جدول جو
جدول جو

معنی ملاست - جستجوی لغت در جدول جو

ملاست
نرم شدن، مقابل خشونت، نرمی و همواری
تصویری از ملاست
تصویر ملاست
فرهنگ فارسی عمید
ملاست
(مَ سَ)
نرمی و صافی وهمواری. (غیاث). مأخوذ از تازی، نرمی و صافی و همواری. ضد خشونت و درشتی. (ناظم الاطباء). ملاسه. نرمی. همواری. لشنی. نسویی. لغزانی. لخشانی. مقابل حرش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملاسه شود
لغت نامه دهخدا
ملاست
نرم شدن مقابل خشونت درشتی، نرمی همواری مقابل خشونت درشتی
تصویری از ملاست
تصویر ملاست
فرهنگ لغت هوشیار
ملاست
((مَ سَ))
نرم شدن، مقابل خشونت، درشتی، نرمی، همواری، مقابل خشونت، درشتی
تصویری از ملاست
تصویر ملاست
فرهنگ فارسی معین
ملاست
نرمی، همواری
متضاد: درشتی، خشونت، نرم شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملاحت
تصویر ملاحت
(دخترانه)
حالتی در چهره که شخص را دوست داشتنی می کند، نمکین بودن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ملابست
تصویر ملابست
بر عهده گرفتن، همراهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلاست
تصویر سلاست
نرمی، آسانی، روانی کلمات که در آن الفاظ ثقیل و مشکل نباشد، نرم شدن، نرم خوی شدن، رام شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملالت
تصویر ملالت
به ستوه آمدن، دلتنگی، افسردگی، آزردگی، بیزاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاحت
تصویر ملاحت
زیبا و خوب روی بودن، نمکین بودن، شور شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملامست
تصویر ملامست
یکدیگر را لمس کردن، به هم دست مالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملامت
تصویر ملامت
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، نکوهش، سراکوفت، تفشه، بیغاره، پیغاره، سرزنش، طعنه، بیغار، زاغ پا، سرکوفت، تفش، عتیب، تفشل
فرهنگ فارسی عمید
(کَ ءَ)
ملاله. ملال. رجوع به ملال و ملاله شود، ستوهی. ستهی. سیرآمدگی. تنگدلی. بیزاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأخوذ از تازی، تعب و ماندگی و آزردگی. (ناظم الاطباء) :
((بس ای ملک)) ز عطای تو خیره چون گویند
که بس نشان ملالت بود ز کبر و دلال.
عنصری.
سخن دراز کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 190).
چونکه ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل.
ناصرخسرو.
جد بی هزل زیرکان گویند
جان بکاهد ملالت افزاید.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 2 ص 638).
گفت هیچ ملالتی نیست اما دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد. (گلستان). از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمد. (گلستان).
تا ملالت ره نیابد سوی رأی انورت
زین سپس خواهم گرفتن پیش راه اختصار.
ابن یمین.
آن به که تا ملالت خاطر نباشدت
اطناب را بدل کند اکنون به اقتصار.
ابن یمین.
اکنون اگر آرامش و آسایش خواهی و از مافات ملالت و ندامت حاصل است به خدمت شهزادۀ جهان مبادرت نمای. (تاریخ غازان ص 47). اگر جمع ممکن نبود بسبب کلالت و ملالت از عمل ظاهر بر عمل باطن که مراقبه و محاضره است اکتفا نماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 323). اول آنکه منشاء داعیۀ مطالعه را بازجویند تا سببی واهی و غرضی نفسانی نباشد مانند دفع ملالت طبع... (مصباح الهدایه ایضاً ص 431). و در انقباض وجد به حدی نرساند که موجب ملالت و سآمت نفس... شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 245). و رجوع به ملال شود.
- ملالت بار آوردن، موجب دلتنگی و آزردگی خاطر شدن:
یقین شناس که گر شرح اشتیاق دهم
دراز گرددوآنگه ملالت آرد بار.
جمال الدین اصفهانی (دیوان چ وحید دستگردی ص 187).
و رجوع به ترکیبهای ملال شود.
- ملالت گرفتن کسی را، به ستوه آمدن وی. دلتنگ شدن. ملال گرفتن کسی را:
ملالت گرفت از من ایام را
به کنج ارم برد آرام را.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیبهای ملال شود.
