جدول جو
جدول جو

معنی مقموع - جستجوی لغت در جدول جو

مقموع(مَ)
مقهور و مغلوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتران که خیار و برگزیدۀ آن برگرفته باشند. (منتهی الارب). شترانی که خیار و برگزیدۀ آنها را برگرفته باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تخمه زدۀ ناگوارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقروع
تصویر مقروع
کوفته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقلوع
تصویر مقلوع
از بیخ کنده شده، از جا برداشته شده، معزول و برکنار شده از کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجموع
تصویر مجموع
حاصل اضافه شدن چند چیز به هم، جمع، کل، گردآمده، گردآورده شده، مجموعه، کنایه از آسوده، راحت، خاطر جمع، همگی، کلاً، جمعاً
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسموع
تصویر مسموع
شنیده، شنیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقطوع
تصویر مقطوع
قطع شده، بریده شده، گسیخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطموع
تصویر مطموع
طمع شده، مورد آز و طمع، آزمند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
کوفته شده. (آنندراج). کوفته. کوبیده. کوفته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، شتر داغ قرعه یا قرعه کرده شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتری که بر ساق وی داغ نهاده باشند یا شتر داغ کرده به داغ بینی. (ناظم الاطباء) ، شتر گزیده به جهت گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مهتر قوم. (منتهی الارب) (آنندراج). مهترقوم و سید قوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بازایستاده از آواز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تهمت زده شده و دشنام داده شده و گمان برده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
طمع کرده شده. (غیاث) (آنندراج). با آز و با رشک و حریص و آزمند. (ناظم الاطباء) : و در دکان فلان طباخ خاتم خود را رهن مقداری طعام کردیم، مطموع آنکه به ارسال آن حکم فرمایند. (از نامۀ ملک ظاهر بندقدار به ابقاخان از حبیب السیر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
امیر معزول. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). معزول و از کار خارج شده، ازبیخ برکنده شده و از جای خود برداشته شده. (ناظم الاطباء). منتزع. (اقرب الموارد) ، فرس مقلوع، اسب که بر پشتش دایرۀ قالع باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گرفتار بیماری قلاع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بریده و قطعشده و منقطعگشته و جداشده و سواگشته و منفصل شده و گسیخته شده. (ناظم الاطباء).
- قیمت مقطوع، که جای چانه و کم کردن بها ندارد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- نسل مقطوع، نسل بریده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، آن که به سببی از اسباب درماند از قافله در راه. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که به یک سببی در راه از قافله بازمانده باشد. ج، مقاطیع. (ناظم الاطباء) ، (در اصطلاح عروض) شعر که حرف ساکن وتد اخیر وی را حذف کرده حرف متحرک را ساکن نمایند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطع در مستفعلن آن است که نون بیندازی و لام را ساکن گردانی مستفعل بماند به سکون لام، مفعولن به جای آن بنهی و مفعولن چون از این مستفعلن خیزد آن را مقطوع خوانند و قطع در متفاعلن متفاعل باشد به سکون لام، فعلاتن به جای آن نهند و فعلاتن چون از متفاعلن منشعب باشد آن را مقطوع خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی طبع اول ص 40 و 61) ، نزد اهل معانی آنچه به ما قبل خود عطف نشده باشد. (ازمحیط المحیط). جمله ای است که عطف به ماقبل خود نشده باشد. (فرهنگ علوم نقلی) ، حدیثی است که اسنادش به تابعی رسد و قطع شده باشد. (فرهنگ علوم نقلی). حدیثی که از تابعی روایت شده و موقوف بر او یعنی فقط مقصور بر روایت او باشد. (از محیط المحیط). حدیثی که از اقوال و افعال تابعین روایت شده و موقوف بر آنان باشد. (از تعریفات جرجانی). حدیثی که از تابعی روایت شده باشد و موقوف علیه بود و این چنین حدیث بنابر قول قسطلانی حجت نیست و در شرح نخبه گوید مقطوع حدیثی است که اسناد آن به تابعی یا مادون او از اتباع تابعی یا کسانی بعد از آنان پایان یابد و فرق بین مقطوع و منقطع آن است که مقطوع از مباحث متن و منقطع از مباحث حدیث است و برخی مقطوع را بر منقطع و منقطع را بر مقطوع اطلاق کنند تجوزاً عن الاصطلاح. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1200) ، هو مقطوع القیام، یعنی او برنتواند خاست از سستی یا فربهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، از میان برداشته شده، گرفته شده، خفه شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
دهی از دهستان جراحی است که در بخش شادگان شهرستان خرمشهر واقع است و 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
غلام مقصوع، کودک ریزۀ خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کودکی که جوانی او دیر رسد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مسک مشموع، مشک عنبرآمیخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بعیر مدموع، شتر که بر رخسارۀ او دمع یا دماع باشد. (منتهی الارب). شتری که زیر چشم وی داغ کرده شده باشد. (ناظم الاطباء). که بر مجرای دمع و آب شیب رخسارش داغ نهاده باشند. موسوم بالدمع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رمع. رجوع به رمع شود، گرفتار بیماری درد و رگ و ’رماع’. (از ناظم الاطباء). و رجوع به رماع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شنیده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شنوده. (آنندراج). شنیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به گوشم قوت مسموع و سامع
بسازد نغمۀ بربط شنیدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
- از قرار مسموع (به قرار مسموع) ، بطوریکه شنیده شده.
، قابل استماع. سزاوار شنیدن وگوش دادن و برآوردن. (ناظم الاطباء). قابل قبول و پذیرفتن: آنگاه انابت مفید نباشد نه راه بازگشتنی مهیا و نه عذر تقصیرات خواستن مسموع. (کلیله ودمنه).
- مسموع القول، مسموع الکلمه. که قولش قابل قبول و پذیرفتن است.
- ، که گفتارش مطاع است.
- مسموع الکلمه، مسموع القول. و رجوع به ترکیب مسموع القول شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دست و پای بسته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقطوع
تصویر مقطوع
بریده و قطع شده و منقطع گشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقروع
تصویر مقروع
سرور مهتر، کوفته کوفته شده کوفته، مهتر قوم، شتر گزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقلوع
تصویر مقلوع
از بیخ کنده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقمور
تصویر مقمور
باخته در قمار
فرهنگ لغت هوشیار
آز انگیز آرزو طمع شده مورد طمع و آرزو: مامول و مطموع از اهل افاده و استفاده آنکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسموع
تصویر مسموع
شنوده نیوشیده نیوشه شنیده شده شنیده
فرهنگ لغت هوشیار
گرد آورنده از هر جای، فراهم آمده، همه و همگی و تمام، جمیع، جملگی، جمله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقروع
تصویر مقروع
((مَ))
کوفته شده، مهتر قوم، شتر گزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقطوع
تصویر مقطوع
((مَ))
بریده، قطع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقلوع
تصویر مقلوع
((مَ))
از بیخ برکنده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسموع
تصویر مسموع
((مَ))
شنیده شده، برآورده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطموع
تصویر مطموع
((مَ))
طمع شده، مورد طمع و آرزو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجموع
تصویر مجموع
((مَ))
گرد آمده، گرد آورده شده، حاصل جمع (ریاضی)، مجموعاً، همگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجموع
تصویر مجموع
گردایش، هم فزون
فرهنگ واژه فارسی سره
تمام، جمع، جمیع، کل، کلیه، همگی، همه، بسامان، آسوده خاطر، آسوده دل، خاطرجمع
متضاد: پریشان، جمع، جمع شده، گردآمده
متضاد: پراکنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد