جدول جو
جدول جو

معنی مقوقس - جستجوی لغت در جدول جو

مقوقس
(مُ قَ قِ)
مرغی است طوقدار که طوقش سیاه سپیدی مایل باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). نام مرغی شبیه به کبوتر که در گردن طوق سیاه و سپیدی دارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، لقب هر پادشاه مصر و اسکندریه و لقب پادشاه هند. مروی است از ابن عباس و غالب که غلط باشد. (منتهی الارب). لقبی است برای هر پادشاه مصر و اسکندریه و بزرگ هند. (از اقرب الموارد). لقب هرکه پادشاه اسکندریه باشد. (غیاث). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقوس
تصویر مقوس
قوسی شکل، کمانی، خمیده
فرهنگ فارسی عمید
(عَ قَ قَ)
نام جایگاهی است. و آن را عقرقس نیز ضبط کرده اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قو قُ)
به اشباع قاف اول و ضم قاف دوم مصحف فوقس است و آن گیاهی است ازگونۀ جلبک از گروه جلبکهای خرمایی رنگ که دریازی است و تخته سنگهای دریایی را در اعماق کم میپوشاند. از این گیاه بمنظور استفاده از استخراج رنگ آنها و ساختن کودهای شیمیایی و استخراج ید هر ساله چند هزار تن استخراج میکنند. (فرهنگ فارسی معین در ماده فوقس)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَوْ وَ)
آن که صلعه و جای موی سرش بزرگ و بسیار باشد. (منتهی الارب). کسی که جای بیمویی سرش بزرگ باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِقْ وَ)
کمان دان. (زمخشری) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). غلاف کمان. (مهذب الاسماء) ، آن رسن که ببندند و اسبان مسابقت از آنجا رها کنند. ج، مقاوس. (مهذب الاسماء). رسنی که بدان اسبان رهان را صف کشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، میدان و جای اسب تاختن. (منتهی الارب) (آنندراج). میدان اسب تاختن و جای اسب تاختن. ج، مقاوس. (ناظم الاطباء). میدان. (اقرب الموارد) ، نقطه ای که از آنجا اسبان آغاز دویدن کنند در سباق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جایی که اسبان از آنجا آغاز دویدن کنند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَوْ وَ)
چیزی که خمیده باشد مانند کمان. (غیاث) (آنندراج). کمانی. چون کمان. قوسی. کمان وار. خمیده. خمانیده. چنبری. بخم. منحنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تیر ز شست سپهر پیر مقوس
هم بشود زود و در کمان بنماند.
سعید طایی.
جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو
طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر.
خاقانی.
اشکال هندسی چون مثلثات و مربعات و کثیرالاضلاع و مدور و مقوس و... (سندبادنامه ص 65). اگر دعوی کنم که مقوس چتر فلک به چنین بزرگی سایه نیفکنده است... به بلاغات بیان و شهادات عیان مثبت شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 21). طاقها به قدر مد بصر برکشیدند که تدویر آن از مقوس فلک حکایت می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 421).
چرخ مقوس هدف آه تست
چنبر دلوش رسن چاه تست.
نظامی.
- مقوس ابرو، ابروی کمانی:
ملک از او شد دلبر زیبا و این فیروزه طاق
پیش این ایوان مقوس ابروی آن دلبر است.
جامی.
- ، دارای ابروی کمانی.
- مقوس حواجب، کمان ابروان. آن که ابروانی چون کمان دارد:
مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی
قمرچهرگانی مقوس حواجب.
برهانی
لغت نامه دهخدا
(مُ وَقْ قَ)
گرگین: بعیر موقس، شتر گرگین. (از ناظم الاطباء). موقوس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کمانی خمیده کماندان، اسپریس کمانی کننده قوسی کرده شده خمیده. قوس سازنده منحنی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقوس
تصویر مقوس
((مُ قَ وَّ))
خمیده، قوس دار
فرهنگ فارسی معین
خم، خمیده، قوس دار، منحنی
متضاد: مستقیم، منکسر
فرهنگ واژه مترادف متضاد