جدول جو
جدول جو

معنی مقبل - جستجوی لغت در جدول جو

مقبل
(پسرانه)
خوشبخت، خوش اقبال
تصویری از مقبل
تصویر مقبل
فرهنگ نامهای ایرانی
مقبل
روی آورنده، روکننده به چیزی
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، خوش طالع، نیکوبخت، خجسته طالع، فرّخ فال، مستسعد، طالع مند، فرخنده بخت، شادبخت، سفیدبخت، صاحب دولت، نیک اختر، بلندبخت، سعید، بلنداقبال، ایمن، نکوبخت، صاحب اقبال، بختیار، خجسته، اقبالمند، خجسته فال، جوان بخت، فرخنده طالع
تصویری از مقبل
تصویر مقبل
فرهنگ فارسی عمید
مقبل
(مُ قَبْ بَ)
بوسیده شده. شخص بوسیده شده، جای بوسیده شده. (از ناظم الاطباء). و رجوع به تقبیل شود، جامۀ درپی کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقبول. جامۀ وصله شده. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مقبل
(مُ قَبْ بِ)
آنکه می بوسد و ماچ می کند. (ناظم الاطباء). بوسنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
جزاء مقبل الأست الضراط. (امثال و حکم). نظیر:
هرکه شد کون پرست بر خیره
تیز یابد عوض ز انجیره.
سنائی (از امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
مقبل
(مُبِ)
پیش آینده و پیش رونده به جانب کسی. رو به چیزی کننده. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رو به چیزی کننده. (آنندراج). روی کرده. روی آورده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : امن قتل فی الحرب مقبلاً اکثر ام من قتل مدبراً. (جزء هشتم از عیون الاخبار دینوری ص 191، یادداشت ایضاً).
تن خانه جان توست یک چندی
یک مشت گل است و دین در او مقبل.
ناصرخسرو.
، سال آینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آینده. آتی. قابل، عام مقبل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بزودی رسیده. (ناظم الاطباء) ، قبول کننده فرمان حق. (آنندراج). قبول کننده. (از ناظم الاطباء) ، صاحب اقبال و دولت. (آنندراج). صاحب اقبال. نیکبخت. سعادتمند. (از ناظم الاطباء). خوشبخت. بختور. نیکبخت، مقابل مدبر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تنت پاینده باد و چشم روشن
دلت پاکیزه باد و بخت مقبل.
منوچهری.
بلکه ستمگر به رنج و درد بمیرد
باز ستمگار دیر ماند و مقبل.
ناصرخسرو.
به از صانع به گیتی مقبلی نیست
ز کسب دست بهتر حاصلی نیست.
ناصرخسرو.
نیکخواهانت مقبل و شادان
بدسگالانت مدبر و محزون.
ابوالفروج رونی.
که را دانی به حضرت پیش خسرو
چو او فرزانۀ مقبول مقبل.
ابوالفرج رونی.
مدبری را زیادتی است به جاه
مقبلی را ز بخت نقصانی است.
مسعودسعد.
خرم دل آن کس که شد از جاه تو مقبل
مسکین دل آن کس که شد از پیش تو مهجور.
امیرمعزی.
شکر آن فرزند مقبل مهتر مهتر نسب
با خدای و با تو گویم درنهان و آشکار.
امیرمعزی.
چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی
رو تو و اقبال سلطان، ما و دین و مدبری.
سنائی.
نیکبخت و دولتیار آن تواند بود که تقیل و اقتدا به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه). ایام عمر و روزگار دولت یکی از مقبلان بدان آراسته گردد. (کلیله و دمنه). خردمند مقبل کار امروز به فردا نیفکند. (کلیله و دمنه).
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خویش این لقب به چه یارا برافکند.
خاقانی.
پس واجب کند که مقبل ترین بندگان و مشفق ترین هواخواهان آن است که در طاعت و... مواظبت نماید. (سندبادنامه ص 7). ندانست که پادشاه مقبل ماهی فلک در شست گیرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 33).