- ملالت یافتن،به ستوه آمدن. دلتنگ و آزرده خاطر شدن. سیرآمدن:
ازآن عشرت ملالت یافت آن ماه
چو گل در خواب رفت آن سرو ناگاه.
نظامی.
، حزن و اندوه. (ناظم الاطباء) : قیصر روزی در غلای مستی و از سر ملالت و روی کلالت به سلطان می گوید که اگر پادشاهی ببخش اگر قصابی بکش و اگر بازرگانی بفروش. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 27). ندامت و ملالت بر بسیار گفتن بیش از آن است که بر کم گفتن. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 109)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
ضد اعسار است که در فقه به آن یسار هم گفته می شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به ملاءه (معنی دوم) شود
لغت نامه دهخدا
(مَلْ لا سَ)
مالۀ زمین. (مهذب الاسماء). ماله که زمین را هموار کنند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابزاری که زمین را با آن هموار کنند و در اساس گوید: چوبی است که زمین را با آن نرم و هموار کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ماسْ سَ)
مماسه. ساییده شدن. مس. تلاقی کردن، تلاقی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
به همدیگر سائیدن. (غیاث). ملامسه. و رجوع به ملامسه شود، جماع کردن. (غیاث) : یکی غسل جنابت سفاد را از اخامص قدم تا اعالی ساق می شستی یکی مضمضه و استنشاق از رفعحدث ملامست برآوردی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 120)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
نمکینی. (غیاث). مأخوذاز تازی، زیبایی و دلربا بودن و خوب صورتی و لطافت ونیکویی و زیبایی دهان و چشم و ابرو. (ناظم الاطباء). بانمکی. نمک داری. حسن. خوبی. شیرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملاحه. رجوع به ملاحه شود:
همه زیب و لطفی و حسن و ملاحت
سرشت تو از جان پاک است گویی.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 522).
در آفرین تو ماند به روی حورالعین
قصیده های چو آب من از ملاحت و آب.
امیرمعزی.
خط تو که چون مشک شد از خامۀ حسن
طغرای ملاحت است و سرنامۀ حسن.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 204).
نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال
همه ملاحت و حسن و جمال او به کمال.
سوزنی.
تا ملاحت را به حسن آمیخته
هر که این می بیند آن می خواندش.
خاقانی.
لطافت معنی در سیاهی خط دبیران است، معنی ملاحت در خط سیاه رومیان سپیدروی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 210). خوبرویی که ملاحت ندارد و شجاعی که با خصم نیاویزد... به هیچ کار نیاید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 28).
فصاحت می فروشی بی ملاحت
ملاحت باید اول پس فصاحت.
(بلبل نامۀ منسوب به عطار).
ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا.
مولوی (کلیات شمس چ امیرکبیر ص 2).
گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی
وز نازکشی یابی آن حسن و ملاحت را.
مولوی (ایضاً ص 13).
هرگه که گویم این دل ریشم درست شد
بروی پراکند نمکی از ملاحتش.
سعدی.
خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن.
حافظ.
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت.
حافظ.
- باملاحت، نمکین. بانمک:
شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع
طبع او چون شعر او هم باملاحت هم حسن.
منوچهری.
چون یوسف خوب روی و چون موسی نیکوخوی و چون عیسی باصباحت و چون محمد باملاحت. (تاریخ غازان ص 6) ، نوعی از لون آدمی که مایل به سیاهی باشد چون در این قسم رنگ یک گونه تابشی و لمعان می باشد که طبیعت ادراک خوبی و کیفیت آن رامطبوع و مرغوب می دانند لهذا به لحاظ مرغوبیت آن را به نمکینی صفت کردند. (غیاث) (آنندراج ذیل ملاحه) ، بی نهایتی کمال الهی که هیچکس به نهایت اونرسد. (فرهنگ اصطلاحات عرفانی سجادی)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ عَ)
ملابسه. رجوع به ملابسه شود، با همدیگر مشابهت داشتن. (غیاث).
- ادنی ملابست، کوچکترین مناسبت و ارتباط و مشابهت.
