانهای سودمند فرود می آورد. (ناظم الاطباء). ریح ملقحه، باد که درخت را باردار کند و از ابر باران آرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملاقح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ حَ)
مادۀ باردار. ج، ملاقح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَفْ فَ قَ)
احادیث ملفقه، سخنهای دروغ آراسته و مزخرف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با هم آورده به دروغ. مزخرفۀ به باطل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ قَ)
کفچۀ طعام. ج، ملاعق. (مهذب الاسماء). کفچه. (دهار). کبچه و آنچه به وی لیسند. ج، ملاعق. (آنندراج) (از اقرب الموارد). چمچه و کمچه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ عَ قَ / قِ)
کفچۀ آهنی را گویند و در خراسان ملاقه خوانند. (برهان). مأخوذ از تازی، کمچه و ملاغه و قاشق فلزی و قاشق. (ناظم الاطباء). چمچه و قاشق آهنی. (غیاث). و رجوع به ملاقه و مادۀ قبل شود، (اصطلاح طب) نام وزن معینی است از معجونات و عسل چهار مثقال را ملعقه نامند و از دواهای دیگر یک مثقال. و مثقال چهار و نیم ماشه باشد. (غیاث). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: ملعقه از معجون و انگبین چهار مثقال است و از داروها یک مثقال است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رماد را همه اجناس وی قوت جلاست و تجفیف بر تفاوتش اختلاف است و هر جنسی راقوتی دگرگونه است چنانکه... بعضی جراحتها را فراهم آرد که اندر سینه و شش باشد چون رماد سرطان جویباری و این رماد نیز بر گاز کلب الکلب سود کند چون ده ملعقه از وی بخورند. (الابنیه چ دانشگاه صص 168- 169)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
دوات که سیاهی آن درست کرده و لیقه داده باشند در آن. (منتهی الارب). دواتی که در آن مرکب و سیاهی با لیقه انداخته باشند. (ناظم الاطباء). دوات. فرضه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ قَ)
زن تنگ و برچسبیده کس. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیط المحیط). زنی که کس وی تنگ و گوشت دار باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَحْ حِ مَ)
تأنیث ملحم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ملحم شود.
- ادویۀ ملحمه، داروها که گوشت رویاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فی الادویه الملحمه للجراحات. (قانون ابوعلی سینا از یادداشت ایضاً). و رجوع به ملحم شود
لغت نامه دهخدا
ملاقه و ملاغه در فارسی: کترا (گویش گیلکی) کفچ آلتی که بدان طعام چشند و تناول کنند قاشق چمچمه، جمع ملاعق، قاشق بزرگ که بوسیله آن غذا را از دیگ بیرون آورند و در ظرف ریزند، واحد وزن از معجونات و از عسل معادل چهار مثقال: و از داروها بقدر یک مثقال (رساله مقداریه. فاز. 4- 1: 10 ص 418)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملفقه
تصویر ملفقه
ملفقه در فارسی مونث ملفق: بنگرید به ملفق مونث ملفق: (تشکیل مصلحت خانه ملفقه از عقلا وقت و مجربین عصر) (الماثر و الاثار. 105)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملقحه
تصویر ملقحه
بار دار آبستن بار گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحفه
تصویر ملحفه
چادر شب، چادری که بر پشت لحاف کشند تا تمیز بماند
فرهنگ لغت هوشیار
ملحمه در فارسی: شورش آشوب، جنگ بزرگ فتنه شورش، جنگی بزرگ که در آن گروه بسیاری کشته شوند، جمع ملاحم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحیه
تصویر ملحیه
نمکینه دوغی باشد که بر آن نمک و زیره و گشنیز کوفته ریخته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
از ملعقه کترا آش کترا (گویش گیلکی) قاشقی بزرگ که بوسیله آن غذا را از دیگ بیرون آورده داخل ظرف کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاحقه
تصویر ملاحقه
پی گیر داد گاهی
فرهنگ لغت هوشیار
((مَ قِ))
گرفته شده از «ملعقه» عربی به معنای قاشق بزرگ که با آن غذا را می کشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملحفه
تصویر ملحفه
((مَ حَ فِ))
گرفته شده از «ملحفه» عربی به معنی پارچه سفیدی که روی لحاف یا تشک می کشند، مفرد ملاحف، ملافه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملحمه
تصویر ملحمه
((مَ حَ مَ یا مِ))
فتنه، شورش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملعقه
تصویر ملعقه
((مِ عَ قَ))
آلتی که بدان طعام چشند و تناول کنند، قاشق، چمچه، قاشق بزرگ که به وسیله آن غذا را از دیک بیرون آورند و در ظرف ریزند، واحد وزن از معجونات و از عسل معادل چهار مثقال و از داروها به قدر یک مثقال، جمع ملاعق
فرهنگ فارسی معین
قاشق بزرگ، ملعقه، چمچه
فرهنگ واژه مترادف متضاد