نرمی و صافی وهمواری. (غیاث). مأخوذ از تازی، نرمی و صافی و همواری. ضد خشونت و درشتی. (ناظم الاطباء). ملاسه. نرمی. همواری. لشنی. نسویی. لغزانی. لخشانی. مقابل حرش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملاسه شود
نرمی و صافی وهمواری. (غیاث). مأخوذ از تازی، نرمی و صافی و همواری. ضد خشونت و درشتی. (ناظم الاطباء). ملاسه. نرمی. همواری. لشنی. نسویی. لغزانی. لخشانی. مقابل حَرَش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملاسه شود
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، نکوهش، سراکوفت، تفشه، بیغاره، پیغاره، سرزنش، طعنه، بیغار، زاغ پا، سرکوفت، تفش، عتیب، تفشل
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، نِکوهِش، سَراکوفت، تَفشِه، بیغارِه، پیغارِه، سَرزَنِش، طَعنِه، بیغار، زاغ پا، سَرکوفت، تَفش، عِتیب، تَفشَل
ملاله. ملال. رجوع به ملال و ملاله شود، ستوهی. ستهی. سیرآمدگی. تنگدلی. بیزاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأخوذ از تازی، تعب و ماندگی و آزردگی. (ناظم الاطباء) : ((بس ای ملک)) ز عطای تو خیره چون گویند که بس نشان ملالت بود ز کبر و دلال. عنصری. سخن دراز کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 190). چونکه ملالت همی ز پند فزایدت هیچ نگردد ملول مغز تو از مل. ناصرخسرو. جد بی هزل زیرکان گویند جان بکاهد ملالت افزاید. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 2 ص 638). گفت هیچ ملالتی نیست اما دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد. (گلستان). از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمد. (گلستان). تا ملالت ره نیابد سوی رأی انورت زین سپس خواهم گرفتن پیش راه اختصار. ابن یمین. آن به که تا ملالت خاطر نباشدت اطناب را بدل کند اکنون به اقتصار. ابن یمین. اکنون اگر آرامش و آسایش خواهی و از مافات ملالت و ندامت حاصل است به خدمت شهزادۀ جهان مبادرت نمای. (تاریخ غازان ص 47). اگر جمع ممکن نبود بسبب کلالت و ملالت از عمل ظاهر بر عمل باطن که مراقبه و محاضره است اکتفا نماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 323). اول آنکه منشاء داعیۀ مطالعه را بازجویند تا سببی واهی و غرضی نفسانی نباشد مانند دفع ملالت طبع... (مصباح الهدایه ایضاً ص 431). و در انقباض وجد به حدی نرساند که موجب ملالت و سآمت نفس... شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 245). و رجوع به ملال شود. - ملالت بار آوردن، موجب دلتنگی و آزردگی خاطر شدن: یقین شناس که گر شرح اشتیاق دهم دراز گرددوآنگه ملالت آرد بار. جمال الدین اصفهانی (دیوان چ وحید دستگردی ص 187). و رجوع به ترکیبهای ملال شود. - ملالت گرفتن کسی را، به ستوه آمدن وی. دلتنگ شدن. ملال گرفتن کسی را: ملالت گرفت از من ایام را به کنج ارم برد آرام را. نظامی (از آنندراج). و رجوع به ترکیبهای ملال شود. - ملالت یافتن،به ستوه آمدن. دلتنگ و آزرده خاطر شدن. سیرآمدن: ازآن عشرت ملالت یافت آن ماه چو گل در خواب رفت آن سرو ناگاه. نظامی. ، حزن و اندوه. (ناظم الاطباء) : قیصر روزی در غلای مستی و از سر ملالت و روی کلالت به سلطان می گوید که اگر پادشاهی ببخش اگر قصابی بکش و اگر بازرگانی بفروش. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 27). ندامت و ملالت بر بسیار گفتن بیش از آن است که بر کم گفتن. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 109)
ملاله. ملال. رجوع به ملال و ملاله شود، ستوهی. ستهی. سیرآمدگی. تنگدلی. بیزاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأخوذ از تازی، تعب و ماندگی و آزردگی. (ناظم الاطباء) : ((بس ای ملک)) ز عطای تو خیره چون گویند که بس نشان ملالت بود ز کبر و دلال. عنصری. سخن دراز کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 190). چونکه ملالت همی ز پند فزایدت هیچ نگردد ملول مغز تو از مل. ناصرخسرو. جد بی هزل زیرکان گویند جان بکاهد ملالت افزاید. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 2 ص 638). گفت هیچ ملالتی نیست اما دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد. (گلستان). از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمد. (گلستان). تا ملالت ره نیابد سوی رأی انورت زین سپس خواهم گرفتن پیش راه اختصار. ابن یمین. آن به که تا ملالت خاطر نباشدت اطناب را بدل کند اکنون به اقتصار. ابن یمین. اکنون اگر آرامش و آسایش خواهی و از مافات ملالت و ندامت حاصل است به خدمت شهزادۀ جهان مبادرت نمای. (تاریخ غازان ص 47). اگر جمع ممکن نبود بسبب کلالت و ملالت از عمل ظاهر بر عمل باطن که مراقبه و محاضره است اکتفا نماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 323). اول آنکه منشاء داعیۀ مطالعه را بازجویند تا سببی واهی و غرضی نفسانی نباشد مانند دفع ملالت طبع... (مصباح الهدایه ایضاً ص 431). و در انقباض وجد به حدی نرساند که موجب ملالت و سآمت نفس... شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 245). و رجوع به ملال شود. - ملالت بار آوردن، موجب دلتنگی و آزردگی خاطر شدن: یقین شناس که گر شرح اشتیاق دهم دراز گرددوآنگه ملالت آرد بار. جمال الدین اصفهانی (دیوان چ وحید دستگردی ص 187). و رجوع به ترکیبهای ملال شود. - ملالت گرفتن کسی را، به ستوه آمدن وی. دلتنگ شدن. ملال گرفتن کسی را: ملالت گرفت از من ایام را به کنج ارم برد آرام را. نظامی (از آنندراج). و رجوع به ترکیبهای ملال شود. - ملالت یافتن،به ستوه آمدن. دلتنگ و آزرده خاطر شدن. سیرآمدن: ازآن عشرت ملالت یافت آن ماه چو گل در خواب رفت آن سرو ناگاه. نظامی. ، حزن و اندوه. (ناظم الاطباء) : قیصر روزی در غلای مستی و از سر ملالت و روی کلالت به سلطان می گوید که اگر پادشاهی ببخش اگر قصابی بکش و اگر بازرگانی بفروش. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 27). ندامت و ملالت بر بسیار گفتن بیش از آن است که بر کم گفتن. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 109)
مالۀ زمین. (مهذب الاسماء). ماله که زمین را هموار کنند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابزاری که زمین را با آن هموار کنند و در اساس گوید: چوبی است که زمین را با آن نرم و هموار کنند. (از اقرب الموارد)
مالۀ زمین. (مهذب الاسماء). ماله که زمین را هموار کنند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابزاری که زمین را با آن هموار کنند و در اساس گوید: چوبی است که زمین را با آن نرم و هموار کنند. (از اقرب الموارد)
به همدیگر سائیدن. (غیاث). ملامسه. و رجوع به ملامسه شود، جماع کردن. (غیاث) : یکی غسل جنابت سفاد را از اخامص قدم تا اعالی ساق می شستی یکی مضمضه و استنشاق از رفعحدث ملامست برآوردی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 120)
به همدیگر سائیدن. (غیاث). ملامسه. و رجوع به ملامسه شود، جماع کردن. (غیاث) : یکی غسل جنابت سفاد را از اخامص قدم تا اعالی ساق می شستی یکی مضمضه و استنشاق از رفعحدث ملامست برآوردی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 120)
نمکینی. (غیاث). مأخوذاز تازی، زیبایی و دلربا بودن و خوب صورتی و لطافت ونیکویی و زیبایی دهان و چشم و ابرو. (ناظم الاطباء). بانمکی. نمک داری. حسن. خوبی. شیرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملاحه. رجوع به ملاحه شود: همه زیب و لطفی و حسن و ملاحت سرشت تو از جان پاک است گویی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 522). در آفرین تو ماند به روی حورالعین قصیده های چو آب من از ملاحت و آب. امیرمعزی. خط تو که چون مشک شد از خامۀ حسن طغرای ملاحت است و سرنامۀ حسن. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 204). نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال همه ملاحت و حسن و جمال او به کمال. سوزنی. تا ملاحت را به حسن آمیخته هر که این می بیند آن می خواندش. خاقانی. لطافت معنی در سیاهی خط دبیران است، معنی ملاحت در خط سیاه رومیان سپیدروی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 210). خوبرویی که ملاحت ندارد و شجاعی که با خصم نیاویزد... به هیچ کار نیاید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 28). فصاحت می فروشی بی ملاحت ملاحت باید اول پس فصاحت. (بلبل نامۀ منسوب به عطار). ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا. مولوی (کلیات شمس چ امیرکبیر ص 2). گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی وز نازکشی یابی آن حسن و ملاحت را. مولوی (ایضاً ص 13). هرگه که گویم این دل ریشم درست شد بروی پراکند نمکی از ملاحتش. سعدی. خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن. حافظ. حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آری به اتفاق جهان می توان گرفت. حافظ. - باملاحت، نمکین. بانمک: شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع طبع او چون شعر او هم باملاحت هم حسن. منوچهری. چون یوسف خوب روی و چون موسی نیکوخوی و چون عیسی باصباحت و چون محمد باملاحت. (تاریخ غازان ص 6) ، نوعی از لون آدمی که مایل به سیاهی باشد چون در این قسم رنگ یک گونه تابشی و لمعان می باشد که طبیعت ادراک خوبی و کیفیت آن رامطبوع و مرغوب می دانند لهذا به لحاظ مرغوبیت آن را به نمکینی صفت کردند. (غیاث) (آنندراج ذیل ملاحه) ، بی نهایتی کمال الهی که هیچکس به نهایت اونرسد. (فرهنگ اصطلاحات عرفانی سجادی)
نمکینی. (غیاث). مأخوذاز تازی، زیبایی و دلربا بودن و خوب صورتی و لطافت ونیکویی و زیبایی دهان و چشم و ابرو. (ناظم الاطباء). بانمکی. نمک داری. حسن. خوبی. شیرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملاحه. رجوع به ملاحه شود: همه زیب و لطفی و حسن و ملاحت سرشت تو از جان پاک است گویی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 522). در آفرین تو ماند به روی حورالعین قصیده های چو آب من از ملاحت و آب. امیرمعزی. خط تو که چون مشک شد از خامۀ حسن طغرای ملاحت است و سرنامۀ حسن. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 204). نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال همه ملاحت و حسن و جمال او به کمال. سوزنی. تا ملاحت را به حسن آمیخته هر که این می بیند آن می خواندش. خاقانی. لطافت معنی در سیاهی خط دبیران است، معنی ملاحت در خط سیاه رومیان سپیدروی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 210). خوبرویی که ملاحت ندارد و شجاعی که با خصم نیاویزد... به هیچ کار نیاید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 28). فصاحت می فروشی بی ملاحت ملاحت باید اول پس فصاحت. (بلبل نامۀ منسوب به عطار). ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا. مولوی (کلیات شمس چ امیرکبیر ص 2). گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی وز نازکشی یابی آن حسن و ملاحت را. مولوی (ایضاً ص 13). هرگه که گویم این دل ریشم درست شد بروی پراکند نمکی از ملاحتش. سعدی. خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن. حافظ. حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آری به اتفاق جهان می توان گرفت. حافظ. - باملاحت، نمکین. بانمک: شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع طبع او چون شعر او هم باملاحت هم حسن. منوچهری. چون یوسف خوب روی و چون موسی نیکوخوی و چون عیسی باصباحت و چون محمد باملاحت. (تاریخ غازان ص 6) ، نوعی از لون آدمی که مایل به سیاهی باشد چون در این قسم رنگ یک گونه تابشی و لمعان می باشد که طبیعت ادراک خوبی و کیفیت آن رامطبوع و مرغوب می دانند لهذا به لحاظ مرغوبیت آن را به نمکینی صفت کردند. (غیاث) (آنندراج ذیل ملاحه) ، بی نهایتی کمال الهی که هیچکس به نهایت اونرسد. (فرهنگ اصطلاحات عرفانی سجادی)
ملابسه. رجوع به ملابسه شود، با همدیگر مشابهت داشتن. (غیاث). - ادنی ملابست، کوچکترین مناسبت و ارتباط و مشابهت. ، مزاوله. معالجه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مروسیدن و کوشیدن و رنج بردن در کاری. عهده دار شدن کاری. پرداختن و اشتغال ورزیدن به امری: من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرت و گفتار ایشان چنان الفی تازه گشته بود... که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی می بود. (کلیله چ مینوی ص 16). چه خدمت است که خادم ملابست اشغال آن به حضور تواند کردکه به غیبت هزار چندان نکند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 130). در بدو سلطنت سلطان یمین الدوله هم بر آن قاعده ملابست آن شغل می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 32). طریق آن است که... از حضور استعفا خواهد و حکم او در مباشرت آن کار و ملابست آن مهم مطلق گرداند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 169). مدتی ملابست عمل جوزجان کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 362). و رجوع به مادۀ بعد شود