، مزاوله. معالجه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مروسیدن و کوشیدن و رنج بردن در کاری. عهده دار شدن کاری. پرداختن و اشتغال ورزیدن به امری: من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرت و گفتار ایشان چنان الفی تازه گشته بود... که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی می بود. (کلیله چ مینوی ص 16). چه خدمت است که خادم ملابست اشغال آن به حضور تواند کردکه به غیبت هزار چندان نکند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 130). در بدو سلطنت سلطان یمین الدوله هم بر آن قاعده ملابست آن شغل می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 32). طریق آن است که... از حضور استعفا خواهد و حکم او در مباشرت آن کار و ملابست آن مهم مطلق گرداند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 169). مدتی ملابست عمل جوزجان کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 362). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَشْ شُ)
نرم و آسان و هموار شدن. (غیاث) (آنندراج). همواری و روانی و آسانی و نرمی و ملایمت و روشنی و رونق و صفا. (از ناظم الاطباء). سلاته. رجوع به ذیل همین کلمه شود: و سلاست آب زلال و لطافت باد شمال. (سندبادنامه ص 180) ، روانی و به اصطلاح روانی کلمات بسهولت و آسانی که در آن الفاظ ثقیل نباشد. (آنندراج) (غیاث). نزد شعرا آن است که در نظم روانی بحدی بوده که در آن هیچ گرفتگی نبود از جهت لفظ. (از کشف الظنون). نرم و منقاد شدن باشد و شعرا شعرسلس، شعر روان و مطبوع را خوانند و گفته اند آفت جزالت تعسف است و آفت سلاست رکاکت. (حدائق السحر ص 87). عدم اغلاق و روانی کلمات که در آن الفاظ ثقیل و مشکل نباشد. (ناظم الاطباء). سلاسه. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مماست
تصویر مماست
ساییده شدن، تلاقی کردن، تلاقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملامت
تصویر ملامت
سرزنش کردن، سرزنش نکوهش: (عقوبت زلت عتاب باشد عقوبت تقصیر ملامت) (مرزبان نامه. تهران. چا. 117: 1) سرزنش و نکوهش، سرکوفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملالت
تصویر ملالت
بیزار شدن، بیزاری، افسردگی، اندوه حزن: (قیصر روزی در غلای مستی و از سر ملالت و روی کلالت بسلطان میگوید که اگر پادشاهی ببخش اگر قصابی بکش و اگر بازرگانی بفروش،) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 27) بیزاری، تنگدلی، ستوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملامست
تصویر ملامست
لمس کردن یکدیگر را دست مالیدن بهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملابست
تصویر ملابست
در هم آمیختن امور مشتبه کردن، بعهده گرفتن: (چون در ملابست و ممارست این فن روزگاری بمن بر آمد) (مرزبان نامه. تهران. 1317 ص 5)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاحت
تصویر ملاحت
شور بودن (آب و جز آن) نمکین بودن، نمکین بودن خوبرو بودن: (خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن) (حافظ. 272)، بی نهایتی کمال است که هیچ کس بنهایت او نرسد نمکینی، دلربا بودن، نیکویی و لطافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاسه
تصویر ملاسه
ملاست در فارسی: نرمی، هنجاری، همواری
فرهنگ لغت هوشیار
روانی، آسانی، پرورش پذیری رام شدن مطیع شدن، نرمی آسانی، روانی کلمات نبودن الفاظ مشکل و ثقیل در گفتار: سلاست کلام. نرم و آسان و هموار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاست
تصویر سلاست
((سَ سَ))
رام شدن، نرمی، روانی کلمات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملاحت
تصویر ملاحت
((مَ حَ))
زیبایی، لطافت، نمکین بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملابست
تصویر ملابست
((مُ بِ سَ))
درهم آمیختن امور و مشتبه ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملامت
تصویر ملامت
((مَ مَ))
سرزنش کردن، نکوهش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملالت
تصویر ملالت
((مَ لَ))
افسردگی، دلتنگی، بیزاری، آزردگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملامت
تصویر ملامت
سرزنش، سرکوفت
فرهنگ واژه فارسی سره
روانی، نرمی
متضاد: تعقید، پیچیدگی، تسلیم شدن، رام شدن، مطیع شدن، منقادشدن
متضاد: تقید، یاغ شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد