جدول جو
جدول جو

معنی ملبب - جستجوی لغت در جدول جو

ملبب(مُ لَبْ بَ)
دابه ملبب، ستور پیش بند پالان بربسته. ملب ّ بالادغام مثله. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ملبب(مُ لَبْ بَ)
به معنی لبالب و این لفظاز روی حقیقت غلط است مگر جانبی به صحت دارد لهذا جایز باشد چرا که ظریفان به وقت ظرافت الفاظ فارسی رابه وضع الفاظ عربی می تراشند چنانکه مرغن به معنی بسیار روغن دار و مششدر به معنی متحیر و بی خبر و مزلف به معنی معشوق صاحب زلف. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ ازاختلاط پارسی با تازی، پر و لبالب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ملبب
لبالب، پر
تصویری از ملبب
تصویر ملبب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملعب
تصویر ملعب
جای بازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملبس
تصویر ملبس
پوشیدنی، جامۀ پوشیدنی، پوشاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبب
تصویر مسبب
سبب شونده، سبب ساز، باعث، علت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملبس
تصویر ملبس
پنهان و پوشیده، در آمیخته، لباس پوشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملقب
تصویر ملقب
کسی که لقب دارد یا لقبی به او داده شده، لقب دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبب
تصویر مسبب
سبب شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ذَبْ بِ)
شتابان. (منتهی الارب). مسرع. (اقرب الموارد) : راکب مذبب، سوار شتابندۀ تنها. (منتهی الارب). راکب منفرد شتاب. (از اقرب الموارد) ، ظماء مذبب، تشنگی دراز که جهت آن از دور به سوی آب شتافته شود. (منتهی الارب). تشنگی دراز که برای رفع آن راهی دور بایست پیمودن. (یادداشت مؤلف). با عجله و شتاب. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
جمع واژۀ لب. (منتهی الارب). رجوع به لب شود.
لغت نامه دهخدا
(تَ جَنْ نُ)
دامن چیدن و میان دربستن و آمادۀ کاری شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بِ)
کسی که دوست میگرداند. (ناظم الاطباء). دوست و حبیب خود گرداننده کسی را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بَ)
حب شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) حب کرده. حب ساخته. دانه دانه. (یادداشت مرحوم دهخدا از ابن البیطار ص 107)
دوست داشته شده. گرامی. محبوب:
در هر زمان بدانش ممدوح
در هر دلی بجود محبب.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(مُ سَبْ بِ)
نعت فاعلی از مصدر تسبیب. رجوع به تسبیب شود، سبب سازنده. (آنندراج). سبب پدیدآرنده. مؤثر. علت:
گفتم که بی مسبب هرگز بود سبب
گفتا که بی مقدّر هرگز بود قدر.
ناصرخسرو.
مسبب چون بود او مر کسی را
که گردد وهم او گردش چو چادر؟
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 535).
مسبب همه قادریست که مجادیح انواء نغمه از نوافح رحمت اوست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 437).
- مسبب حقیقی، خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء).
، وصول کننده مالیات. محصل. تحصیلدار مالیات. تسبیب کننده، وصول کننده مال به حواله از بدهکار چنانکه از مؤدی مالیات: جریدۀ بقایای اموال بر اعمال و عمال عرض کردند و بر تحصیل آن مسببان بگماشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). به تحصیل و ترویج آن مال مسببان فرستاد و از او مالی بسیار حاصل شد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به تسبیب در تاریخ بیهقی فصل مطالبۀ صلات بیعتی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَبْ بِ)
آن که دامن چیند و میان دربندد. (آنندراج). کسی که دامن بر می چیند و آماده و مهیا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بسته شده گرداگرد کمر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَبْ بَ)
جای قلاده. (از اقرب الموارد). و رجوع به لبب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَبْ بِ)
هلاک کننده. (آنندراج). مفسد و مهلک. (ناظم الاطباء). و رجوع به تتبیب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَبْ بَ)
هلاک شده. (آنندراج). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَبْ بِ)
فریبنده و خیانت کننده و گربزی نماینده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). فریبنده و گمراه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَبْ بِ)
مرد بسیارمال. (منتهی الارب). توانگر. (ناظم الاطباء). مزب
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملقب
تصویر ملقب
لقب نهاده شده، لقب دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملعب
تصویر ملعب
لعاب دار بودن دارو
فرهنگ لغت هوشیار
سخن آور، بد زبان، رنده راه آشکار، سربه راه رام، تکه تکه: گوشت کشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقبب
تصویر مقبب
بنگرید به قبه دار و قبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملبس
تصویر ملبس
جامه و پوشش، پوشاک، پوشیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاب
تصویر ملاب
پارسی تازی گشته ملاب گلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبب
تصویر مسبب
سبب سازنده، موثر، علت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلبب
تصویر تلبب
آماده کاری آمادگی میان بربستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملبس
تصویر ملبس
((مَ یا مِ بَ))
پوشاک، پوشیدنی، جمع ملابس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملبس
تصویر ملبس
((مُ لَ بَّ))
پوشیده، لباس پوشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملعب
تصویر ملعب
((مِ عَ))
چیزی که با آن بازی کنند، بازیچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملقب
تصویر ملقب
((مُ لَ قَّ))
دارای لقب، لقب دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسبب
تصویر مسبب
((مُ سَ بِّ))
باعث، علت، سبب شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملعب
تصویر ملعب
((مَ عَ))
جای بازی، جمع ملاعب
فرهنگ فارسی معین