جدول جو
جدول جو

معنی مقدمهً - جستجوی لغت در جدول جو

مقدمهً
(نَ مَ بَ اَ کَ دَ)
در مقدمه. بعنوان مقدمه. درآغاز: آدابی است که در علم شریف انساب، مقدمهً عنوان می کنند. (المآثر والاّثار ص 116). و رجوع به مقدمه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقدسه
تصویر مقدسه
(دخترانه)
مؤنث مقدس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مردمه
تصویر مردمه
مردمک، دریچه ای میان عنبیه که نور را به داخل چشم هدایت می کند، مردمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقامه
تصویر مقامه
نوشته ای ادبی با صنایع بدیعی که بر مبنای گزارش یک حکایت نوشته شده است
مجلس
مقام، مرتبه، درجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقدمه
تصویر تقدمه
پیش افتادن، درپیش شدن، پیشی کردن، پیشکش کردن، پیشکش، پیشکشی، هدیه
تقدمۀ معرفت: در پزشکی پیش بینی طبیب از عاقبت مرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقدمه
تصویر مقدمه
اول چیزی، طلیعه، مطلبی که پیش از مطلب اصلی گفته شود برای فهم مطالب دیگر، آنچه در ابتدای کتاب نوشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقرمه
تصویر مقرمه
پارچۀ رنگین منقّش که بر روی فرش یا بستر می کشیده اند، بسترآهنگ، روفرشی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ قَدْ دِ مَ)
مؤنث متقدم. ج، متقدمات (م ت ق دد) رجوع به متقدم شود
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
مقدام. رجوع به مقدام شود
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ اَ دَ)
اولاً و پیش از همه و سابقاً و قدیمانه و پیش از این. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ کَ دَ)
هنگام پیشین و زمان سابق و از پیش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَدْ دَ)
کردارهای نخستین و گفتارهای نخستین و چیزهایی که نخست وجود آنها لازم است. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مقدمه. چیزهایی که وجود آنها برای شروع در امری ضروری است: به حکم این مقدمات روشن می گردد که ملک بی دین باطل است. (کلیله و دمنه). من به حکم این مقدمات از علم طب تبرﱡمی نمودم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 47). بدین مقامات و مقدمات هرگاه که حوادث بر عاقل محیط شود باید که در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه). پس از این مقدمات نتیجۀ آن همی آید که دبیر عاقل و فاضل مهین جمالی است از تجمل پادشاه. (چهارمقاله ص 41). شاعری صناعتی است که شاعر بر آن صناعت اتساق مقدمات موهمه کند. (چهارمقاله ص 4). پس به موجب این مقدمات واضح... (سندبادنامه ص 5). چون مبرهن شد بدین مقدمات که... (سندبادنامه ص 7). به مقدمات لایح و براهین واضح راجح است. (سندبادنامه ص 4).
- مقدمات حکمت،اصطلاح اصولی است و بیانات مختلفی برحسب مورد برای آن شده است و بالجمله عبارت است از: 1- آنکه متکلم در مقام بیان تمام مراد باشد نه اهمال و اجمال. 2- قرینه و قیدی در بین نباشد که دلالت بر مقید کند. 3- امری که لفظ مطلق که بدان انصراف داشته باشد در مقام نباشد. در هر موردی که این سه مقدمه درست باشد می توان لفظ مطلق را بر شیوع و اطلاق حمل کرد و بالجمله عدم قرینۀ صارفه، قبح عقاب بلابیان و بودن متکلم در مقام بیان تمام مراد و نبودن قدر متیقن در مقام تخاطب. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
- مقدمات خارجی، امور خارج از ماهیت و ذات اشیا را گویند مانند علت، سبب، شرط و عدم مانع. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
- مقدمات داخلی، هرگاه ماهیتی مرکب باشد می توان گفت هر یک از اجزای آن نسبت به کل مقدمه است زیرا هر جزء هر چیزی غیر از خود آن چیز است. (از فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
- مقدمات فعل، (اصطلاح منطق) عبارتند از: 1- تصور (علم تصوری و تصدیقی). 2- میل. 3- شوق مؤکد. 4- ارادۀ جازم. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- مقدمات قیاس، (اصطلاح منطق) صغری و کبری و مقدم و تالی. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- مقدمات منطقیه، مراد همان قضایاست که مقدمات قیاسند. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
(تُ دَ مَ)
پیش رفتگی در حرب، یقال: هو یمضی التقدمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ مَ / مُ قَدْ دَ مَ)
مقدمهالرحل، پیش پالان اشتر. (مهذب الاسماء). چوب پیش پالان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ مَ / مُ قَدْ دِ مَ)
نوعی از شانه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَدْ دِ / دَ مَ / مِ)
اول از هر چیزی و جزء پیشین و نخستین از هر چیزی. (ناظم الاطباء).
