میزبانی کننده و نکویی نماینده با مهمان. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه میهمان را می پذیرد و میزبانی می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتراء شود، در پی بلاد رونده و طلب کننده به رفتن از شهری به شهری. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه از شهری به شهری مسافرت می نماید. (ناظم الاطباء) ، آنکه قصد و اراده می کند، آنکه کوشش می نماید، آنکه پیروی می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
میزبانی کننده و نکویی نماینده با مهمان. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه میهمان را می پذیرد و میزبانی می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتراء شود، در پی بلاد رونده و طلب کننده به رفتن از شهری به شهری. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه از شهری به شهری مسافرت می نماید. (ناظم الاطباء) ، آنکه قصد و اراده می کند، آنکه کوشش می نماید، آنکه پیروی می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
سی ویکمین خلیفۀ عباسی. رجوع به محمد بن احمد مقتفی و رجوع به الکامل ابن اثیر چ بیروت ج 11 ص 42 و تجارب السلف ص 306 و تاریخ گزیده چ لیدن ص 364 و تاریخ الخلفاء ص 290 و 293 شود
سی ویکمین خلیفۀ عباسی. رجوع به محمد بن احمد مقتفی و رجوع به الکامل ابن اثیر چ بیروت ج 11 ص 42 و تجارب السلف ص 306 و تاریخ گزیده چ لیدن ص 364 و تاریخ الخلفاء ص 290 و 293 شود
تقاضا کرده شده. (غیاث) (آنندراج). تقاضاکرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقتضا شود، وام خواسته. (ناظم الاطباء) ، مضمون. مدلول. مفهوم. معنی. مفاد. فحوی. تفسیر. تأویل. مقصود. منظور. مراد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقتضا شود، در اصطلاح نحویان، اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
تقاضا کرده شده. (غیاث) (آنندراج). تقاضاکرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقتضا شود، وام خواسته. (ناظم الاطباء) ، مضمون. مدلول. مفهوم. معنی. مفاد. فحوی. تفسیر. تأویل. مقصود. منظور. مراد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقتضا شود، در اصطلاح نحویان، اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
تقاضاکننده. (غیاث) (آنندراج). تقاضاکننده و درخواست کننده و طلب کننده و برآورنده. (ناظم الاطباء). اقتضا کننده. ایجاب کننده: و چون وقت مقتضی آن بود هرآینه برحسب زمان برزفان آمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 122). چون عنایت وهاب بی ضنت عز شانۀ مقتضی آن بود که خاقان منصور را... بر تخت سلطنت بنشاند... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 116). طریقۀ حزم مقتضی آن است که بعد از اجتماع سپاه... این عزیمت امضا یابد. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 525)، سبب. موجب. باعث: گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است. مولوی. ضوء جان آمد نماید مستضی لازم و ملزوم و نافی مقتضی. مولوی. آنچه را اقدامش مقتضی مزید بیماری او باشد پرهیز باید کرد. (اوصاف الاشراف ص 28). اول چیزی از تأدیب آن بود که او را از مخالطت اضداد که مجالست و ملاعبت ایشان مقتضی افسادطبع او بود نگاه دارند. (اخلاق ناصری). پس نگاه کند که تا حال میل او به لذات و شهوات چگونه است چه شدت انبعاث بر آن مقتضی تقاعد بود از رعایت حقوق اخوان. (اخلاق ناصری)، شایسته. درخور. مناسب: اقدام مقتضی به عمل آمد. دکتر خیام پور نویسد: در امثال عبارت ’پاسخ مقتضی داده شود’، به فتح ضاد [م ت ضا] یعنی اسم مفعول است، ولی معمولاً به کسر ضاد [م ت ] یعنی به صیغۀ اسم فاعل خوانند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز)، در اصطلاح نحویان، آنچه موجب گردد که کلمه صلاحیت اعراب پیدا کند و مقتضی [م ت ضا] به صیغۀ اسم مفعول اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود، در فلسفه گاه به معنای علت و مرادف با آن به کار برده شده است و گاه به معنای امری است که نزدیک به شرط است ولکن اکثر همان معنای علت را از آن می خواهند. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی)
تقاضاکننده. (غیاث) (آنندراج). تقاضاکننده و درخواست کننده و طلب کننده و برآورنده. (ناظم الاطباء). اقتضا کننده. ایجاب کننده: و چون وقت مقتضی آن بود هرآینه برحسب زمان برزفان آمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 122). چون عنایت وهاب بی ضنت عز شانۀ مقتضی آن بود که خاقان منصور را... بر تخت سلطنت بنشاند... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 116). طریقۀ حزم مقتضی آن است که بعد از اجتماع سپاه... این عزیمت امضا یابد. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 525)، سبب. موجب. باعث: گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است. مولوی. ضوء جان آمد نماید مستضی لازم و ملزوم و نافی مقتضی. مولوی. آنچه را اقدامش مقتضی مزید بیماری او باشد پرهیز باید کرد. (اوصاف الاشراف ص 28). اول چیزی از تأدیب آن بود که او را از مخالطت اضداد که مجالست و ملاعبت ایشان مقتضی افسادطبع او بود نگاه دارند. (اخلاق ناصری). پس نگاه کند که تا حال میل او به لذات و شهوات چگونه است چه شدت انبعاث بر آن مقتضی تقاعد بود از رعایت حقوق اخوان. (اخلاق ناصری)، شایسته. درخور. مناسب: اقدام مقتضی به عمل آمد. دکتر خیام پور نویسد: در امثال عبارت ’پاسخ مقتضی داده شود’، به فتح ضاد [م ُ ت َ ضا] یعنی اسم مفعول است، ولی معمولاً به کسر ضاد [م ُ ت َ] یعنی به صیغۀ اسم فاعل خوانند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز)، در اصطلاح نحویان، آنچه موجب گردد که کلمه صلاحیت اعراب پیدا کند و مقتضی [م ُ ت َ ضا] به صیغۀ اسم مفعول اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود، در فلسفه گاه به معنای علت و مرادف با آن به کار برده شده است و گاه به معنای امری است که نزدیک به شرط است ولکن اکثر همان معنای علت را از آن می خواهند. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی)