ملابسه. رجوع به ملابسه شود، با همدیگر مشابهت داشتن. (غیاث). - ادنی ملابست، کوچکترین مناسبت و ارتباط و مشابهت. ، مزاوله. معالجه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مروسیدن و کوشیدن و رنج بردن در کاری. عهده دار شدن کاری. پرداختن و اشتغال ورزیدن به امری: من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرت و گفتار ایشان چنان الفی تازه گشته بود... که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی می بود. (کلیله چ مینوی ص 16). چه خدمت است که خادم ملابست اشغال آن به حضور تواند کردکه به غیبت هزار چندان نکند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 130). در بدو سلطنت سلطان یمین الدوله هم بر آن قاعده ملابست آن شغل می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 32). طریق آن است که... از حضور استعفا خواهد و حکم او در مباشرت آن کار و ملابست آن مهم مطلق گرداند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 169). مدتی ملابست عمل جوزجان کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 362). و رجوع به مادۀ بعد شود
نرم و آسان و هموار شدن. (غیاث) (آنندراج). همواری و روانی و آسانی و نرمی و ملایمت و روشنی و رونق و صفا. (از ناظم الاطباء). سلاته. رجوع به ذیل همین کلمه شود: و سلاست آب زلال و لطافت باد شمال. (سندبادنامه ص 180) ، روانی و به اصطلاح روانی کلمات بسهولت و آسانی که در آن الفاظ ثقیل نباشد. (آنندراج) (غیاث). نزد شعرا آن است که در نظم روانی بحدی بوده که در آن هیچ گرفتگی نبود از جهت لفظ. (از کشف الظنون). نرم و منقاد شدن باشد و شعرا شعرسلس، شعر روان و مطبوع را خوانند و گفته اند آفت جزالت تعسف است و آفت سلاست رکاکت. (حدائق السحر ص 87). عدم اغلاق و روانی کلمات که در آن الفاظ ثقیل و مشکل نباشد. (ناظم الاطباء). سلاسه. رجوع به این کلمه شود
نرم و آسان و هموار شدن. (غیاث) (آنندراج). همواری و روانی و آسانی و نرمی و ملایمت و روشنی و رونق و صفا. (از ناظم الاطباء). سلاته. رجوع به ذیل همین کلمه شود: و سلاست آب زلال و لطافت باد شمال. (سندبادنامه ص 180) ، روانی و به اصطلاح روانی کلمات بسهولت و آسانی که در آن الفاظ ثقیل نباشد. (آنندراج) (غیاث). نزد شعرا آن است که در نظم روانی بحدی بوده که در آن هیچ گرفتگی نبود از جهت لفظ. (از کشف الظنون). نرم و منقاد شدن باشد و شعرا شعرسلس، شعر روان و مطبوع را خوانند و گفته اند آفت جزالت تعسف است و آفت سلاست رکاکت. (حدائق السحر ص 87). عدم اغلاق و روانی کلمات که در آن الفاظ ثقیل و مشکل نباشد. (ناظم الاطباء). سلاسه. رجوع به این کلمه شود
بیزار شدن، بیزاری، افسردگی، اندوه حزن: (قیصر روزی در غلای مستی و از سر ملالت و روی کلالت بسلطان میگوید که اگر پادشاهی ببخش اگر قصابی بکش و اگر بازرگانی بفروش،) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 27) بیزاری، تنگدلی، ستوهی
بیزار شدن، بیزاری، افسردگی، اندوه حزن: (قیصر روزی در غلای مستی و از سر ملالت و روی کلالت بسلطان میگوید که اگر پادشاهی ببخش اگر قصابی بکش و اگر بازرگانی بفروش،) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 27) بیزاری، تنگدلی، ستوهی
شور بودن (آب و جز آن) نمکین بودن، نمکین بودن خوبرو بودن: (خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن) (حافظ. 272)، بی نهایتی کمال است که هیچ کس بنهایت او نرسد نمکینی، دلربا بودن، نیکویی و لطافت
شور بودن (آب و جز آن) نمکین بودن، نمکین بودن خوبرو بودن: (خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن) (حافظ. 272)، بی نهایتی کمال است که هیچ کس بنهایت او نرسد نمکینی، دلربا بودن، نیکویی و لطافت