جدول جو
جدول جو

معنی ملتحی - جستجوی لغت در جدول جو

ملتحی
(مُ تَ)
ریش آور. (مهذب الاسماء). کودک ریش برآورده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ریش دار. ریش برکرده. ریش آورده. مقابل امرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به التحاء شود.
- ملتحی شدن، ریش برآوردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملاحی
تصویر ملاحی
نوعی انگور سفید
نوعی انجیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتحم
تصویر ملتحم
لحیم شده، جوش خورده، به هم پیوسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتحد
تصویر ملتحد
پناهگاه، جایی که به آن پناه ببرند، جای امن که از ترس دشمن در آنجا پناهنده شوند، پناه جای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتوی
تصویر ملتوی
به خود پیچیده، پیچ خورده، پیچ در پیچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاحی
تصویر ملاحی
شغل و عمل ملاح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتجی
تصویر ملتجی
پناه جوینده، پناه برنده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ما)
گونه برگردیده. (آنندراج). برگشته رنگ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به التماء شود
لغت نامه دهخدا
(مَلْ لا)
شغل و عمل ملاح: وایشان ملاحی دانستند و در آب بیامدندی به تاختن... (مجمل التواریخ و القصص ص 107). و رجوع به ملاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
بازی کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به التهاء شود، عشوه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
پیچیده و پیچ درپیچ شونده. (غیاث) (آنندراج). تافته و دوتاه شده و خمیده و کج و پیچیده و پیچ درپیچ. (ناظم الاطباء). به هم پیچیده. در هم پیچیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و کوکا ایلکای با لشکرهایی همه پیچ و کین از راههایی که چون عهد بدگوهران تند و تاب بود و ملتوی. (جهانگشای جوینی ج 3 صص 120- 121).
جمله گفتند ای شغالک حال چیست
که ترا در سر نشاطی ملتوی است.
مولوی.
ذکر استثنا و جزم ملتوی
گفته شد در ابتدای مثنوی.
مولوی.
، برخودپیچیده. (ناظم الاطباء) ، نوعی از حرکت نبض که همچون ریسمان پیچیده محسوس شود. (غیاث) (آنندراج) ، روی گردانیده. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح صرف) بر لفیف مفروق اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، سست و کاهل در کار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به التواء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
آتش فروزان و زبانه زده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به التظاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قا)
جای به هم رسیدن دو چیز و جای وصل. (غیاث) (آنندراج). جای به هم رسیدن. (ناظم الاطباء). نقطۀ اتصال. خط اتصال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملتقا شود، جایی که دو نهر به هم داخل می گردند. (ناظم الاطباء) ، جایی که دو دریا به هم می رسند مانند بوغاز اسلامبول که در آنجا دریای سپید و دریای سیاه به هم می رسند. (ناظم الاطباء). مجمعالبحرین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
دیدارکننده و همدیگر را دیدارکننده. (آنندراج). آنکه دیدار می کند دیگری را. (ناظم الاطباء). و رجوع به التقاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حی ی / مُلْ لا حی ی)
انگور سپید. (مهذب الاسماء) (دهار). نوعی از انگور سپید دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قسمی از انگور خوب که سپید باشد. (آنندراج) : غراب وار انجیر حلوایی و روباه آسا انگور ملاحی را نیم خوردکنند و بگذارند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 101).
رازقی و ملاحی و خزری
بوزری و گلابی و شکری.
نظامی.
تا دررسد این می تو ای عطار
حالی زپی می ملاحی ایم.
عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 486).
نقل و شکر و می و صراحی
مفتون ملاحت ملاحی.
محسن تأثیر در صفت اقسام انگورتفت یزد (از آنندراج).
، نوعی از انجیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اراک سرخ و سپید و اراک که سپیدی بر سیاهیش باشد. (منتهی الارب). اراک سپید سرخ و اراک سیاه سپید. (ناظم الاطباء). اراکی که در آن سپیدی و سرخی و سپیدی و سیاهی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
کودک خورندۀ نان تر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بچه ای که خوراک می خورد. (ناظم الاطباء). و رجوع به التخاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
جراحت کفشیرگرفته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- ملتحم شدن جراحت، درست شدن آن. پیوسته شدن آن. سر استوار کردن آن. سر به هم آوردن ریش. ملتئم شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، سخت گردانندۀ جنگ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مأخوذ از تازی، کفشیرگرفته و لحیم شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
جامه در خود پیچنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پوشیده شده و آنکه جامه را بر خود می پیچد. (ناظم الاطباء). و رجوع به التحاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
خشم گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به التحاط شود
لغت نامه دهخدا
(مَلْ لا)
منسوب به ملاح. مربوط به ملاح. و رجوع به ملاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
بندکننده و بازدارنده از کاری. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه بازمی دارد از کاری. (ناظم الاطباء) ، مضطرگرداننده و مجبورکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اندک اندک به مهلت آشامنده آنچه در بیضه و مانند آن باشد، سوزن سوفار بسته، گرگ برکننده چشم گوسفند و اوبارندۀ آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به التحاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مخفف مستحیی. نعت فاعلی از استحیاء. (اقرب الموارد). رجوع به مستحیی و استحیاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَحْ حی)
آن که عمامه بزیر حنک درآورده بندد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که عمامه را بزیر حنک درآورده بندد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملتفی
تصویر ملتفی
دیدار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتقی
تصویر ملتقی
دیدار کننده و همدیگر را دیدار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیده پیچ در پیچ بخود پیچنده پیچ در پیچ شونده، نوعی از حرکت نبض که مانند ریسمان پیچیده محسوس شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتجی
تصویر ملتجی
پناه برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتحد
تصویر ملتحد
پناهگاه خمنده، گراینده
فرهنگ لغت هوشیار
لحیم شده، چسبیده به هم پیوسته، زخمی که سر آن به هم آمده و التیام یافته
فرهنگ لغت هوشیار
ملاحی در فارسی: انگور ریش بابا، انجیر هلویی ملاحی در فارسی: در تازی نیامده جا شویی ملوانی عمل و شغل ملاح: ملوانی. قسمی انگور نیکوی سفید: (تا در رسد این می تو ای عطار، حالی ز پی می ملاحی ایم) (عطار. چا. تفضلی. 448)، نوعی از انجیر، اراک سفید سرخ یا سیاه سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتحم
تصویر ملتحم
((مُ تَ حِ))
لحیم شده، به هم پیوسته، زخمی که سر آن به هم آمده و التیام یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتقی
تصویر ملتقی
((مُ تَ قا))
محل تلاقی، جای به هم رسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتقی
تصویر ملتقی
((مُ تَ))
دیدار کننده، ملاقات کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتوی
تصویر ملتوی
((مُ تَ))
به خود پیچیده، پیچ در پیچ شونده، نوعی از حرکت نبض که مانند ریسمان پیچیده محسوس شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتجی
تصویر ملتجی
((مُ تَ))
پناه جوینده، پناه برنده
فرهنگ فارسی معین