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
مقبول تو جز مقبل جاوید نشد.
؟ (از ترجمه تاریخ یمینی).
شرف خواهی به گرد مقبلان گرد
که زود از مقبلان مقبل شود مرد.
نظامی.
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوۀ دل.
نظامی.
مقبلی را که بخت یار بود
خفتنش تا به وقت کار بود.
نظامی.
هست حقیقت نظر مقبلان
درع پناهندۀ روشندلان.
نظامی.
مقبل را قلت آلت و ضعف حالت از ادراک به مقصود مانع نیست. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 14). چنانکه شیوۀ مقبلان و سنت صاحب دولتان باشد ابواب تکلف و تنوق القاب... بسته گردانیده اند. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 19). چون اهالی آن بدانستند که... با مقبل ستیهیدن جاذبۀ ادبار و علامت خذلان است امان خواستند. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 15).
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی.
مولوی.
پیش او بنوشت شه کای مقبلم
وقت آمد زود فارغ کن دلم.
مولوی.
چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبریها مقبلش.
مولوی.
شادم به تومرحبا و اهلا
ای بخت سعید مقبل من.
سعدی.
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه.
سعدی (گلستان).
چنین راه گر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر.
سعدی (بوستان).
چه نهی مال بهر فرزندان
که به ایشان نمی رسد چندان
پسر ار مقبل است باکش نیست
ورنه زآن مال بهره خاکش نیست.
اوحدی.
همچو زنگی بچۀ خال تو گردم مقبل
گر شوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب.
خواجوی کرمانی.
هرگه که از حوادث گردون دون نواز
پیش آیدت ز نیک و بد کار مشکلی
یا در پناه همت صاحبدلی گریز
یا التجا نمای به اقبال مقبلی.
ابن یمین.
فرخ آن است که لالای شهنشاه بود
مقبل آن است که او هندوی سلطان باشد.
سلمان ساوجی.
خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل.
حافظ.
مزن ز چون و چرا دم که بندۀ مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت.
حافظ.
فروغ دل و دیدۀ مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان.
حافظ.
دیدۀ بخت مقبلان نشود
جز بدان خاک آستان روشن.
جامی.
چو خانه دل اهل قلوب مقبول است
ره قبول در او هرکه یافت، شد مقبل.
جامی.
کعبه از سنگ است و هر سنگی که در بنیاد اوست
کعبه آسا مقبلان را قبله گاه دیگر است.
جامی.
بسته به هر یک محملی بنشسته در وی مقبلی
وز پی جدا کن بیدلی خوش لهجه و شیرین زبان.
جامی.
- مقبل طالع، آنکه بخت خوش به او روی آورده شده باشد. خوشبخت. نیکبخت: ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت، عالی همت... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 59).
- مقبل نهاد، آنکه بالذّات نیکبخت است. خوشبخت. نیکبخت: فرزند شایسته و بایسته وهنرنمای و فرهنگی و دانش پژوه و مقبل نهاد یادگار می گذارم. (مرزبان نامه چ قزوینی 34).
، که روی در ترقی دارد. که اقبال او روزافزون است:
مثل عطاردی چرا چون مه نو نه مقبلی
طالع تو رسد چرا چون سرطان به مدبری.
خاقانی.
