جدول جو
جدول جو

معنی مقزح - جستجوی لغت در جدول جو

مقزح
(مُ قَزْ زَ)
نوعی از درخت انجیر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). درختی است شبیه به درخت انجیر دارای شاخه های کوتاه که سر آنها مانند پنجۀ سگ است و آن از درختان عجیب بیابان است. (از اقرب الموارد) (ازمحیط المحیط). و رجوع به تاج العروس ج 2 ص 208 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قزح
تصویر قزح
رنگین کمان، کمانی مرکب از هفت رنگ که از تجزیۀ نور خورشید در قطرات باران ایجاد می شود، تربسه، شدکیس، توبه، درونه، ایرسا، سدکیس، اغلیسون، تربیسه، سرگیس، آژفنداک، نوشه، ترسه، کرکم، نوسه، آدینده، رخش، سرویسه، کلکم، سرکیس، نوس، تیراژی، قوس و قزح، آفنداک، تویه، آلیسا، سویسه، آزفنداک، تیراژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مازح
تصویر مازح
مزاح کننده، هزل گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قزح
تصویر قزح
بول سگ، شاش سگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قزح
تصویر قزح
ادویه، چاشنی، تخم پیاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزح
تصویر مزح
شوخی کردن، شوخی، مزاح
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مَزْ زَ)
جامه ای است قیمتی از قسم کتان. (آنندراج) ، آب خانه. (آنندراج). اما ظاهراً در هر دو معنی محرف ممزج است. (یادداشت لغت نامه). رجوع به ممزج شود
لغت نامه دهخدا
(قُ زَ)
جمع واژۀ قزحه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- قوس قزح، قوس سحاب و قوس غمام است. (اقرب الموارد). آدینده، یعنی آنچه پیدا شود بر هوا سرخ و سبز به شکل کمان، و آن را کمان رستم نیز خوانند. سمیت لتلونها من القزحه او لارتفاعها من قزح بمعنی ارتفع. یا قزح نام فرشتۀ موکل بر ابر یا نام پادشاهی از پادشاهان عجم. و قوس منسوب است به سوی این هر دو، و قزح ممنوع الصرف است. (منتهی الارب). و قزح بر آن تقدیر که جمع قزحه باشد منصرف است و بر تقدیری که علم معدول باشد غیرمنصرف است. (اقرب الموارد). نام یکی از شیاطین است و بدین سبب قوس قزح راکمان شیطان میگویند. (برهان). چیزی است که به صورت کمان در ابر پیدا میشود از رنگهای بنفشه و نیلی و کبود و سبز و زرد و پرتقالی و سرخ به ترتیب تشکیل میشود، و علت آن حلول شعاعهای خورشید است در قطره های کره مانند آب باران. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
دیگ افزار. (منتهی الارب). تابل. (اقرب الموارد). داروهای گرم و امثال آن که در دیگ طعام ریزند. (برهان) ، تخم پیاز. (منتهی الارب). بزر بصل. واین لغتی است شامی. (اقرب الموارد) ، سرگین مار. (منتهی الارب). خرء حیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام وی کمال بیک و از نویسندگان است. او راست: تلخیص الحقوق الموضوعه. این کتاب مشتمل است بر خلاصۀقوانین حکومت عثمانی با ذکر ادارات حکومتی و قوانین هر یک از آنها، و در بیروت به سال 1911م. در 344 صفحه بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1507)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَزْ زَ)
شتاب رو و سبک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). سریع و خفیف از هر چیز. (از اقرب الموارد) ، نویدرسان که جهت بشارت مجرد و از اشغال دیگر فارغ کرده باشند او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اسب برکنده و تنک موی پیشانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسبی که موی پیشانی وی کنده شده و تنک گردیده باشد و گویند اسبی که خلقهً تنک موی پیشانی باشد. (از اقرب الموارد) ، مرد تنک موی پیشانی از سرشت. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که از سرشت موی پیشانی وی تنک باشد. (ناظم الاطباء) ، مرد تنک موی سبک رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن که بر سر وی جز چند تار موی پراکنده نباشد و باد آنها را پریشان کند. (از اقرب الموارد) ، اسب آماده به دوانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَدْ دَ)
اسب لاغرمیان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به تقدیح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
