جدول جو
جدول جو

معنی مقتتی - جستجوی لغت در جدول جو

مقتتی
(مُ تَ)
نوکرگیرنده و کرایه دار نوکر و خدمتگار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقتفی
تصویر مقتفی
از پی کسی رونده، پیروی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتضی
تصویر مقتضی
اقتضا کننده، موجب، تقاضا کننده، خواهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتنی
تصویر مقتنی
در تصرف و مالکیت کسی درآمده، کسب شده، به دست آمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتدی
تصویر مقتدی
اقتدا کننده، پیروی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتنی
تصویر مقتنی
یابنده، کسب کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
میزبانی کننده و نکویی نماینده با مهمان. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه میهمان را می پذیرد و میزبانی می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتراء شود، در پی بلاد رونده و طلب کننده به رفتن از شهری به شهری. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه از شهری به شهری مسافرت می نماید. (ناظم الاطباء) ، آنکه قصد و اراده می کند، آنکه کوشش می نماید، آنکه پیروی می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
سی ویکمین خلیفۀ عباسی. رجوع به محمد بن احمد مقتفی و رجوع به الکامل ابن اثیر چ بیروت ج 11 ص 42 و تجارب السلف ص 306 و تاریخ گزیده چ لیدن ص 364 و تاریخ الخلفاء ص 290 و 293 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضا)
تقاضا کرده شده. (غیاث) (آنندراج). تقاضاکرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقتضا شود، وام خواسته. (ناظم الاطباء) ، مضمون. مدلول. مفهوم. معنی. مفاد. فحوی. تفسیر. تأویل. مقصود. منظور. مراد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقتضا شود، در اصطلاح نحویان، اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
تقاضاکننده. (غیاث) (آنندراج). تقاضاکننده و درخواست کننده و طلب کننده و برآورنده. (ناظم الاطباء). اقتضا کننده. ایجاب کننده: و چون وقت مقتضی آن بود هرآینه برحسب زمان برزفان آمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 122). چون عنایت وهاب بی ضنت عز شانۀ مقتضی آن بود که خاقان منصور را... بر تخت سلطنت بنشاند... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 116). طریقۀ حزم مقتضی آن است که بعد از اجتماع سپاه... این عزیمت امضا یابد. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 525)، سبب. موجب. باعث:
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است.
مولوی.
ضوء جان آمد نماید مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی.
مولوی.
آنچه را اقدامش مقتضی مزید بیماری او باشد پرهیز باید کرد. (اوصاف الاشراف ص 28). اول چیزی از تأدیب آن بود که او را از مخالطت اضداد که مجالست و ملاعبت ایشان مقتضی افسادطبع او بود نگاه دارند. (اخلاق ناصری). پس نگاه کند که تا حال میل او به لذات و شهوات چگونه است چه شدت انبعاث بر آن مقتضی تقاعد بود از رعایت حقوق اخوان. (اخلاق ناصری)، شایسته. درخور. مناسب: اقدام مقتضی به عمل آمد. دکتر خیام پور نویسد: در امثال عبارت ’پاسخ مقتضی داده شود’، به فتح ضاد [م ت ضا] یعنی اسم مفعول است، ولی معمولاً به کسر ضاد [م ت ] یعنی به صیغۀ اسم فاعل خوانند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز)، در اصطلاح نحویان، آنچه موجب گردد که کلمه صلاحیت اعراب پیدا کند و مقتضی [م ت ضا] به صیغۀ اسم مفعول اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود، در فلسفه گاه به معنای علت و مرادف با آن به کار برده شده است و گاه به معنای امری است که نزدیک به شرط است ولکن اکثر همان معنای علت را از آن می خواهند. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مال گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتحاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دا)
آنکه به او اقتدا کنند. (مهذب الاسماء). آنکه مردم پیروی او کنند یعنی پیشوا. (غیاث) (آنندراج). آنکه مردمان پیروی آن کنند. (ناظم الاطباء). که مورد اقتدا قرار گیرد:
فرزند بمرد مقتدی هم
ماتم ز پی کدام دارم.
خاقانی.
فرمان ربانی را... امام و مقتدی سازند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 11). چون سخن پیرانه از زفان پادشاه زادۀ یگانه به اسماع حاضران رسید آن را دستور و مقتدی ساختند. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 157). و رجوع به مقتدا شود، پیشنماز. امام جماعت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
پیروی کننده. (غیاث) (آنندراج). پیروی کننده. اقتداکننده. (از ناظم الاطباء) :
طمع خلق مقتدی است بر او
کعبۀ جود مقتدا باشد.
ابوالفرج رونی (دیوان ص 35).
شاها زمانه گوید من مقتدی شدم
در بیش و کم به دولت تو اقتدا کنم.
مسعودسعد.
چه عجب زآنکه چو خورشید کسی را شد امام
سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 184).
مقتدای عالم آمد، مقتدی در دین او
من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا.
سنائی (ایضاً ص 21).
به انوار سنت وآثار مساعی بدو مقتدی و مهتدی بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398) ، جماعتی. (السامی) (مهذب الاسماء). مأموم. جماعتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که پشت سر امام جماعت نماز گزارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). کسی که امام جماعت را با تکبیر افتتاح درک کند. (از تعریفات)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فا)
برگزیده شده. (ناظم الاطباء) ، مقتفی به، مؤثر مکرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تِ)
کارزارکننده. (آنندراج). مشغول به قتال و جنگ. (ناظم الاطباء). و رجوع به اقتتال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تی ی)
از ’م ق ت’، مرد که به نکاح آورد زن پدر را یا پسر آن مرد. (منتهی الارب). کسی که زن پدر را نکاح کرده باشد. و نیز اولاد آن کس. (ناظم الاطباء). مردی که پس از پدر زن او را به نکاح خویش درآورد یا پسر آن مرد. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ تا)
مقتوین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به سه مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
مرکّب از: ’ق ت و’، خدمت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج)، خدمت کردن یا خدمت نمودن پادشاه را. (منتهی الارب)، قتو. قتا. قتا. قتا. (از ناظم الاطباء)، نیک خدمت کردن پادشاهان را. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)، و رجوع به قتا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
از عقب درآینده. (غیاث) (آنندراج). کسی که پیروی می کند دیگری را. (ناظم الاطباء). از پی رونده. پیروی کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نک پیاپی کاروانها مقتفی
زین شکاف در که هست آن مختفی.
(منسوب به مولوی، مثنوی چ خاور ص 178).
، آنکه چیزی را برمی گزیند و آن را مخصوص خویشتن می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتفاء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ وی ی)
خدمتکار. (مهذب الاسماء). خادم. ج، مقتوون و مقاتوه و مقاتیه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل و بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
سرمایه دار. (غیاث) (آنندراج) ، سرمایه دهنده. (غیاث) (آنندراج) ، ورزنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). کسب کننده. فراهم آورنده. جمع کننده. (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مالک. (ناظم الاطباء). و رجوع به اقتناء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نا)
متصرف و مالک شده. (ناظم الاطباء). به دست آمده. فراهم آمده. مکتسب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
از ’خ ت و’، ناقص. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). ناقص و ناتمام. (ناظم الاطباء) ، شکسته شده از اندوه و بیم و مرض. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ذلیل. (از ذیل اقرب الموارد) ، کسی که میفروشد متاع و کالا را، یگان یگان و به تفاریق. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختتاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَتْ تِ)
بدگو و سخن چین، آنکه روغن را با گل می پروراند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقتیت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقتضی
تصویر مقتضی
تقاضا کننده، درخواست و طلب کننده اقتضا شده، در خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتفی
تصویر مقتفی
از پس آینده سپس آینده از پی کسی رونده در پی در آینده پیروی کننده: (نک پیاپی کاروانها مقتفی زین شکاف در که هست آن مختفی) (مثنوی. نیک. 149: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
سرمایه دار، سرمایه دهنده بدست آمده کسب شده. گرد آورنده (مال) فراهم آورنده ذخیره کننده، لازم گیرنده ملازم (حیا و جز آن)، دارنده مالک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتوی
تصویر مقتوی
خدمتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتدی
تصویر مقتدی
پیروی کننده، اقتدا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتدی
تصویر مقتدی
((مُ تَ))
پیروی کننده، کسی که پشت سر امام جماعت نماز خواند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتضی
تصویر مقتضی
((مُ تَ))
اقتضاکننده، تقاضاکننده، شایسته، درخور، مطابق، موافق، سبب، موجب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتضی
تصویر مقتضی
((مُ تَ ضا))
اقتضا شده، تقاضا شده، درخواست شده، در فارسی لازم، لازمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتفی
تصویر مقتفی
((مُ تَ))
از پی کسی رونده، در پی در آینده، پیروی کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتنی
تصویر مقتنی
((مُ تَ))
فراهم کننده، به دست آورنده، مالک، متصرف
فرهنگ فارسی معین
درخور، مناسب، شایسته، حاجت، ضرورت، لزوم، سبب، موجب، علت
فرهنگ واژه مترادف متضاد