- در مقدمه، از پیش. پیشاپیش. جلوتر: و در مقدمه جماعتی را از رسولان به نزدیک سلطان فرستاد به تصمیم عزیمت خود به جانب او. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 63). در مقدمه حسن حاجی را که به اسم بازرگانی از قدیم باز به خدمت شاه جهانگشای پیوسته بود... به رسالت بفرستاد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 67).
- ، سابق بر این. پیش از این: بدان که از این سخنها که در مقدمه گفتیم و بپرداختیم... بر موجب طاقت خویش خواستم که بتمامی داد سخن بدهم. (قابوسنامه چ نفیسی ص 111). نهر ابله و نهر معقل به بصره به هم رسیده اند و شرح آن در مقدمه گفته آمده است. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 133). تکش لشکر بغداد را منهزم کرده و وزیر را کشته چنانکه ذکر آن در مقدمه نوشته آمده است. (جهانگشای جوینی دیباچه ص قید). به کفایت عیث و فساد ایشان لشکر فرستاد چنانکه در مقدمه مثبت است. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 62).
، پیش رونده و آنچه پارۀ لشکر که پیش فرستند. (غیاث). پیش آهنگ لشکر. آنچه از پیش رود از لشکر. طلیعه. طلایه. پیشقراول. هراول. گروهی از سپاه که پیشاپیش حرکت کنند. یکی از ارکان خمسۀ لشکر. مقدمهالجیش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سرهنگی رومی بر ایشان مهتر کرد نام او یوسانوس و او را بر مقدمه فرستاد با سپاه عرب. (تاریخ بلعمی). سپاه عرب عرض کرد صد و هفتاد هزار مرد آمد، ایشان را بر مقدمه کرد. (تاریخ بلعمی). شما بر مقدمۀ ما بروید تا بر اثر شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید بجدتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 666). من قصد خراسان دارم و کار می سازم چون حرکت خواهم کرد شما این جانبها محکم کنید و بر مقدمۀ من بروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 696). مقدمه را با بیست هزار سواربر راه دنباوند به طبرستان فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422).
مقدمه چو درآمدز لشکر نیسان
به باغ ساقه برون راند از سپاه خزان.
مسعودسعد.
پس دیگر روز تاش رایات بگشاد و کوس بزد و بر مقدمه از بخارا برفت. (چهارمقاله ص 26). و رجوع به مقدمه الجیش شود.
- مقدمۀ لشکر، پیشقراول و یزک لشکر. (ناظم الاطباء) : و هارون بر مقدمۀ لشکر بنی اسرائیل بود و موسی بر ساقه بود. (تفسیر ابوالفتوح). چون موسی و بنی اسرائیل به کنار دریا رسیدند مقدمۀ لشکر فرعون به ایشان رسیده بود. (تفسیر ابوالفتوح). آلتونتاش حاجب را که والی هراه بود و ارسلان جاذب را که والی طوس بود به مقدمۀ لشکر روان کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 323).
، مطلبی که پیشتر گفته شود برای آسانی فهم مطالب دیگر. (غیاث). هر مطلبی که از پیش گفته شود برای فهم مطالب دیگر. (ناظم الاطباء). پیش گفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هر آن غزل که ترا گویم ای غزال لطیف
بود مقدمۀ مدح سیدالرؤسا.
امیرمعزی.
زاغ گفت بر این مقدمه وقوف دارم. (کلیله و دمنه). بحکم این مقدمه داعی مخلص گرد خدمتی و تحفه ای در دنیاعدیم المثل باشد گشتن اولیتر و به ادب نزدیکتر دید. (اسرارالتوحید چ صفا ص 11) ، دیباچه. سرآغاز کتاب و رساله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، چیزی است که چیز دیگری عقلاً یا عادتاً یا بحسب قرار داد و وضع و اعتبار متوقف بر آن باشد. امر موقوف بر امر دیگر باید عنوان هدف و غرض را به نحوی از انحاء دارا باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). آنچه متوقف است شی ٔ بر آن اعم از آنکه توقف عقلی باشد یا عادی یا جعلی. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی) : و همچنانکه وجد مقدمۀ وجود است تواجد مقدمۀ وجد است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 135). ارادت مقدمۀ همه کارها باشد و هرچه ارادت بنده بر آن مقدم نباشد نتواندکرد. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 308).
- مقدمۀ حرام، (اصطلاح فقهی) هر عملی که ارتکاب یک نهی قانونی، مستلزم ارتکاب قبلی آن باشد مقدمۀ حرام نامیده می شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مقدمۀ شرعی، (اصطلاح فقهی) امری که شارع اسلام آن را مقدمۀ انجام کار دیگری قرار داده باشد مانند استطاعت مالی که شرط وجوب حج کردن است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). در مقابل مقدمۀ عرفی و عقلی است. آنچه به هیچ یک از طرق نه عقل و نه عادت فعل بر او متوقف نباشد ولیکن شارع جعل کرده است که فعل موقوف بر آن باشد مانند طهارت برای نماز. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
- مقدمۀ صحت، مانند طهارت نسبت به صلوه که درست بودن ذوالمقدمه متوقف بر آن باشد. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
- مقدمۀ عادی، (اصطلاح فقهی) چیزی که عقلا و شرعاً مقدمۀ حصول امر دیگری نیست ولی عادتاً و معمولا مقدمۀ آن است مانند تحصیل علم که عادتاً مقدمۀ کسب احترام است و ای بسا عالم که بسبب نادانی مردم احترامی که فراخور او باشد نمی بیند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). در مقابل مقدمۀ شرعی و عقلی است. آنچه عادتاً فعل بر آن متوقف است مانند شستن جزئی از سر برای غسل تمام صورت که مقدمه و شرط عادی است. (از فرهنگ علوم نقلی دکترسجادی).
- مقدمۀ عقلی، (اصطلاح فقهی) امری که عقلاً حصول آن مقدمۀ حصول امردیگری است چنانکه عقل مقدمۀ حصول عقد است تا عاقد عاقل نباشد نمی تواند عقدی را منعقدسازد. در مقابل مقدمۀ شرعی و مقدمۀ عادی بکار می رود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). آنچه فعل بر آن متوقف است مانند ترک اضداد در فعل واجب و فعل ضد در حرام. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
- مقدمۀ مستحب، اصولیان گویند شکی نیست که مقدمۀ مستحب مانند مقدمۀ واجب، مستحب است لکن مقدمۀ حرام و مکروه حرام و مکروه نمی باشد زیرا با وجود حصول مقدمه امکان ترک حرام و مکروه هست بنابراین دخلی در حصول ذی المقدمه ندارند برخلاف مقدمۀ مستحب. (از فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). و رجوع به ترکیب مقدمۀ واجب شود.
- مقدمۀ واجب، (اصطلاح فقه و اصول) هر عمل که انجام دادن آن، مقدمۀ انجام دادن یک تکلیف قانونی. (بصورت امرقانونی) باشد، آن مقدمه را مقدمۀ واجب نامند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی شود.