، نامی از نامهای غلامان سیاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زحل آن روز شود مقبل نام
کش کنی هندوک خویش خطاب.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 331)
لغت نامه دهخدا
مقبل
پیش آمده و روی آورده بهر چیزی، خوشبخت
تصویری از مقبل
تصویر مقبل
فرهنگ لغت هوشیار
مقبل
روی آورنده، صاحب اقبال، خوشبخت
تصویری از مقبل
تصویر مقبل
فرهنگ فارسی معین
مقبل
خوش بخت، صاحب دولت، اقبالمند، صاحب اقبال
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقبله
تصویر مقبله
(دخترانه)
مؤنث مقبل، خوشبخت، خوش اقبال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مخبل
تصویر مخبل
مصروع، دیوانه، فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منبل
تصویر منبل
تنبل، بیکار
نوعی داروی گیاهی که بر زخم و جراحت می گذارند، برای مثال گفت پالانش فرو نه پیش پیش / داروی منبل بنه بر پشت ریش (مولوی - ۲۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقبل
تصویر متقبل
کسی که کاری را قبول می کند، قبول کننده، پذیرنده، عهده دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتل
تصویر مقتل
جایی که کسی در آن کشته شده، جای کشتن
در علوم ادبی شعر یا نثری در مدح و ستایش شهدای کربلا و مصائب وارد شده بر آنان، برای مثال دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم / مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا (کسائی - ۶۹)، جایی از بدن انسان یا حیوان که هرگاه ضربه یا صدمه ای به آن وارد آید باعث هلاک شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقبل
تصویر تقبل
قبول کردن، پذیرفتن، به عهده گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبل
تصویر مسبل
آنچه در راه خدا داده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقلب
تصویر مقلب
دگرگون کننده، برگرداننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقبول
تصویر مقبول
قبول شده، پذیرفته شده، پسندیده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بِ لَ)
شب آینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آینده. آتیه: لیله مقبله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
نیکبختی. خوشبختی. خوش اقبالی. سعادتمندی:
آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای
روزی نکرد چون نکشد غل مدبری.
سعدی.
گو شرف قبول تو یافته ام ز مقبلی
ورچه که دور بوده ام از در تو ز مدبری.
ابن یمین.
و رجوع به مقبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقبب
تصویر مقبب
بنگرید به قبه دار و قبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محبل
تصویر محبل
بچه دان زن زمان آبستنی زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقبض
تصویر مقبض
دسته دسته تیغ گرفتگاه کارد قبضه شمشیر و مانند آن دسته، جمع مقابض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقبول
تصویر مقبول
قبول شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقابل
تصویر مقابل
رویارو، مواجه، روبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقول
تصویر مقول
گفته شده
فرهنگ لغت هوشیار
رامشکده، خوابگاه شبستان، گور خواب نیمروزی این واژه در تازی نیامده بنگرید به مقیلبا هفت دانه باشد که در ایام عاشورا پزند و خورند و آن گندم و جو و نخود و عدس و باقلا و ماش و لوبیاست: (شکم ز لقمه آلوده پر مکن چو مقیل که گرده مه و مهرت شود بسفره طفیل) (احمداطعمه رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
سوسمار، ماه ذوالحجه، دراز، تیر پنجم یا ششم در منگیا (قمار) دراز بروت، پیر زشت رو، داده به راه خدا دهش در راه خدا آنکه سبلتش درازاست: دراز بروت، آنکه ازاروی از تکبر برزمین کشد، آویزنده پرده، بزیر بر کشنده حافظ وحامی: (و همچنین جمله صفات تافرمود که مهیمن ام جذب مسبل مرغ چنان نپرد درمحافظت فرخ خود که من دوست خود را زیربال خود دارم. درازبروت، پیرزشت رو، در راه خدا داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
گول خرد باخته، فرومایه، دست پاچه، نا چیز، روزگار تباه خرد دیوانه، فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماقبل
تصویر ماقبل
گذشته و از پیش گذشته و مقدم، پیش از آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجبل
تصویر مجبل
کوهنورد: به کوه رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقبل
تصویر متقبل
قبول کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمبل
تصویر قمبل
نادرست نویسی غنبل غمبل دوسرین دولمبر (گویش نایینی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقبل
تصویر تقبل
پذیرفتن، بعهده گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقابل
تصویر مقابل
روبه رو، روبرو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقبول
تصویر مقبول
دلپذیر، پذیرفته
فرهنگ واژه فارسی سره