آنکه به او اقتدا کنند. (مهذب الاسماء). آنکه مردم پیروی او کنند یعنی پیشوا. (غیاث) (آنندراج). آنکه مردمان پیروی آن کنند. (ناظم الاطباء). که مورد اقتدا قرار گیرد: فرزند بمرد مقتدی هم ماتم ز پی کدام دارم. خاقانی. فرمان ربانی را... امام و مقتدی سازند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 11). چون سخن پیرانه از زفان پادشاه زادۀ یگانه به اسماع حاضران رسید آن را دستور و مقتدی ساختند. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 157). و رجوع به مقتدا شود، پیشنماز. امام جماعت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آنکه به او اقتدا کنند. (مهذب الاسماء). آنکه مردم پیروی او کنند یعنی پیشوا. (غیاث) (آنندراج). آنکه مردمان پیروی آن کنند. (ناظم الاطباء). که مورد اقتدا قرار گیرد: فرزند بمرد مقتدی هم ماتم ز پی کدام دارم. خاقانی. فرمان ربانی را... امام و مقتدی سازند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 11). چون سخن پیرانه از زفان پادشاه زادۀ یگانه به اسماع حاضران رسید آن را دستور و مقتدی ساختند. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 157). و رجوع به مقتدا شود، پیشنماز. امام جماعت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
پیروی کننده. (غیاث) (آنندراج). پیروی کننده. اقتداکننده. (از ناظم الاطباء) : طمع خلق مقتدی است بر او کعبۀ جود مقتدا باشد. ابوالفرج رونی (دیوان ص 35). شاها زمانه گوید من مقتدی شدم در بیش و کم به دولت تو اقتدا کنم. مسعودسعد. چه عجب زآنکه چو خورشید کسی را شد امام سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش. سنائی (دیوان چ مصفا ص 184). مقتدای عالم آمد، مقتدی در دین او من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا. سنائی (ایضاً ص 21). به انوار سنت وآثار مساعی بدو مقتدی و مهتدی بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398) ، جماعتی. (السامی) (مهذب الاسماء). مأموم. جماعتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که پشت سر امام جماعت نماز گزارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). کسی که امام جماعت را با تکبیر افتتاح درک کند. (از تعریفات)
پیروی کننده. (غیاث) (آنندراج). پیروی کننده. اقتداکننده. (از ناظم الاطباء) : طمع خلق مقتدی است بر او کعبۀ جود مقتدا باشد. ابوالفرج رونی (دیوان ص 35). شاها زمانه گوید من مقتدی شدم در بیش و کم به دولت تو اقتدا کنم. مسعودسعد. چه عجب زآنکه چو خورشید کسی را شد امام سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش. سنائی (دیوان چ مصفا ص 184). مقتدای عالم آمد، مقتدی در دین او من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا. سنائی (ایضاً ص 21). به انوار سنت وآثار مساعی بدو مقتدی و مهتدی بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398) ، جماعتی. (السامی) (مهذب الاسماء). مأموم. جماعتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که پشت سر امام جماعت نماز گزارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). کسی که امام جماعت را با تکبیر افتتاح درک کند. (از تعریفات)
از ’م ق ت’، مرد که به نکاح آورد زن پدر را یا پسر آن مرد. (منتهی الارب). کسی که زن پدر را نکاح کرده باشد. و نیز اولاد آن کس. (ناظم الاطباء). مردی که پس از پدر زن او را به نکاح خویش درآورد یا پسر آن مرد. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
از ’م ق ت’، مرد که به نکاح آورد زن پدر را یا پسر آن مرد. (منتهی الارب). کسی که زن پدر را نکاح کرده باشد. و نیز اولاد آن کس. (ناظم الاطباء). مردی که پس از پدر زن او را به نکاح خویش درآورد یا پسر آن مرد. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
از عقب درآینده. (غیاث) (آنندراج). کسی که پیروی می کند دیگری را. (ناظم الاطباء). از پی رونده. پیروی کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نک پیاپی کاروانها مقتفی زین شکاف در که هست آن مختفی. (منسوب به مولوی، مثنوی چ خاور ص 178). ، آنکه چیزی را برمی گزیند و آن را مخصوص خویشتن می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتفاء شود
از عقب درآینده. (غیاث) (آنندراج). کسی که پیروی می کند دیگری را. (ناظم الاطباء). از پی رونده. پیروی کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نک پیاپی کاروانها مقتفی زین شکاف در که هست آن مختفی. (منسوب به مولوی، مثنوی چ خاور ص 178). ، آنکه چیزی را برمی گزیند و آن را مخصوص خویشتن می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتفاء شود
از ’خ ت و’، ناقص. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). ناقص و ناتمام. (ناظم الاطباء) ، شکسته شده از اندوه و بیم و مرض. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ذلیل. (از ذیل اقرب الموارد) ، کسی که میفروشد متاع و کالا را، یگان یگان و به تفاریق. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختتاء شود
از ’خ ت و’، ناقص. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). ناقص و ناتمام. (ناظم الاطباء) ، شکسته شده از اندوه و بیم و مرض. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ذلیل. (از ذیل اقرب الموارد) ، کسی که میفروشد متاع و کالا را، یگان یگان و به تفاریق. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختتاء شود