، (اصطلاح منطق) قضیه ای که جزء قیاس قرار داده شود. (ازتعریفات جرجانی). قضیه ای که در صنعت قیاس بکار برند. تثنیه، مقدمتین. ج، مقدمات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قضیه ای است که جزء قیاس و یا حجت قرار داده شود که آن را مقدم و تالی و صغری و کبری نامند (در قیاس اقترانی حملی، صغری و کبری، و در شرطی یا استثنائی، مقدم وتالی). (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- مقدمۀ اولی (اول) ، نخستین مقدمۀ قیاس. هر قیاسی از دو قضیه ترکیب می شود. قضیۀ اول را مقدمۀ اولی یا صغری و قضیۀ دوم را مقدمۀ ثانی یا کبری نامند. و رجوع به فرهنگ علوم عقلی و اساس الاقتباس ص 187 به بعد و نیز رجوع به صغری و اصغر و کبری شود.
- مقدمۀ ثانی. رجوع به ترکیب قبل شود.
- مقدمۀ دلیل، آنچه صحت دلیل برآن متوقف باشد. (ازتعریفات جرجانی). امری است که صحت دلیل متوقف بر آن باشد اعم از آنکه جزوی از دلیل باشد مانند صغری و کبری و یا نباشد مانند شرایط ادله. (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- مقدمۀ علم، آن است که دانستن ذوالمقدمات متوقف بر آن باشد. (فرهنگ علوم نقلی). عبارت از امر یا اموری است که شروع در مسائل هر علمی متوقف بر آنهاست اعم از آنکه نفس شروع متوقف بر آنها باشد مانند تصور به وجه آن علم و تصدیق به فایدۀ آن و یا شروع بر وجه بغیره مانند معرفت به رسم آن و فوائد تفصیلی که مترتب به آن است و غیره از رؤس ثمانیه. (فرهنگ علوم عقلی).
- مقدمۀ غریبه، آنچه در قیاس ذکر نشود نه بالفعل ونه بالقوه. (ازتعریفات جرجانی).
- مقدمۀ کبری، مقدمه و قضیۀ دوم از قیاس اقترانی است مثلاً در قیاس ’عالم متغیر است، هر متغیری حادث است’ جملۀ ’هر متغیری حادث است’ کبرای قیاس است. (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). و رجوع به کبری شود.
- مقدمۀ کهین، صغری. (دانشنامۀعلایی ص 30). رجوع به صغری شود.
- مقدمۀ مهین، کبری. (دانشنامه علایی ص 30). رجوع به کبری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَدْ دِ مَ)
اول هر چیزی، پیشانی، موی پیشانی، شتر که اول بار آورد و آبستن گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه شی ٔ بر آن متوقف باشد، خواه توقف عقلی باشد و خواه توقف عادی یا جعلی. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه مباحث بعدی بر آن متوقف باشد. مقدمه اعم از مبادی است. مبادی آن است که مسائل بلاواسطه بر آن متوقف باشد و مقدمه چیزی است که مسائل برآن متوقف باشد بواسطه یا بلاواسطه. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مقدمه شود، مقدمه الکتاب، اول کتاب. (ناظم الاطباء). فصلی که در آغاز کتاب آورده شود. (از اقرب الموارد). آنچه در کتاب آورده شود پیش از شروع در مقصود به جهت ارتباط آن بامقصود. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مقدمه شود
لغت نامه دهخدا
مردمک (چشم) : زنج گفت: سخنهای هنج همه نقش نگین مصلحت و مردمه دیده صواب شاید بود
فرهنگ لغت هوشیار
پیشاپیش، جلوتر، از پیش، اول از هر چیزی و جز پیشین و نخستین از هر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرمه
تصویر مقرمه
پارچه منقشی که بر روی فرش یا بستر کشند، روفرشی، بستر آهنگ: (... مقرمه ای داشت مذهب سخت نیکو بر روی نهالی افگنده) (سیاست نامه. چا. اقبال 102)
فرهنگ لغت هوشیار
مقدره در فارسی مونث مقدر بنگرید به مقدر مقدرت در فارسی توانش مونث مقدر، جمع مقدرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقدسه
تصویر مقدسه
مقدسه در فارسی مونث مقدس بنگرید به مقدس مونث مقدس: (قواعد مقدسه اسلام)، جمع مقدسات
فرهنگ لغت هوشیار
مقامه در فارسی نشستنگه (مجلس) در باغ بگشاد سالار بار نشستنگهی ساخت بس شاهوار، سخنرانی گفتار، پایگاه، نوشته آهنگین، گامه در سوفیگری مجلس، خطبه، شرح داستان بیان سر گذشت، مقاله ای ادبی که به نثر فنی مشحون به صنایع بدیعی و توام با اشعار و امثال آورده شود مانند: مقامات بدیعی و مقامات حریری (در عربی) و مقامات حمیدی (در فارسی)، جمع مقامات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقدمین
تصویر مقدمین
جمع مقدم، پیشگامان، دلیران
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مقدمه، پیش بینی ها، زمینه سازی ها، زمینه ها، پیشگفت ها، جمع مقدمه، اموری که برای شروع در امری لازم است: (... و آن مبادی علم باشد و آنرا مقدمات موضوعه خوانند) (اساس الاقتباس. 395) یا مقدمات قیاس. صغری و کبری و مقدم و تالی یا مقدمات فعل. عبارتند از: تصور (علم تصوری و تصدیقی)، میل، شوق موکد، اراده جازم (اسفار. ج 3 ص 74 فرع. سج) یا مقدمات منطقی (منطقیه)، مراد همان قضایا است که مقدمات قیاس اند، جمع مقدمه
فرهنگ لغت هوشیار
پیشکش، پیشباج (مالیات قبل از موعد)، پیشداد آنچه پیشکشی به کشاورز داده می شود، پیشکش کردن، پیشکش هدیه، مالیاتی که قبل از موعد پرداخت مطالبه کنند (ایلخانان مغول)، آنچه برزگر از پش گیرد مبلغ معینی که بعنوان مساعده سال بزارع میدهد و هنگام برداشت پس میگیرد، جمع تقادم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقدمه
تصویر متقدمه
مونث متقدم جمع متقدمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقدمه
تصویر تقدمه
((تَ دِ مِ))
پیشکش کردن، پیشکش، مبلغ معینی که به عنوان مساعده و برحسب قرار معین مالک در آغاز مال به زارع می دهد و هنگام برداشت پس می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقرمه
تصویر مقرمه
((مِ رَ مَ))
چادرشب، پارچه رنگین و منقش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقامه
تصویر مقامه
((مَ مَ یا مِ))
مجلس، محل نشستن، گروهی از مردم، نوشته ای ادبی با نثر فنی همراه با صنایع بدیعی و اشعار و امثال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقدمات
تصویر مقدمات
جمع مقدمه، اموری که برای شروع در امری لازم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقدمه
تصویر مقدمه
((مُ قَ دَّ مِ))
اول چیزی، قسمت جلوی لشکر، حادثه، واقعه، آغاز، شروع کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقدمه
تصویر مقدمه
پیش آغاز، پیش درآمد، پیش گفتار، دیباچه، سرآغاز
فرهنگ واژه فارسی سره
مبادی، درآمد، مدخل
متضاد: موخرات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آغاز، اول، ابتدا، پیش گفتار، دیباچه، سرآغاز، فاتحه
متضاد: موخره، بدو، فاتحه، نخست، پیشانی، جبین، ناصیه، پیشرو لشکر، طلیعه، رویداد، اتفاق، حادثه، جریان، واقعه، مدخل
فرهنگ واژه مترادف متضاد