چیزی که خمیده باشد مانند کمان. (غیاث) (آنندراج). کمانی. چون کمان. قوسی. کمان وار. خمیده. خمانیده. چنبری. بخم. منحنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تیر ز شست سپهر پیر مقوس هم بشود زود و در کمان بنماند. سعید طایی. جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر. خاقانی. اشکال هندسی چون مثلثات و مربعات و کثیرالاضلاع و مدور و مقوس و... (سندبادنامه ص 65). اگر دعوی کنم که مقوس چتر فلک به چنین بزرگی سایه نیفکنده است... به بلاغات بیان و شهادات عیان مثبت شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 21). طاقها به قدر مد بصر برکشیدند که تدویر آن از مقوس فلک حکایت می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 421). چرخ مقوس هدف آه تست چنبر دلوش رسن چاه تست. نظامی. - مقوس ابرو، ابروی کمانی: ملک از او شد دلبر زیبا و این فیروزه طاق پیش این ایوان مقوس ابروی آن دلبر است. جامی. - ، دارای ابروی کمانی. - مقوس حواجب، کمان ابروان. آن که ابروانی چون کمان دارد: مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی قمرچهرگانی مقوس حواجب. برهانی