آهن چخماق. مقدحه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آهن آتش زنه. مقداح. (از اقرب الموارد) ، کفچلیز. ج، مقادح. (مهذب الاسماء). کفلیز. (ناظم الاطباء). کفگیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
ستور تمام دندان. ج، مقاریح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَرْ رِ)
که سبب ریش و قرحه شود. که تولید جراحت کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دارویی که رطوبتهای بین اجزای جلد را به تحلیل برد و مواد ردیه را جذب کند و سبب تولید قرحه شود مثل بلادر. (ازکتاب قانون ص 149). دوایی را نامند که به قوت حرارت و نفوذ وجذب خود تحلیل برد و فانی سازد رطوباتی که میان اجزای جلد است و احداث قرحه نماید، مانند بلادر. (مخزن الادویه) : و شرب ثلث طساسیج منه مقرح للمثانه. (ابن البیطار). و رجوع به مقرحات و مقرحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
آن که چون سر را بلند کند چشمها را بخواباند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
چوب دوشاخه ای که تاک رز را به وی برگیرند از زمین. (منتهی الارب). چوبی که بدان شاخ مو را از زمین بلند کنند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). مرزحه. (متن اللغه). آن چوب که زیر رز نهند. (مهذب الاسماء). ج، مرازح، صوت. (متن اللغه). آواز سخت یا آن که سخت نباشد. (منتهی الارب). رجوع به مرزیح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ حَ)
دیگ افزاردان. (منتهی الارب) (آنندراج). دیگ افزاردان و ظرفی که در آن توابل و دیگ افزار نگاه می دارند. (ناظم الاطباء). ظرفی است مانند نمکدان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بسیارشاخ گردیدن گیاه و پراگنده افتادن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
کوهی است در مزدلفه در طرف راست امام، و آن موضعی است که در زمان جاهلیت در آن آتش می افروختند و موقف قریش بوده است زیرا آنان در عرفه وقوف نداشتند. (از معجم البلدان). کوهی است به مزدلفه. (منتهی الارب). نام کوهی است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ)
مقطع بعید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). راه دور و دراز از سفر. (ناظم الاطباء) ، زمین هموار. (منتهی الارب). المطمئن من الارض. (اقرب الموارد). ما اطمأن من الارض. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَزْ زِ)
گیاهی که بسیارشاخ گردد و پراکنده افتد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گیاه پراکنده افتاده و بسیارشاخه گردیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقزح شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
لاغ کننده. (ناظم الاطباء). مزاح کننده. بذله گو. (فرهنگ فارسی معین) : اگر کسی بود که شرابخواره نباشد و مازح... (سیاست نامه)
لغت نامه دهخدا
قوس قزح، آنچه که بر هوا پیدا شود، بشکل سرخ و سبز و کمان و آنرا کمان رستم نیز خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقزحه
تصویر مقزحه
دار بویدان
فرهنگ لغت هوشیار
ریش انگیز خستان تولید جراحت کننده توضیح دوایی را نامند که بقوت حرارت و نفوذ و جذب خود بتحلیل بر دو فانی ساز در طوباتی (را) که میان اجزای جلد است و احداث قرحه نماید مانند: بلادر (مخزن الادویه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزح
تصویر مرزح
پارسی تازی گشته مرزو زمینی که برای کشت هموار و آماده کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
بزله گوی لوده مزاح کننده بذله گو: اگر کسی بود که شرابخواره نباشد و مازح و قمار و بسیار گوی و مجهول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزح
تصویر مزح
شوخی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرح
تصویر مقرح
((مُ قَ رِّ))
تولید جراحت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قزح
تصویر قزح
((قُ زَ))
رنگارنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزح
تصویر مزح
((مَ))
شوخی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مازح
تصویر مازح
((زِ))
مزاح کننده، بذله گو
فرهنگ فارسی معین